جدول جو
جدول جو

معنی مجزره - جستجوی لغت در جدول جو

مجزره
(مَ زِ رَ)
جای شتر کشتن. ج، مجازر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجمره
تصویر مجمره
مجمر، در علم نجوم از صورت های فلکی نیمکرۀ جنوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجبره
تصویر مجبره
جبریه، فرقه ای اسلامی که قائل به جبر می باشد و بنده را فاعل مختار نمی داند و معتقدند تمام اعمال آدمی به ارادۀ خداوند است و بنده اختیاری از خود ندارد، مجبره، (صفت نسبی، منسوب به جبر) همراه با اجبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجره
تصویر مجره
کهکشان، مجموعه ای شامل میلیون ها ستاره که به دور یک محور می چرخند، کاهنگان، آسمان درّه، تنین فلک، راه حاجیان، کاهکشان
فرهنگ فارسی عمید
(مَ جَرْ رَ)
راه کهکشان. (دهار). آسمان دره و راه کهکشان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کهکشان و آن خط سفیدی است که به شب در آسمان دیده می شود. (غیاث). ام السماء. شرج السماء. کاهکشان. راه مکه. راه حاجیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجره را پارسیان راه کاهکشان خوانند و هندوان راه بهشت، و او جمله شدن بسیار ستارگان است از جنس ستارگان ابری، و این جمله به تقریب بر دایره ای بزرگ است که بر دو برج جوزا و قوس همی گذرد، هر چند که جایی تنک (ت ن ) شود و جایی ستبر، و جایی باریک و جایی پهن. و گه گاه دو تو شود و افزون، و ارسطوطالس مجره را چیزی دارد که به هوا از بخار دخانی شده، برابر ستارگان بسیار گرد آمده آنجا، همچنانکه خرمن و گیسو و دنبال اندر هوابرابر ایشان پدید آید. (التفهیم ص 115) :
فلک به گردن خورشید برشود تسبیح
مجره رشتۀ تسبیح و مهره هفت اورنگ.
منشوری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا مجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا به زیارت نشود سوی ثری.
فرخی.
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
ز روزن و نجوم او هبای او.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 74).
فلک چون بیابان و مه چون مسافر
منازل منازل مجره طریقا.
منوچهری (ایضاً ص 5).
یکی پله است این منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین.
منوچهری (ایضاً ص 57).
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
مجره مهرۀ پشت و ثوابت خردۀ اعضا
به پهلوی چپت بنگر شب مهتاب در دوران.
ناصرخسرو.
مانند آفتاب همی رفت و بر زمین
همچون مجره پیدا از پنجه اش اثر.
مسعودسعد.
طوق است نعل اسبت در گردن مجره
تاج است خاک پایت بر تارک ثریا.
امیرمعزی.
جویبار مجره را سرطان
زیر پی در کشیده بود و خرام.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 316).
اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک
ماه و مجره اسب ترا نعل و مقود است.
انوری (دیوان ایضاً ص 56).
تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغ مهند است.
انوری (دیوان ایضاً ص 56).
آسمان و مجره و خورشید
تخت و تیغ تو و نگین تو باد.
انوری (دیوان ایضاً ص 116).
بر جویبار عمر تو نشو نهال عز
تاباغ چرخ را ز مجره است جویبار.
انوری (دیوان ایضاً ص 181).
در بره مریخ گرز گاو افریدن به دست
و ز مجره شب درفش کاویان انگیخته.
خاقانی.
کواکب بر بساط مجره کاه بگستردند و صبح جامه چاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 194).
مجره که کشان پیش یراقش
درخت خوشه جوجو ز اشتیاقش.
نظامی.
از فلک و راه مجره اش مرنج
کاه کشی رابه یکی جو مسنج.
نظامی.
مجره بر فلک چون کاه بر راه
فلک در زیر او چون آب در کاه.
نظامی.
از رشک خوان من فلک ار طعمه ای نکرد
پس صورت مجره چرا شد مصورم.
عطار (دیوان چ تقی تقضلی ص 802).
چرخ بر خوانده قیامت نامه را
تا مجره بر دریده جامه را.
مولوی.
و رجوع به کهکشان شود.
- مجره رنگ، مانند مجره. همچون مجره:
سیاف، مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلادۀ شیر.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 177)
رجوع به مجره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
گوسپند لاغر. (منتهی الارب). گوسپند لاغر و نیز گوسپندی که بواسطۀ بارداری شکم وی کلان گشته ولاغر گردد و نتواند برخیزد. (ناظم الاطباء). گوسپندی که از بزرگی بار شکم لاغر گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رِهْ)
آشکارکننده کاری را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آشکارکننده و ظاهرکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
چراغ. (ناظم الاطباء) ، چراغدان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (برهان). مشکوه که به معنی چراغدان است. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
دهی است از دهستان حسین آباد بخش حومه شهرستان سنندج در 17هزارگزی شرق سنندج و 3هزارگزی کوله مرد در منطقه کوهستانی سردسیر واقع و دارای 200 تن سکنه است. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات، لبنیات، حبوبات، میوه جات، قلمستان و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَرْ رَهْ)
زره پوش. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مِءْ زَ رَ)
مئزر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (اقرب الموارد). رجوع به مئزر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ رَ)
میزر. ازار. (یادداشت مؤلف). رجوع به میزر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ رَ)
ناقه مغزره، ماده شتر پرشیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَزْ زِ عَ / زْ زَ عَ)
رطبه مجزعه، رطبی که نصف آن رسیده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ فَ)
دام ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
رجوع به مجزور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَشْ شَ رَ)
خیل مجشره، اسبان گذاشته شده به چراگاه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ رَ)
سبب خشکی طبیعت. (منتهی الارب) (آنندراج). هر آنچه سبب شود خشکی طبیعت را. (ناظم الاطباء). موجب یبوست مزاج و در حدیث عمراست: ایاکم ونومه الغداه فانها مجعره. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَبْ بِ رَ)
پیروان مذهبی از مذاهب اسلامی و صاحب بیان الادیان گوید ایشان شش فرقه اند: جهمیه، افطحیه، نجاریه، ضراریه، صفاتیه، نواصبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از جملۀ اولین مسائل مابعدالطبیعی که میان مسلمانان مورد بحث قرار گرفت فکر جبر و اختیار است. در قرآن کریم مواردی که دلیل بر جبر در امور یا اختیار در آنها باشد متعدد است و همین موارد است که مایۀ ایجاد دو دسته در مقابل یکدیگر گردید که از اواخر قرن اول هجری آغاز مشاجره با یکدیگر کردند و این دو عبارتند از مجبره و قدریه. مجبره معتقد بودند که انسان در همه اعمال خود مجبور است و خداوند اعمال او را همچنان مقدر کرد که برگ را می ریزد و آب را جاری می کند. هر فعل و عملی مخلوق باری تعالی است و انتساب اعمال به مخلوق از راه مجاز است. ازقدیمترین کسانی که به نشر این عقیده در میان مسلمانان پرداخت مردی به نام جهم بن صفوان از موالی خراسان بود که مدتی در کوفه بسرمی برد و بعد کاتب حارث بن سریج شد که در خراسان بر نصر بن سیار عامل بنی امیه خروج کرد و منهزم گردید وجهم نیز مقید و مقتول شد (128 ه. ق.) و پیروان او را جهمیه گویند. (از تاریخ ادبیات ایران، تألیف دکتر صفا ج 1 ص 51-52) : و این آیت دلیل است بر بطلان مذهب مجبره. (ابوالفتوح)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ فَ)
حزر. اندازه کردن چیزی را که چند است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رَ)
مؤنث مجفر. (منتهی الارب). رجوع به مجفر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ رَ)
سبب قطع و منه قولهم الصوم مجفره للنکاح. (منتهی الارب). طعامی که قطع از جماع می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قاطع شهوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ رَ / رِ)
ظرفی است که در هیاکل برای آتش و بخور استعمال می شد. (قاموس کتاب مقدس). بخوردان. عودسوز. مجمر. مجمره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مجمره را آتش لطیف بر افروخت
عود به پروار بر نهاد و همی سوخت.
دقیقی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پس طبقی گوهر و زر پیش ایشان می نهد و مجمرۀ سیمین... (نصیحهالملوک غزالی چ همایی ص 29). به یک دست عصایی گرفته است و به یک دست مجمره ای دارد وبخور می سوزد و آفتاب را می پرستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127).
یاسمن تازه داشت مجمرۀ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار.
خاقانی.
بسوز مجمرۀ دین بلال سوخته عود
به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب.
خاقانی.
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد.
نظامی.
بویی از مجمرۀ عشق بری
باده از چهرۀ دلدار کشی.
عطار.
مطرب مجلس بساز زمزمۀ عود
خادم ایوان بسوز مجمرۀ عود.
سعدی.
گاه چون عود بر آتش دل سنگم می سوخت
گاه چون مجمره ام دود به سر بر می شد.
سعدی.
صبحگاهی که صبا مجمره گردان باشد
گل فرو کرده بدان مجمره دندان باشد.
سلمان ساوجی (از آنندراج ذیل مجمره سوز).
رجوع به مجمر و مجمره شود.
- مجمرۀ نقره پوش،کنایه از دنیا و عالم است. (برهان). مجمر نقره پوش
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ رَ / رِ)
نام صورت دوازدهم از صور چهارده گانه فلکی جنوبی قدما و آن را نفاطه نیز گویند. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام صورتی ازصور فلکیه از ناحیۀ جنوبی که بر مثال بوی سوزی توهم شده است و کواکب آن هفت است. (جهان دانش، یادداشت ایضاً). یکی از صور جنوبی فلک مرکب از هفت کوکب که در جنوب دم صورت عقرب جای دارد و به صورت آتشدانی تخیل شده، سه کوکب از قدر سوم دارد. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان خان اندبیل است که در بخش مرکزی شهرستان هروآباد واقع است و 545 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ رَ)
مجمر. عودسوز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بوی سوز. ج، مجامر. (ناظم الاطباء). رجوع به مجمره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ رَ)
مترس و شکلی که در کشت زار سازندبرای دفع جانوران زیانکار. (ناظم الاطباء). مترسک
لغت نامه دهخدا
(مُ بَزْ زَ رَ)
مؤنث مبزّر. احوص بعضی از آن ریسمانهای گوشت قدید مبزره با چند هدیه و تحفۀ دیگر با او روانه کرد. (تاریخ قم ص 247). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ رَ)
سزاوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لایق و سزاوار. گویند: انه لمجدره ان یفعل کذا، او سزاوار است که چنین کند. (ناظم الاطباء) ، ارض مجدره، زمینی که در آن مردم را چیچک بسیار گیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
با کسی ننگ ونبرد کردن. (تاج المصادر بیهقی). برابری کردن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، دیر داشتن حق کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). مماطله کردن و منه الحدیث ’لا تجار اخاک ولاتشاره’ (از اقرب الموارد) ، گناه جستن بر کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مزره
تصویر مزره
چراغدان مرزه
فرهنگ لغت هوشیار
راه کهکشان، آسمان دره، کهکشان و آن خط سفیدی است که به شب در آسمان دیده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجزقه
تصویر مجزقه
تور ماهیگیری
فرهنگ لغت هوشیار
آتشدان بویا سوز بو سوز ابیز دان مجمره در فارسی یک آتشدان یک بویا سوز واحد مجمر: پس طبقی گوهر و زر پیش ایشان می نهد و مجمره ای سیمین... یا مجمره نقره پوش. دنیا عالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجره
تصویر مجره
((مَ جَ رَّ))
کهکشان
فرهنگ فارسی معین