جدول جو
جدول جو

معنی مجاهد - جستجوی لغت در جدول جو

مجاهد
کسی که با دشمن جنگ کند
کوشش کننده
تصویری از مجاهد
تصویر مجاهد
فرهنگ فارسی عمید
مجاهد(مُ هَِ)
کارزار کننده با دشمنان در راه خدا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). به کافران کارزار کننده. (غیاث) (آنندراج). غازی. (محمود بن عمر). آن که جهاد کند. مقابل قاعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مادام تا... عنان مجاهدان ادیان در معرکۀ ثغور بر اجیاد جیاد مرسل می شود... درود و آفرین بر عقلا و ممیزان عراق باد. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 447).
شاه در برگرفت زاهد را
شیر کافرکش مجاهد را.
نظامی.
، مأخوذ از تازی، کوشش کننده و جد و جهدکننده. (ناظم الاطباء). کوشش کننده. (غیاث) (آنندراج) :
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 231).
، محنت کشنده، کارگر. (ناظم الاطباء) ، در دوران مشروطیت ایران این نام به کسانی اطلاق می گردید که در راه آزادی و وطن اسلحه بدست می گرفتند و به ضد دشمنان آزادی ایران می جنگیدند:
زسنگر گذر کرد تیر مجاهد
چو تیر تهمتن ز درع کشانی.
بهار.
- امثال:
مجاهد روز شنب ه، این شنبه 27 رجب 1327 قمری مطابق 22 اسد و 23 مرداد 1288 شمسی و 14 اوت 1909 مسیحی است که یک روز پیش از آن یعنی جمعۀ 26 رجب طهران به دست آزادی خواهان فتح شد و فردای فتح جمعی غوغاگونه که نه صاحب جرأت و نه دارای عقیدتی جزم بودند مسلح شده و به امید غارت به آزادی طلبان پیوستند. نظیر مثل نقش شاهنامه. (امثال و حکم ج 3 ص 1501)
لغت نامه دهخدا
مجاهد(مُ هَِ)
شیرکوه، از ایوبیان حمص است (متوفی به سال 581 هجری قمری). (از طبقات سلاطین اسلام ص 69)
لغت نامه دهخدا
مجاهد
کارزار کننده با دشمنان در راه خدا
تصویری از مجاهد
تصویر مجاهد
فرهنگ لغت هوشیار
مجاهد((مُ هِ))
جهادکننده در راه خدا
تصویری از مجاهد
تصویر مجاهد
فرهنگ فارسی معین
مجاهد
رزمنده، مبارز، تلاشگر، سخت کوش، کوشا
متضاد: سهل انگار، متهاون
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجاهده
تصویر مجاهده
مجاهدت، تلاش در راه دین، کوشش کردن، در تصوف مبارزه و مقابله با هواهای نفسانی، جنگ با کافران در راه اسلام، جهاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاهد
تصویر مشاهد
مشهدها، محل های حاضر شدن مردم، محضرها، محل های حضور، محل های شهادت، شهادت گاه ها، مزارها و آرامگاههای ائمه، جمع واژۀ مشهد
فرهنگ فارسی عمید
عالمی که در علم فقه به درجۀ اجتهاد رسیده و مسائل شرعی را از قرآن استنباط کند، کوشش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاهز
تصویر مجاهز
کسی که اسباب کاری را فراهم کند
حریف قمار، حریف در بازی نرد، شطرنج و جز آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاهد
تصویر معاهد
هم عهد، هم پیمان، هم سوگند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاهد
تصویر معاهد
معهدها، مکانهایی که در آن قراری گذاشته شده و امری معهود گردیده، محل های بازگشت، جمع واژۀ معهد
جاهایی که عده ای گرد هم جمع شوند، باشگاه ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاهدت
تصویر مجاهدت
تلاش در راه دین، کوشش کردن، در تصوف مبارزه و مقابله با هواهای نفسانی، جنگ با کافران در راه اسلام، جهاد
فرهنگ فارسی عمید
(شُ)
مجاهدت. مجاهده. با کسی کارزار کردن در راه خدای تعالی. (تاج المصادر بیهقی). کارزار کردن با دشمنان در راه خدا. جهاد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). با کسی کارزار کردن. (ترجمان القرآن ص 86) ، کوشش کردن. (ترجمان القرآن) ، (اصطلاح تصوف) وادار کردن نفس بر مشقتهای جسمانی و مخالفت با هوای نفس در هر حال. (از تعریفات جرجانی). مجاهده در نزد صوفیان عبارت است از کارزار کردن با نفس و شیطان... مجاهده صدق نیازمندی به سوی خدای تعالی باشد بوسیلۀ بریدن از هر چه ما سوای اوست... مجاهدت باز داشتن نفس است از شهوات و بر کندن دل است از آرزوها و شبهات. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مجاهدت شود، در شرع پیکار با نفس اماره است با وادار کردن آن بدانچه وی را سخت و ناگوار و در شرع پسندیده است. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ / هَِ دَ)
مجاهده. مجاهده. محاربه. قتال با دشمن. جهاد. جنگ در راه خدا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجاهده. مجاهده: تا معاندت کفار ظاهر گشت... آنگاه آیات جهاد بیامد و فرضیت مجاهدت، هم از وجه شرع و هم از طریق خرد ثابت شد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 3). مدت مجاهدت دراز کشید و اهبت و سازی که داشتیم نمانده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 26). شمشیرها کشیده و تکبیر مجاهدت زده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 408). از لذت مجاهدت خواب و قرار مفارقت نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً) ، کوشش. جد و جهد. سعی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقیل و اقتداء به خردمندان و مقبلان واجب بیند تا به هیچوقت از مقام توکل دور نماند و از فضیلت مجاهدت بی بهره نگردد. (کلیله و دمنه). هر که از... فقها در مواضع شبهت، به رخصت و غفلت راضی گردد از... میامن مجاهدت در عبادت باز ماند. (کلیله و دمنه). و بر رأی متین ملک پوشیده نماند که هیچ چیز در کشف شبهت و افزودن در نور بصیرت چون مجاهدت نیست. (کلیله و دمنه). و به عقل و حکمت و قیاس و مجاهدت... دلایل صنع و حکمت بدانند. (سندبادنامه ص 3). آخر از مقام تحیر و توقف بیرون آمد و بر حق و حقیقت مکایدت و مجاهدت هر دو اطلاع تمام یافتم. (مرزبان نامه).
کس بار مشاهدت نچیند
تا تخم مجاهدت نکارد.
سعدی.
، (اصطلاح تصوف) عبارت از مخالفت با نفس است و هواهای نفسانی را مهار زدن که فرمود: ’والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا’ و ’فضل اﷲ المجاهدین باموالهم و انفسهم علی القاعدین درجه’ اصل مجاهدت انفصال و محروم کردن نفس است از مألوفات و مخالفت با خواستهای شهوانی و آنچه انسان را از خدای متعال دور و به حظوظ نفسانی نزدیک گرداند. و مجاهدت با نفس بسی دشوارتر است تا جهاد با دشمن در میدان نبرد و ثمرۀ مجاهدت تقرب به حق و قذف انوار ربانی است در دل مجاهد. (فرهنگ علوم عقلی، تألیف دکتر سید جعفر سجادی) : بباید دانستن که عشق را دو مقام است و محبت را دو گام، صوفیان را مقام مجاهدت است و صافیان را مقام مشاهدت. (مقامات حمیدی). و رجوع به مجاهده شود
لغت نامه دهخدا
جمع مجهل، بیابان های بی نشانه، جمع جهل، نادانی ها جمع مجهل، جمع جهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاهد
تصویر معاهد
هم عهد و هم پیمان و هم شرط
فرهنگ لغت هوشیار
بیننده و معاینه کننده، آنکه می بیند و مینگرد و مشاهده میکند و ناظر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاسد
تصویر مجاسد
جمع مجسد، سرخ ها
فرهنگ لغت هوشیار
آشکار کننده، بانگ زننده، کینه توز، دشنامگوی، رو به رو شونده: در جنگ مجاهرت در فارسی: آشکار کردن، بانگ زدن، کینه توزی، دشنامگویی، جنگ رو با روی کارراه انداز، بازر گان توانگر، گنجور، منگیا گر (قمار باز) با کسی روبرو جنگ کننده، دشمنی کننده، دشنام دهنده، آواز بلند کننده، آشکار کننده جمع مجاهرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاهده
تصویر مجاهده
کوشش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
فراهم کننده وسایل و اسباب کاری، تاجر مالدار و غنی. توضیح در مغرب مطرزی آمده: مجاهز در اصطلاح عامه بازرگان مالدار است و گویا مراد ایشان مجهز باشد یعنی کسی که مال التجاره فاخر به تجار دیگر می دهد و روانه سفر می کند یا خود او با آن مال سفر میکند و کلمه به مجاهز تحریف شده باشد، خزانه دار مستوفی: جهان وظایف روزی وامن باز گرفت مجاهزان فلک را مگر که مایه نماند، حریف قمار در بازی نرد و شطرنج و غیر آن: تا حریف ظریف و کعبتین راست و مجاهز امین نباشد در آن شروع نشاید پیوست، قمار باز مقامر: قمر شد با سر زلفش مقامر دل من برده شد کاریست نادر. دلم باید جهاز اندر میانه چو زلفش با قمر باشد مقامر. مجاهز بود و حاصل خود نیامد مرا خصلی ازان خصمان جائر. (معزی) که در آن جهاز را بمعنی چیزی که بر سر آن قمار کنند و مجاهز را ظاهرا بمعنی قمار باز بکار برده است، فراهم آورنده و سازنده اسباب جنگ و قتال: مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور. (انوری) دو لشکر صف زده در خانه ها شان پس هر لشکری یکی مجاهز. (ناصر خسرو ص فد) جمع مجاهزین. یا مجاهز ارواح. خدای تعالی: دمش خزینه گشای مجاهز ارواح دلش خلیفه کتاب معلم اسما. (خاقانی)، پیامبر اسلام ص. یا مجاهز کان. (معدن) آفتاب خورشید: وی ز خرج کفت مجاهز کان کرده با آفتاب انبازی. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجتهد
تصویر مجتهد
جد کننده و اجتهاد کننده، کوشش نماینده، مرجع تقلید شیعیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاهد
تصویر متجاهد
کوشش کننده سعی کننده و زحمت کشنده و جهد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاهدت
تصویر مجاهدت
قتال با دشمن، جهاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاهده
تصویر مجاهده
((مُ هَ دِ))
کوشش و سعی بسیار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتهد
تصویر مجتهد
((مُ تَ هِ))
بسیار کوشنده، کسی که در فقه به درجه اجتهاد رسیده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجاهز
تصویر مجاهز
((مُ هِ))
حریف در قمار، حریف در بازی نرد و شطرنج، فراهم کننده وسایل و اسباب کاری، مستوفی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجاهر
تصویر مجاهر
((مُ هِ))
با کسی روبه رو جنگ کننده، دشمنی کننده، دشنام دهنده، آواز بلند کننده، آشکار کننده، جمع مجاهرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معاهد
تصویر معاهد
((مُ هِ))
هم عهد، هم پیمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشاهد
تصویر مشاهد
((مَ هِ))
جمع مشهد، جای حاضر آمدن مردمان، شهادت گاه ها، مقابر شهیدان
فرهنگ فارسی معین
اهتمام، تقلا، تلاش، جهاد، سخت کوشی، سعی، کوشش، مجاهده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اهتمام، تلاش، سخت کوشی، کوشش، مجاهدت، کوشیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مجتهد
تصویر مجتهد
Studious
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مجتهد
تصویر مجتهد
estudioso
دیکشنری فارسی به پرتغالی