جدول جو
جدول جو

معنی مجتزع - جستجوی لغت در جدول جو

مجتزع(مُ تَ زِ)
شکننده چیزی و برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که از درخت چوب را بشکند. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که شاخۀ درخت را می کند و یا می شکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منتزع
تصویر منتزع
جداشده، از جا کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
گردهم آینده، اجتماع کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
محل اجتماع، جای گرد آمدن، مجموعه ای از ساختمان ها یا واحدها با کارکرد یکسان مثلاً مجتمع تجاری
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ زِ)
آن که اندازه کند خرما را بر درخت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که بار درخت خرمابن را بر درخت اندازه کند، گیرنده و دریافت کننده. (ناظم الاطباء). گیرندۀ پاره ای از مال. (از منتهی الارب). گیرندۀ پاره ای از مال و باقی گذارندۀ پاره ای. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِزز)
برنده و فریزکننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَزْ زِ)
حوض مجزع، حوض کم آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حوضی که در آن چیزی از بقیۀ آب نمانده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَزْزَ / زِ)
بسر مجزع، غوره ای که نیمۀ آن رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). غورۀ خرما که نصف آن رسیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نوی مجزع، دانۀ خرما که به جهت سوده شدن بعض جا پیسه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). دانۀ خرمای برای سودن که بعض جای آن پیسه شده باشد. (ناظم الاطباء) ، هر پیسه. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز پیسه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
ناشکیبا گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی یا چیزی که ناشکیبا می کند و زاری می آورد، آنکه هراس می آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
بددل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ زِ)
سنگدل. (منتهی الارب) (آنندراج). شدیدالنفس و سخت دل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درشت اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازایستنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اتزاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ)
برکنده شده. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). کنده. برکنده. از جای برکشیده. جداشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منتزع شدن، برکنده شدن: عرق نزاع و خلاف از آن به یکبارگی مستأصل و متنزع شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 16)... اصول صفات ذمیمه از او منتزع شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 345). عروق منازعات و مخالفات از وی منتزع و منقلع شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 257).
- منتزع گردیدن، منتزع شدن: در اواخر چون عروق نزاع و کراهت بکلی از وی منتزع و مستأصل گردد.. آن را نفس مطمئنه خوانند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 84). هرگاه... عروق تشبثات و تعلقات او به دل منتزع و منقلع گردد... مستحق حظوظ و مستوجب رفق و مدارات شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 257). عروق صفات ذمیمه و اخلاق سیئه از وی مستأصل و منتزع گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 340). رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ زِ)
برکننده و از جای برکشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برکننده و از جای برکننده. (ناظم الاطباء) ، بازدارنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برکنده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتزاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِ)
شتابنده. (آنندراج). جلد و شتاب، شمشیر افشان. (ناظم الاطباء). شمشیر جنبنده. (آنندراج) ، نیزۀ جنبان. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهتزاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِ)
شترکشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که می کشد و پوست می کند شتر را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِ)
درونده و برنده. (آنندراج). برندۀ غله و یا خرما. (ناظم الاطباء) ، فریزکننده موی. (آنندراج). فریزکننده گوسپند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مجتزّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
پاداش عمل خواهنده. (آنندراج). کسی که پاداش و جزای کار خود را می خواهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ)
جایی که در آن چیزی به روی هم توده شده و جمع گردد، انجمن و محل ملاقات. (ناظم الاطباء). جایی که مردم گرد آیند. محل اجتماع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، محل فراهم آمدن رشته های مختلف علمی، آموزشی و جز اینها در یک جا.
- مجتمعآموزشی، به مدرسه ای اطلاق گردد که دوره های کودکستان و دبستان و راهنمایی و دبیرستان با رشته های مختلف در آن گرد آمده باشد.
- مجتمع ورزشی، به ورزشگاهی اطلاق گردد که برای تمام رشته های ورزشی وسائل و میدان تمرین و مسابقه آماده کرده باشند
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
گردآمده و فراهم آمده. (ناظم الاطباء). فراهم آینده. (از منتهی الارب) (آنندراج). گردآینده. اجتماع کننده:... بر حلقۀ هر جمعی می گذشتم تا رسیدم به حلقه ای مجتمع و جماعتی مستمع. (مقامات حمیدی). جماعتی که مجتمع آن مقام و مستمع آن کلام بودند از فصاحت آن سیاقت و ملاحت آن ذلاقت تعجبها نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 99). شبی دارا و ابوالفوارس در خدمت سلطان مجتمع بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 382). اینک همه مجتمعید بگویید و بر کلمه حق یک زبان شوید که آن که با برادر همدم بر یک طریق معاشرت مدتها قدم زده باشد و... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 255).
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع.
مولوی.
تنی چند بر گفت او مجتمع
چوعالم نباشی کم از مستمع.
سعدی (بوستان).
- مجتمعالهمه، که همتی واحد دارند. که همگی بر یک امر همت گماشته باشند: تاهمگنان مجتمعالهمه و متفق الکلمه گشتند که اهلیت و استحقاق سروری و خصایص بهتری و مهتری جز ناصرالدین سبکتکین را نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 24 و 25).
، توده شده و بر روی هم جمع شده. (ناظم الاطباء) ، رجل مجتمع، مرد به کمال قوت رسیده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد به بلوغ رسیده و ریش درآورده. (ناظم الاطباء) ، مشی مجتمعاً، تیز رفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیز و با حرکتی شدید و با اندامی استوار رفت بی آنکه در راه رفتن او سستی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَزْ زِ)
به نیم رس رسیده (خرما). تمر متجزع، بلغ الارطاب نصفه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَزِ)
آنکه کسی را از قومی ببرد و جداکند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که از قوم خود می برد. (ناظم الاطباء). رجوع به اختزاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَزز)
بریده شده و فریز کرده شده. (ناظم الاطباء). موی فریزشده. (از منتهی الارب). موی بریده شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متزع
تصویر متزع
متزایل در فارسی: جدا شونده سنگدل، درشت اندام، باز ایستنده
فرهنگ لغت هوشیار
جدا گشته جدا کننده کنده شده بر کنده، جدا شده. انتزاع کننده، جدا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجتزی
تصویر مجتزی
پاداش خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
گرد آمده و فراهم آمده، اجتماع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتزع
تصویر منتزع
((مُ تَ زَ))
کنده شده، جدا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
((مُ تَ مِ))
گردآمده، فراهم آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
((مُ تَ مَ))
محل اجتماع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
هماد، همتافت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منتزع
تصویر منتزع
آهنجیده
فرهنگ واژه فارسی سره
انجمن، جمعیت، گروه، مجمع، کلنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جدا، سوا، کنده، منفک، مجرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد