جدول جو
جدول جو

معنی مجغر - جستجوی لغت در جدول جو

مجغر
ابوریحان بیرونی در ذکر شهرهای اقالیم سبعه آرد: اندر اقلیم هفتم بس آبادانی نیست و به وی اندر سوی مشرق مردمانی اند وحشی گونه اندرکوه و بیشه ها از جمله ترکان و به کوههای باشخرت رسد و حدهای غز وبجناک و هر دو شهر سوارو بلغار و روس و سقلاب و بلغر و مجغر و به دریای محیط رسد... (التفهیم ص 200). ظاهراً همان است که در حدود العالم مجغری آمده است. رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجیر
تصویر مجیر
(پسرانه)
پناه دهنده، فریادرس، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منغر
تصویر منغر
قدح، قدح شراب، ساغر، برای مثال ساقی مجلس شاه است که با منغر زر / ایستاده ست شب و روز برابر نرگس (سلمان ساوجی - ۱۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجیر
تصویر مجیر
پناه دهنده، فریادرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجدر
تصویر مجدر
کسی که آبله درآورده، آبله دار، آبله رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجار
تصویر مجار
قومی از مردم مجارستان، از مردم این قوم، مربوط به مجار مثلاً سرزمین های مجار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصغر
تصویر مصغر
در دستور زبان کلمه ای که علامت تصغیر (ک، چه، و) به آن افزوده باشند مانند پسرک، دریاچه، دخترو، تصغیر شده، کوچک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمر
تصویر مجمر
ظرفی که در آن آتش می ریزند، آتشدان، عودسوز، بوی سوز
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
پناه دهنده و دستگیر. (آنندراج) (غیاث). زنهاردهنده و پناه دهنده و پناه دهنده از جور وزبردستی. (ناظم الاطباء). آنکه زنهار دهد. زنهاردار. فریادرس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا رامجیر.
انوری.
امیرابوالفوارس بی ظهیر و مجیربماند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 391).
پرده ای ستار از ما وامگیر
باش اندر امتحان ما را مجیر.
مولوی.
این لباسی که ز سرما شد مجیر
حق دهد او را مزاج زمهریر.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 384).
یا مجیرالعقل فتان الحجی
ما سواک للعقول مرتجی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
آنکه ترک ملاقات صاحب خود کند. (آنندراج) (از منتهی الارب). ترک کننده دوستی و ملاقات. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، کسی که ترک می کند و واگذار می نماید کار وعمل را. (ناظم الاطباء). ترک کننده چیزی را که بدان سرگرم بود. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَفْ فَ)
مرد گنده بدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
سبب قطع. مجفره. (منتهی الارب). طعام مجفر، که قطع از جماع می کند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَیْ یَ)
حوض مجیر، حوض کوچک، حوض دورتک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حوض عمیق. (از اقرب الموارد) ، حوض گچ کار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). حوض آهک کاری شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
آشکارکننده کلام. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که کلام را آشکارا می گوید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دعای مجیر، نام دعائی که در کتب ادعیه مضبوط است و آغاز میشود به سبحانک یالله تعالیت... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نامی ازنامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ هََ)
رجوع به مجهار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
ستیزه و الحاح کننده در بیع. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
کلام مجهر، سخن بلند. (منتهی الارب) (آنندراج). سخن بلند و آشکار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مجهار شود
لغت نامه دهخدا
(مُفَ)
اسب میان فراخ. مجفره، مؤنث. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
آتشدان و تفکده و منقل و ظرفی که در آن زغال افروخته گذارند. (ناظم الاطباء). آنچه در آن زگال افروزند. (غیاث) (آنندراج) :
برافروختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بد از بهشت.
دقیقی.
یکی مجمر آتش بیاورد باز
بگفت از بهشت آوریدم فراز.
دقیقی.
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
و زان پر سیمرغ لختی بسوخت.
فردوسی.
این یکی سوزد ندارد آتش و مجمر به پیش
و آن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار.
منوچهری.
شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل
بسته زبان ز دود گلوگاه مجمرش.
خاقانی.
سنت عشاق چیست برگ عدم ساختن
گوهر دل را زتف مجمر غم ساختن.
خاقانی.
سحر زده بید به لرزه تنش
مجمر لاله شده دود افکنش.
نظامی.
چگونه آتش مهرت نهان کنم که مرا
بسان مجمر یک خانه است و صد روزن.
ولی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مجمر آتش،آتشدان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
، بوی سوز. ج، مجامر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه در آن عود سوزند. (غیاث) (آنندراج). عودسوز. عطرسوز. بخورسوز. آتشدانی که در آن عود و عنبر و جز آن سوزند. مجمره. مدخنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غنچه از تشبیهات اوست و با لفظ سوختن و افروختن مستعمل. (آنندراج) :
پرستار با مجمر و بوی خوش
نظاره بر او دست کرده به کش.
فردوسی.
به یک دست مجمر به یک دست جام
برافروخته عنبر و عود خام.
فردوسی.
چه با ناز و بازی چه با بوی و رنگ
چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ.
فردوسی.
دو صد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
فردوسی.
همی بوی مشک آمدش از دهان
چو بوی بخور آید از مجمری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 145).
معروف شد به علم تو دین زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر.
ناصرخسرو.
مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم
زحل و زهره که با قرص خور آمیخته اند.
خاقانی.
دل کنم مجمر سوزان و جگرعود سیاه
دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم.
خاقانی.
سیب چو مجمری ز زر خردۀ عود در میان
کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری.
خاقانی.
دل عود کن و دو دیده مجمر
پیش قزل ارسلان بر افروز.
خاقانی.
مجمر زر نگر که می دارد
از برون عطر و از درون شرر او.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 798).
نالۀ عود از نفس مجمر است
رنج خر از راحت پالانگر است.
نظامی.
در طبق مجمر مجلس فروز
عود شکر ساز و شکر عود سوز.
نظامی.
به هنگام بخور عود و مجمر
خراج هند بودی خرج مجمر.
نظامی.
از آن مجمر چوآتش گرم گشتند
سپندی سوختند و درگذشتند.
نظامی.
هر کجا خلق تو مجمر سوزد
نکند باد صبا عطاری.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می زنم ز غمت دود مجمر است.
سعدی.
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم.
حافظ.
شده ست حلۀ ادریس را معطر جیب
به زیر دامن رخت از بخور مجمر ما.
نظام قاری.
با هزاران چشم روشن چرخ نشناسد مرا
بهرۀ مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست.
صائب.
سپس نهادم شمعی فروختم مجمر
حریف ساده طلب کردم و مغنی شاب.
مولانا مظهر (از آنندراج).
پی گزند تو در باغ بلبلان هر سو
سپند مجمر گل می کنند شبنم را.
فتوت (از آنندراج).
آن سپند گلشن آرای بهار آتشم
کز نسیم نالۀ من غنچۀ مجمر شکست.
سراج المحققین (از آنندراج).
- مجمر نقره پوش، کنایه از دنیا و عالم است. (آنندراج). دنیا و عالم. (ناظم الاطباء). مجمرۀ نقره پوش. و رجوع به همین ترکیب ذیل مجمره شود.
، عود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
ناحیتی است مشرق او کوهی و جنوب وی قومی ترسایانند و ایشان را ونندر خوانند و مغرب و شمالش نواحی روس است و این ناحیت را مقدار بیست هزار مرد است که با ملکشان برنشینند و ملک این ناحیت را خلت خوانند و این ناحیت مقدار صد و پنجاه فرسنگ درازی اوست اندرصد فرسنگ پهنای وی. و به زمستان بر کران رودی باشندکه میان ایشان و روس است و طعام ایشان ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند و مردمانی بسیار خواسته اند و سفله و این ناحیتی است بسیار درخت و با آبهای روان و نیکورویند و باهیبت اند و ایشان با همه کافران که ازگرد ایشان است حرب کنند و این مجغری بهتر آیند و این همه که یاد کردیم انواع ترک است اندر جهان... (حدود العالم چ دانشگاه ص 87 و 88). رجوع به مجغر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منغر
تصویر منغر
نوعی پول ریزه کوچک. قدح بزرگی که در آن شراب خورند: (بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود) (عمید لوبکی. رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصغر
تصویر مصغر
کوچک شده، تصغیر شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجار
تصویر مجار
فردی از قوم مجار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدر
تصویر مجدر
آبله بر آمده، آبله نشان، آبله دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمر
تصویر مجمر
آتشدان و منقل و ظرفی که در آن زغال افروخته می ریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجیر
تصویر مجیر
پناه دهنده و دستگیر، فریادرس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجبر
تصویر مجبر
شکسته بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغر
تصویر منغر
((مَ غُ))
نوعی پول ریزه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغر
تصویر منغر
((مُ غُ))
جام بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصغر
تصویر مصغر
((مُ صَ غَّ))
تصغیر شده، کوچک شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجدر
تصویر مجدر
((مُ جَ دَّ))
آبله رو، آبله دار، به شکل صورت آبله دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجیر
تصویر مجیر
((مُ))
پناه دهنده، فریادرس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجمر
تصویر مجمر
((مِ مَ))
منقل، آتش دان، عودسوز
فرهنگ فارسی معین