جدول جو
جدول جو

معنی مجزیٔ - جستجوی لغت در جدول جو

مجزیٔ
(مُ زِءْ)
مردی که کافی باشد در هر چه بر وی حکم کنند، طعام کافی و بسنده. (ناظم الاطباء). کافی. بسنده. مشبع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ تَ جَزْ زِءْ)
پاره پاره شده و جزء جزء شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پسنده و راضی و خشنود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَشْ شِءْ)
که آروغ آرد. که سبب باد گلو زدن باشد. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِءْ)
بسنده کننده به چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). راضی و خشنود خرسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
از ’ج ی ه’، آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). مقابل ذهاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو سوی قبله، ملوک جهان بپیوستند
به سوی درگه عالی او مجی ٔ و ذهاب.
مسعودسعد.
نه بی عبارت او خلق را قیام و قعود
نه بی اجازت او روز را مجی ٔ و ذهاب.
عثمان مختاری.
، آوردن کسی را، غالب آمدن کسی را به آمدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ زی ی)
جزاداده شده. پاداش داده شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الناس مجزیون باعمالهم. (امثال و حکم ج 1 ص 276)
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ حَ)
بی نیاز کردن از چیزی یا کسی، مجزاه (م / م ) ، لغتی است در همزه. (از منتهی الارب). و رجوع به مجزء (م ز ء / م ز ء) شود
لغت نامه دهخدا