جدول جو
جدول جو

معنی مجره - جستجوی لغت در جدول جو

مجره
کهکشان، مجموعه ای شامل میلیون ها ستاره که به دور یک محور می چرخند، کاهنگان، آسمان درّه، تنین فلک، راه حاجیان، کاهکشان
تصویری از مجره
تصویر مجره
فرهنگ فارسی عمید
مجره
(مَ)
دهی از دهستان خان اندبیل است که در بخش مرکزی شهرستان هروآباد واقع است و 545 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
مجره
(مَ جَرْ رَ)
راه کهکشان. (دهار). آسمان دره و راه کهکشان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کهکشان و آن خط سفیدی است که به شب در آسمان دیده می شود. (غیاث). ام السماء. شرج السماء. کاهکشان. راه مکه. راه حاجیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجره را پارسیان راه کاهکشان خوانند و هندوان راه بهشت، و او جمله شدن بسیار ستارگان است از جنس ستارگان ابری، و این جمله به تقریب بر دایره ای بزرگ است که بر دو برج جوزا و قوس همی گذرد، هر چند که جایی تنک (ت ن ) شود و جایی ستبر، و جایی باریک و جایی پهن. و گه گاه دو تو شود و افزون، و ارسطوطالس مجره را چیزی دارد که به هوا از بخار دخانی شده، برابر ستارگان بسیار گرد آمده آنجا، همچنانکه خرمن و گیسو و دنبال اندر هوابرابر ایشان پدید آید. (التفهیم ص 115) :
فلک به گردن خورشید برشود تسبیح
مجره رشتۀ تسبیح و مهره هفت اورنگ.
منشوری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا مجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا به زیارت نشود سوی ثری.
فرخی.
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
ز روزن و نجوم او هبای او.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 74).
فلک چون بیابان و مه چون مسافر
منازل منازل مجره طریقا.
منوچهری (ایضاً ص 5).
یکی پله است این منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین.
منوچهری (ایضاً ص 57).
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
مجره مهرۀ پشت و ثوابت خردۀ اعضا
به پهلوی چپت بنگر شب مهتاب در دوران.
ناصرخسرو.
مانند آفتاب همی رفت و بر زمین
همچون مجره پیدا از پنجه اش اثر.
مسعودسعد.
طوق است نعل اسبت در گردن مجره
تاج است خاک پایت بر تارک ثریا.
امیرمعزی.
جویبار مجره را سرطان
زیر پی در کشیده بود و خرام.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 316).
اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک
ماه و مجره اسب ترا نعل و مقود است.
انوری (دیوان ایضاً ص 56).
تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغ مهند است.
انوری (دیوان ایضاً ص 56).
آسمان و مجره و خورشید
تخت و تیغ تو و نگین تو باد.
انوری (دیوان ایضاً ص 116).
بر جویبار عمر تو نشو نهال عز
تاباغ چرخ را ز مجره است جویبار.
انوری (دیوان ایضاً ص 181).
در بره مریخ گرز گاو افریدن به دست
و ز مجره شب درفش کاویان انگیخته.
خاقانی.
کواکب بر بساط مجره کاه بگستردند و صبح جامه چاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 194).
مجره که کشان پیش یراقش
درخت خوشه جوجو ز اشتیاقش.
نظامی.
از فلک و راه مجره اش مرنج
کاه کشی رابه یکی جو مسنج.
نظامی.
مجره بر فلک چون کاه بر راه
فلک در زیر او چون آب در کاه.
نظامی.
از رشک خوان من فلک ار طعمه ای نکرد
پس صورت مجره چرا شد مصورم.
عطار (دیوان چ تقی تقضلی ص 802).
چرخ بر خوانده قیامت نامه را
تا مجره بر دریده جامه را.
مولوی.
و رجوع به کهکشان شود.
- مجره رنگ، مانند مجره. همچون مجره:
سیاف، مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلادۀ شیر.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 177)
رجوع به مجره شود
لغت نامه دهخدا
مجره
(مَ رَ)
گوسپند لاغر. (منتهی الارب). گوسپند لاغر و نیز گوسپندی که بواسطۀ بارداری شکم وی کلان گشته ولاغر گردد و نتواند برخیزد. (ناظم الاطباء). گوسپندی که از بزرگی بار شکم لاغر گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مجره
(مُ جَرْ رِهْ)
آشکارکننده کاری را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آشکارکننده و ظاهرکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مجره
راه کهکشان، آسمان دره، کهکشان و آن خط سفیدی است که به شب در آسمان دیده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
مجره
((مَ جَ رَّ))
کهکشان
تصویری از مجره
تصویر مجره
فرهنگ فارسی معین
مجره
راه شیری، کهکشان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجرا
تصویر مجرا
محل عبور، ممر، جای روان شدن
روش عادی و طبیعی انجام یک امر
در علوم ادبی در قافیه حرکت روی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجرا
تصویر مجرا
اجراشده، روان کرده شده، املای دیگر واژۀ مجریٰ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شجره
تصویر شجره
یک درخت، درخت، شجره نامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجری
تصویر مجری
صندوق کوچک فلزی یا چوبی، صندوقچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجرب
تصویر مجرب
آزموده، تجربه شده، مردکار آزموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجری
تصویر مجری
کسی که امری را اجرا کند، اجرا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجرم
تصویر مجرم
کسی که مرتکب جرم شده، بزه کار، گناهکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمجره
تصویر زمجره
بانگ و فریاد، غرش، در موسیقی نی، نی لبک، زن بدکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فجره
تصویر فجره
فاجر، گناهکار، تباه کار، نابکار، زناکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجرفه
تصویر مجرفه
بیل، ابزار آهنی پهن با دستۀ چوبی بلند برای کندن زمین یا برداشتن گل و خاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجرگ
تصویر مجرگ
بیگاری، کار بی مزد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَ هَِ)
رجل مجرهم، مرد دلیر و با کوشش در حرب وجز آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ هَِ دد)
شتاب رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تندرو. (از اقرب الموارد) ، لیل مجرهد، شب دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
اصلاح کردن: قمجر الشی ٔ، اصلحه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ را)
سریشم چسبانیدن بر کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی حاشیۀ 2 ص 253 شود، پر کردن باران مرغزار را. (منتهی الارب) (آنندراج). پر کردن باران باغ را. غمجر المطر الروضه، ملأها. (اقرب الموارد) ، پی درپی فروخوردن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج). پی درپی خوردن جرعه های آب را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زیاده کردن آب را در شیر. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَهَْ هَُ)
مانند ترسیدگان دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شجره
تصویر شجره
نسب نامه، فهرست اسامی گذشتگان که بترتیب نوشته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجره
تصویر تجره
آشکار گشت آشکار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجره
تصویر حجره
پاره زمین دیوار کشیده مسقف، پاره از زمین، غرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمره
تصویر جمره
یک تکه آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمجره
تصویر سمجره
آبکی کردن شیر را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمجره
تصویر زمجره
بانگ فریاد، آوای نی بانگ نای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجرب
تصویر مجرب
کار آزموده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجرد
تصویر مجرد
آهنجیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجرم
تصویر مجرم
بزه کار، بزهکار، تبهکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجری
تصویر مجری
گوینده
فرهنگ واژه فارسی سره