نام بازاری قریب به مکۀ معظمه. (غیاث) (آنندراج). نام بازاری در زمان جاهلیت. (ناظم الاطباء). نام بازاری است که در زمان جاهلیت در محلی نرسیده به ظهران و در عشر سوم ذی القعده دایر می کردند و قبل از آن سوق عکاظ دایر می شد. و بعضی گویند شهری است در چند میلی مکه. (از معجم البلدان). بازار گاهی میان عکاظ و مکه است و در اواسط یا اواخر ماه ذی القعده در آنجابازاری بوده است قبایل عرب مجاور را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
نام بازاری قریب به مکۀ معظمه. (غیاث) (آنندراج). نام بازاری در زمان جاهلیت. (ناظم الاطباء). نام بازاری است که در زمان جاهلیت در محلی نرسیده به ظهران و در عشر سوم ذی القعده دایر می کردند و قبل از آن سوق عکاظ دایر می شد. و بعضی گویند شهری است در چند میلی مکه. (از معجم البلدان). بازار گاهی میان عکاظ و مکه است و در اواسط یا اواخر ماه ذی القعده در آنجابازاری بوده است قبایل عرب مجاور را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
گوسپند لاغر. (منتهی الارب). گوسپند لاغر و نیز گوسپندی که بواسطۀ بارداری شکم وی کلان گشته ولاغر گردد و نتواند برخیزد. (ناظم الاطباء). گوسپندی که از بزرگی بار شکم لاغر گردد. (از اقرب الموارد)
گوسپند لاغر. (منتهی الارب). گوسپند لاغر و نیز گوسپندی که بواسطۀ بارداری شکم وی کلان گشته ولاغر گردد و نتواند برخیزد. (ناظم الاطباء). گوسپندی که از بزرگی بار شکم لاغر گردد. (از اقرب الموارد)
راه کهکشان. (دهار). آسمان دره و راه کهکشان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کهکشان و آن خط سفیدی است که به شب در آسمان دیده می شود. (غیاث). ام السماء. شرج السماء. کاهکشان. راه مکه. راه حاجیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجره را پارسیان راه کاهکشان خوانند و هندوان راه بهشت، و او جمله شدن بسیار ستارگان است از جنس ستارگان ابری، و این جمله به تقریب بر دایره ای بزرگ است که بر دو برج جوزا و قوس همی گذرد، هر چند که جایی تنک (ت ن ) شود و جایی ستبر، و جایی باریک و جایی پهن. و گه گاه دو تو شود و افزون، و ارسطوطالس مجره را چیزی دارد که به هوا از بخار دخانی شده، برابر ستارگان بسیار گرد آمده آنجا، همچنانکه خرمن و گیسو و دنبال اندر هوابرابر ایشان پدید آید. (التفهیم ص 115) : فلک به گردن خورشید برشود تسبیح مجره رشتۀ تسبیح و مهره هفت اورنگ. منشوری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا مجره ز بلندی نکند قصد نشیب تا ثریا به زیارت نشود سوی ثری. فرخی. مجره چون ضیا که اندر اوفتد ز روزن و نجوم او هبای او. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 74). فلک چون بیابان و مه چون مسافر منازل منازل مجره طریقا. منوچهری (ایضاً ص 5). یکی پله است این منبر مجره زده گردش نقط از آب روین. منوچهری (ایضاً ص 57). مجره بسان لبالب خلیجی روان گشته از شیر در بحر اخضر. ناصرخسرو. مجره مهرۀ پشت و ثوابت خردۀ اعضا به پهلوی چپت بنگر شب مهتاب در دوران. ناصرخسرو. مانند آفتاب همی رفت و بر زمین همچون مجره پیدا از پنجه اش اثر. مسعودسعد. طوق است نعل اسبت در گردن مجره تاج است خاک پایت بر تارک ثریا. امیرمعزی. جویبار مجره را سرطان زیر پی در کشیده بود و خرام. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 316). اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک ماه و مجره اسب ترا نعل و مقود است. انوری (دیوان ایضاً ص 56). تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد تا بر فلک مجره چو تیغ مهند است. انوری (دیوان ایضاً ص 56). آسمان و مجره و خورشید تخت و تیغ تو و نگین تو باد. انوری (دیوان ایضاً ص 116). بر جویبار عمر تو نشو نهال عز تاباغ چرخ را ز مجره است جویبار. انوری (دیوان ایضاً ص 181). در بره مریخ گرز گاو افریدن به دست و ز مجره شب درفش کاویان انگیخته. خاقانی. کواکب بر بساط مجره کاه بگستردند و صبح جامه چاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 194). مجره که کشان پیش یراقش درخت خوشه جوجو ز اشتیاقش. نظامی. از فلک و راه مجره اش مرنج کاه کشی رابه یکی جو مسنج. نظامی. مجره بر فلک چون کاه بر راه فلک در زیر او چون آب در کاه. نظامی. از رشک خوان من فلک ار طعمه ای نکرد پس صورت مجره چرا شد مصورم. عطار (دیوان چ تقی تقضلی ص 802). چرخ بر خوانده قیامت نامه را تا مجره بر دریده جامه را. مولوی. و رجوع به کهکشان شود. - مجره رنگ، مانند مجره. همچون مجره: سیاف، مجره رنگ شمشیر انداخته بر قلادۀ شیر. نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 177) رجوع به مجره شود
راه کهکشان. (دهار). آسمان دره و راه کهکشان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کهکشان و آن خط سفیدی است که به شب در آسمان دیده می شود. (غیاث). ام السماء. شرج السماء. کاهکشان. راه مکه. راه حاجیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجره را پارسیان راه کاهکشان خوانند و هندوان راه بهشت، و او جمله شدن بسیار ستارگان است از جنس ستارگان ابری، و این جمله به تقریب بر دایره ای بزرگ است که بر دو برج جوزا و قوس همی گذرد، هر چند که جایی تنک (ت ُ ن ُ) شود و جایی ستبر، و جایی باریک و جایی پهن. و گه گاه دو تو شود و افزون، و ارسطوطالس مجره را چیزی دارد که به هوا از بخار دخانی شده، برابر ستارگان بسیار گرد آمده آنجا، همچنانکه خرمن و گیسو و دنبال اندر هوابرابر ایشان پدید آید. (التفهیم ص 115) : فلک به گردن خورشید برشود تسبیح مجره رشتۀ تسبیح و مهره هفت اورنگ. منشوری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا مجره ز بلندی نکند قصد نشیب تا ثریا به زیارت نشود سوی ثری. فرخی. مجره چون ضیا که اندر اوفتد ز روزن و نجوم او هبای او. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 74). فلک چون بیابان و مه چون مسافر منازل منازل مجره طریقا. منوچهری (ایضاً ص 5). یکی پله است این منبر مجره زده گردش نقط از آب روین. منوچهری (ایضاً ص 57). مجره بسان لبالب خلیجی روان گشته از شیر در بحر اخضر. ناصرخسرو. مجره مهرۀ پشت و ثوابت خردۀ اعضا به پهلوی چپت بنگر شب مهتاب در دوران. ناصرخسرو. مانند آفتاب همی رفت و بر زمین همچون مجره پیدا از پنجه اش اثر. مسعودسعد. طوق است نعل اسبت در گردن مجره تاج است خاک پایت بر تارک ثریا. امیرمعزی. جویبار مجره را سرطان زیر پی در کشیده بود و خرام. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 316). اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک ماه و مجره اسب ترا نعل و مقود است. انوری (دیوان ایضاً ص 56). تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد تا بر فلک مجره چو تیغ مهند است. انوری (دیوان ایضاً ص 56). آسمان و مجره و خورشید تخت و تیغ تو و نگین تو باد. انوری (دیوان ایضاً ص 116). بر جویبار عمر تو نشو نهال عز تاباغ چرخ را ز مجره است جویبار. انوری (دیوان ایضاً ص 181). در بره مریخ گرز گاو افریدن به دست و ز مجره شب درفش کاویان انگیخته. خاقانی. کواکب بر بساط مجره کاه بگستردند و صبح جامه چاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 194). مجره که کشان پیش یراقش درخت خوشه جوجو ز اشتیاقش. نظامی. از فلک و راه مجره اش مرنج کاه کشی رابه یکی جو مسنج. نظامی. مجره بر فلک چون کاه بر راه فلک در زیر او چون آب در کاه. نظامی. از رشک خوان من فلک ار طعمه ای نکرد پس صورت مجره چرا شد مصورم. عطار (دیوان چ تقی تقضلی ص 802). چرخ بر خوانده قیامت نامه را تا مجره بر دریده جامه را. مولوی. و رجوع به کهکشان شود. - مجره رنگ، مانند مجره. همچون مجره: سیاف، مجره رنگ شمشیر انداخته بر قِلادۀ شیر. نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 177) رجوع به مجره شود
جای انگشت نهادن طبیب از دست بیمار. ج، مجاس و در مثل است: افواهها مجاسها، یعنی دهنهای شتران و یا حنکهای آنها جای لمس کردن آنهاست زیرا که شتر هر گاه بسیار علف خورد بینندگان بمجرد دیدن، فربهی آن دریابند و احتیاج به سودن دست ندارند و این مثل را درچیزهای ظاهری گویند که از امور باطنی خبر می دهند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). جایی که طبیب انگشت نهد و لمس کند. (از اقرب الموارد). محل نبض:... آب محبان از دیده مشاهده کنند مجسۀ بوقلمون عشق دیگرگون است و امارت علت عشق از آب دیده و آتش سینه است نه از رنگ و آبگینه. (مقامات حمیدی مقامۀ 15). از خانه بیرون آمد تفحص کنان که طبیب عشق را دکان کدام است تا تفسرۀ درد و مجسۀ وجد بدو نمایم. (سندبادنامه ص 184). و رجوع به مجس شود. - فلان ضیق المجسه، یعنی فلان تنگدل است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
جای انگشت نهادن طبیب از دست بیمار. ج، مجاس و در مثل است: افواهها مجاسها، یعنی دهنهای شتران و یا حنکهای آنها جای لمس کردن آنهاست زیرا که شتر هر گاه بسیار علف خورد بینندگان بمجرد دیدن، فربهی آن دریابند و احتیاج به سودن دست ندارند و این مثل را درچیزهای ظاهری گویند که از امور باطنی خبر می دهند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). جایی که طبیب انگشت نهد و لمس کند. (از اقرب الموارد). محل نبض:... آب محبان از دیده مشاهده کنند مجسۀ بوقلمون عشق دیگرگون است و امارت علت عشق از آب دیده و آتش سینه است نه از رنگ و آبگینه. (مقامات حمیدی مقامۀ 15). از خانه بیرون آمد تفحص کنان که طبیب عشق را دکان کدام است تا تفسرۀ درد و مجسۀ وجد بدو نمایم. (سندبادنامه ص 184). و رجوع به مجس شود. - فلان ضیق المجسه، یعنی فلان تنگدل است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
به زانو نشاننده کسی را یا ایستاده کننده بر اطراف انگشتان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی و یا چیزی که سبب می گردد به زانو نشستن را. (ناظم الاطباء)
به زانو نشاننده کسی را یا ایستاده کننده بر اطراف انگشتان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی و یا چیزی که سبب می گردد به زانو نشستن را. (ناظم الاطباء)
جانوری که آن را بسته، تیر و مانند آن زنند تا کشته گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغ و یا خرگوش و مانند آن را بسته و به تیر زنند تا کشته شده و هلاک گردد. (ناظم الاطباء). جانوری که آن را هدف قرار داده تیر به سوی آن اندازند تا کشته شود. (از شرایع محقق حلی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بازداشته و زندانی شده برای مرگ و فقط در مورد پرنده یا خرگوش و امثال آن گویند که بر جایی نشانند و سپس تیر به سوی او اندازند تا کشته شود. (از اقرب الموارد)
جانوری که آن را بسته، تیر و مانند آن زنند تا کشته گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغ و یا خرگوش و مانند آن را بسته و به تیر زنند تا کشته شده و هلاک گردد. (ناظم الاطباء). جانوری که آن را هدف قرار داده تیر به سوی آن اندازند تا کشته شود. (از شرایع محقق حلی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بازداشته و زندانی شده برای مرگ و فقط در مورد پرنده یا خرگوش و امثال آن گویند که بر جایی نشانند و سپس تیر به سوی او اندازند تا کشته شود. (از اقرب الموارد)
از ’ج ل ل’، صحیفۀ حکمت. (تعریفات جرجانی). کتاب حکمت و ادب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صحیفه ای که در آن حکمت باشد. گویند: قراء مجله لقمان، یعنی صحیفۀ لقمان را خواند. و ابن الاعرابی گوید: ’از اعرابیی در حالی که کراسه ای در دست داشتم پرسیدم مجله چیست جواب داد همان که در دست توست’. و اصل معنی در این ماده، استداره و ارتفاع است. (از اقرب الموارد). مأخوذ از عبری ’مگلت’ (نام کتاب استر و مردخای تورات). کراسه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کراس و آن مأخوذ از ’مگلتو’ آرامی است. (از غرائب اللغه العربیه تألیف الاب رفائیل نخله الیسوعی). و رجوع به دو مادۀ بعد و حشوارش شود، هر چه باشد از کتاب بزرگ. ج، مجال ّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
از ’ج ل ل’، صحیفۀ حکمت. (تعریفات جرجانی). کتاب حکمت و ادب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صحیفه ای که در آن حکمت باشد. گویند: قراء مجله لقمان، یعنی صحیفۀ لقمان را خواند. و ابن الاعرابی گوید: ’از اعرابیی در حالی که کراسه ای در دست داشتم پرسیدم مجله چیست جواب داد همان که در دست توست’. و اصل معنی در این ماده، استداره و ارتفاع است. (از اقرب الموارد). مأخوذ از عبری ’مگلت’ (نام کتاب استر و مردخای تورات). کراسه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کراس و آن مأخوذ از ’مگلتو’ آرامی است. (از غرائب اللغه العربیه تألیف الاب رفائیل نخله الیسوعی). و رجوع به دو مادۀ بعد و حشوارش شود، هر چه باشد از کتاب بزرگ. ج، مَجال ّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
نام عید یهودیان که روز چهاردهم از آذار منعقد می گردد وآن را ’بوری’ نیز می نامند. (از التفهیم ص 246). جهودان در عید بوری یا پوریم کتابی می خوانند که آن را به زبان عبری ’مغیلا’ می گویند و گویا کلمه مجلۀ عربی به معنی صحیفه و کراسه از همین لفظ گرفته شده است. (حاشیۀ التفهیم ص 246). و رجوع به دو مادۀ قبل شود
نام عید یهودیان که روز چهاردهم از آذار منعقد می گردد وآن را ’بوری’ نیز می نامند. (از التفهیم ص 246). جهودان در عید بوری یا پوریم کتابی می خوانند که آن را به زبان عبری ’مغیلا’ می گویند و گویا کلمه مجلۀ عربی به معنی صحیفه و کراسه از همین لفظ گرفته شده است. (حاشیۀ التفهیم ص 246). و رجوع به دو مادۀ قبل شود
آنچه که همچون کتاب و رساله ای از اخبار و موضوعات و مقالات مختلف هفته ای یا پانزده روزی یا ماهی و جز آن طبع کنند و انتشار دهند. ج، مجلات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل و بعد شود
آنچه که همچون کتاب و رساله ای از اخبار و موضوعات و مقالات مختلف هفته ای یا پانزده روزی یا ماهی و جز آن طبع کنند و انتشار دهند. ج، مجلات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل و بعد شود
برانگیختگی و برافژولیدگی و مهمیززدگی. (ناظم الاطباء) : فرس جوادالمحثه، اسبی که پس از دویدن چون وی را برافژولند باز بدود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
برانگیختگی و برافژولیدگی و مهمیززدگی. (ناظم الاطباء) : فرس جوادالمحثه، اسبی که پس از دویدن چون وی را برافژولند باز بدود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)