بخت مند. (منتهی الارب). صاحب بخت و روزی. (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). بخت مند و آن که صاحب حظ عظیمی باشد. (ناظم الاطباء). عظیم الحظ. بزرگ بهره. بهره مند. بهره ور. بخت ور. بختیار. نیک بخت. مسعود. محظوظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حق سبحانه و تعالی این نعمت او را گوارنده گردانید و بدین مملکت مجدود و نیکبخت ساخت. (تاریخ قم ص 8) ، بریده. جدا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جامۀ بریده. (از منتهی الارب). بریده جامه. (ناظم الاطباء) ، کسی که دارای جد مشهور نامدار باشد. (ناظم الاطباء). صاحب اجداد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بخت مند. (منتهی الارب). صاحب بخت و روزی. (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). بخت مند و آن که صاحب حظ عظیمی باشد. (ناظم الاطباء). عظیم الحظ. بزرگ بهره. بهره مند. بهره ور. بخت ور. بختیار. نیک بخت. مسعود. محظوظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حق سبحانه و تعالی این نعمت او را گوارنده گردانید و بدین مملکت مجدود و نیکبخت ساخت. (تاریخ قم ص 8) ، بریده. جدا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جامۀ بریده. (از منتهی الارب). بریده جامه. (ناظم الاطباء) ، کسی که دارای جد مشهور نامدار باشد. (ناظم الاطباء). صاحب اجداد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
رجل مجدول، نیک خلقت بر پیچان نه از لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که استخوانهای دست و پای وی باریک باشد. (ناظم الاطباء). باریک اما نه از لاغری و به عبارت دیگر آن که استخوانهای دست و پای وی نازک و محکم باشد. (از اقرب الموارد) ، ریسمان محکم تافته. (ناظم الاطباء). محکم. محکم تافته. محکم الصنعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
رجل مجدول، نیک خلقت بر پیچان نه از لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که استخوانهای دست و پای وی باریک باشد. (ناظم الاطباء). باریک اما نه از لاغری و به عبارت دیگر آن که استخوانهای دست و پای وی نازک و محکم باشد. (از اقرب الموارد) ، ریسمان محکم تافته. (ناظم الاطباء). محکم. محکم تافته. محکم الصنعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بینی بریده. (المعجم چ دانشگاه ص 59) ، (اصطلاح عروض) از ازاحیف مفعولات است و آن اسقاط هر دو سبب مفعولات است و ساکن گردانیدن تاء، لات بماند پس فاع به سکون عین به جای آن بنهند و فاع چون از مفعولات خیزد آن را مجدوع خوانند یعنی بینی بریده و این اسم این زحاف را لایق نیفتاده است. (از المعجم چ دانشگاه ص 58 و 59)
بینی بریده. (المعجم چ دانشگاه ص 59) ، (اصطلاح عروض) از ازاحیف مفعولات است و آن اسقاط هر دو سبب مفعولات است و ساکن گردانیدن تاء، لات بماند پس فاع به سکون عین به جای آن بنهند و فاع چون از مفعولات خیزد آن را مجدوع خوانند یعنی بینی بریده و این اسم این زحاف را لایق نیفتاده است. (از المعجم چ دانشگاه ص 58 و 59)
سزاوار. (منتهی الارب) (آنندراج). سزاوار و لایق. گویند انه لمجدوران یفعل کذا، یعنی او سزاوار است که چنین کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کم گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لاغر و کم گوشت. (ناظم الاطباء) ، آبله زده. (دهار). چیچیک برآورده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آبله دار. آبله رو. مبتلا به جدری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) ، مرواریدی است که بر دانه دو نقطه بسان آبله بود. (جواهرنامه)
سزاوار. (منتهی الارب) (آنندراج). سزاوار و لایق. گویند انه لمجدوران یفعل کذا، یعنی او سزاوار است که چنین کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کم گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لاغر و کم گوشت. (ناظم الاطباء) ، آبله زده. (دهار). چیچیک برآورده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آبله دار. آبله رو. مبتلا به جدری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) ، مرواریدی است که بر دانه دو نقطه بسان آبله بود. (جواهرنامه)
بیل کشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی بیل کشتی که چوبی پهن باشد سه پهلو که بر پهلوی کشتی می بندند و کشتی را به آن می رانند. (آنندراج) (از غیاث). پاروی کشتی. خله. مجدف. ج، مجادیف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بال مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بیل کشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی بیل کشتی که چوبی پهن باشد سه پهلو که بر پهلوی کشتی می بندند و کشتی را به آن می رانند. (آنندراج) (از غیاث). پاروی کشتی. خَلَه. مِجدَف. ج، مجادیف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بال مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بعیر مجروف، آن که بر رانش داغ جرفه باشدیا آنکه تندی زیر نرمۀ گوش آن را داغ کرده باشند. (منتهی الارب). شتری که بر ران وی یا نرمۀ زیر گوش آن داغ باشد. (ناظم الاطباء). شتری که داغ جرفه داشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به جرفه شود
بعیر مجروف، آن که بر رانش داغ جرفه باشدیا آنکه تندی زیر نرمۀ گوش آن را داغ کرده باشند. (منتهی الارب). شتری که بر ران وی یا نرمۀ زیر گوش آن داغ باشد. (ناظم الاطباء). شتری که داغ جرفه داشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به جرفه شود
مرد مبتلا به هیضه. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که از تخمه شکم روش گرفته باشد و گرفتار هیضه. (ناظم الاطباء) ، (در اصطلاح عروض) جحف آن است که فاعلاتن را خبن کنند تا فعلاتن بماند، آنگه فاصله از آن بیندازند ’تن’بماند ’فع’ به جای آن بنهند و ’فع’ چون از فاعلاتن خیزد آن را مجحوف خوانند و جحف پاک ببردن و فرارفتن چیزی باشد از روی زمین... (المعجم چ دانشگاه ص 54). - مجحوف مسبغ، چون جزو مجحوف را اسباغ کنند، ’فاع’ گردد، و ’فاع’ چون از فاعلاتن خیزد آن را مجحوف مسبغ خوانند
مرد مبتلا به هیضه. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که از تخمه شکم روش گرفته باشد و گرفتار هیضه. (ناظم الاطباء) ، (در اصطلاح عروض) جحف آن است که فاعلاتن را خبن کنند تا فعلاتن بماند، آنگه فاصله از آن بیندازند ’تن’بماند ’فع’ به جای آن بنهند و ’فع’ چون از فاعلاتن خیزد آن را مجحوف خوانند و جحف پاک ببردن و فرارفتن چیزی باشد از روی زمین... (المعجم چ دانشگاه ص 54). - مجحوف مسبغ، چون جزو مجحوف را اسباغ کنند، ’فاع’ گردد، و ’فاع’ چون از فاعلاتن خیزد آن را مجحوف مسبغ خوانند
پسر مسعود غزنوی است که پس از مرگ پدر برای تصاحب تاج و تخت با برادر خود مودود به مبارزه برخاست اما قبل از اینکه لشکر دو برادر به هم برسند وی را به لاهور در چادر خویش مرده یافتند. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 394 شود
پسر مسعود غزنوی است که پس از مرگ پدر برای تصاحب تاج و تخت با برادر خود مودود به مبارزه برخاست اما قبل از اینکه لشکر دو برادر به هم برسند وی را به لاهور در چادر خویش مرده یافتند. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 394 شود
بینی بریده بی دماغ بینی بریده، جدع اسقاط هر دو سبب مفعولات است و ساکن گردانیدن تاء لات بماند پس فاع بسکون عین بجای آن بنهند و فاع چون از مفعولات خیزد آنرا مجدوع خوانند
بینی بریده بی دماغ بینی بریده، جدع اسقاط هر دو سبب مفعولات است و ساکن گردانیدن تاء لات بماند پس فاع بسکون عین بجای آن بنهند و فاع چون از مفعولات خیزد آنرا مجدوع خوانند
پاک ببرده فرا رفته از روی زمین، جحف آنست که فاعلاتن را خبن کنند تا فعلاتن بماند آنگه فاصله از آن بیندازند تن بماند فع بجای آن بنهند و فع چون از فاعلاتن خیزد آنرا مجحوف خوانند
پاک ببرده فرا رفته از روی زمین، جحف آنست که فاعلاتن را خبن کنند تا فعلاتن بماند آنگه فاصله از آن بیندازند تن بماند فع بجای آن بنهند و فع چون از فاعلاتن خیزد آنرا مجحوف خوانند
پاک ببرده، فرا رفته از روی زمین، در علم عروض جحف آن است که «فاعلاتن» را خبن کنند تا «فعلاتن» بماند، آنگه فاصله از آن بیندازند «تن» بماند، «فع» به جای آن بنهند و «فع» چون از «فاعلاتن» خیزد آن را مجحوف خوانند
پاک ببرده، فرا رفته از روی زمین، در علم عروض جحف آن است که «فاعلاتن» را خبن کنند تا «فعلاتن» بماند، آنگه فاصله از آن بیندازند «تن» بماند، «فع» به جای آن بنهند و «فع» چون از «فاعلاتن» خیزد آن را مجحوف خوانند