جدول جو
جدول جو

معنی مجامد - جستجوی لغت در جدول جو

مجامد(مُ مِ)
همسایۀ دیوار به دیوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محامد
تصویر محامد
محمدت، ستودن، ستایش، آنچه شخص را به آن بستایند، آنچه موجب ستودن شخص بشود، خصلت نیکو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجامر
تصویر مجامر
مجمرها، ظروفی که در آن آتش می ریزند، آتشدان ها، عودسوز ها، بوی سوز ها، جمع واژۀ مجمر
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی ماده ای که شکل و حجم ثابتی دارد و در برابر تغییر شکل مقاومت نشان می دهد مانند چوب، خشک و بی روح، نامطبوع، اسم جامد در دستور زبان علوم ادبی اسمی که فاقد بن ماضی و مضارع باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجامع
تصویر مجامع
مجمع ها، جاهای جمع شدن، محل های اجتماع، انجمن ها، جمع واژۀ مجمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاهد
تصویر مجاهد
کسی که با دشمن جنگ کند
کوشش کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هَِ)
کارزار کننده با دشمنان در راه خدا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). به کافران کارزار کننده. (غیاث) (آنندراج). غازی. (محمود بن عمر). آن که جهاد کند. مقابل قاعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مادام تا... عنان مجاهدان ادیان در معرکۀ ثغور بر اجیاد جیاد مرسل می شود... درود و آفرین بر عقلا و ممیزان عراق باد. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 447).
شاه در برگرفت زاهد را
شیر کافرکش مجاهد را.
نظامی.
، مأخوذ از تازی، کوشش کننده و جد و جهدکننده. (ناظم الاطباء). کوشش کننده. (غیاث) (آنندراج) :
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 231).
، محنت کشنده، کارگر. (ناظم الاطباء) ، در دوران مشروطیت ایران این نام به کسانی اطلاق می گردید که در راه آزادی و وطن اسلحه بدست می گرفتند و به ضد دشمنان آزادی ایران می جنگیدند:
زسنگر گذر کرد تیر مجاهد
چو تیر تهمتن ز درع کشانی.
بهار.
- امثال:
مجاهد روز شنب ه، این شنبه 27 رجب 1327 قمری مطابق 22 اسد و 23 مرداد 1288 شمسی و 14 اوت 1909 مسیحی است که یک روز پیش از آن یعنی جمعۀ 26 رجب طهران به دست آزادی خواهان فتح شد و فردای فتح جمعی غوغاگونه که نه صاحب جرأت و نه دارای عقیدتی جزم بودند مسلح شده و به امید غارت به آزادی طلبان پیوستند. نظیر مثل نقش شاهنامه. (امثال و حکم ج 3 ص 1501)
لغت نامه دهخدا
(شَءْ مْ)
به بزرگی نبرد کردن با کسی. (از منتهی الارب) (از آنندراج). نبرد کردن با کسی در بزرگی و بزرگواری و فخریه نمودن. (از ناظم الاطباء) : ماجده مماجده و مجاداً، با وی در مجد و بزرگی معارضه کرد و بر او فائق آمد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نیکوکار شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ جادد)
کسی که اتفاق کند با دیگری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کسی که درست تحقیق کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مَ)
چیزی رقیق که از سردی بسته شده باشد. (غیاث) (آنندراج). سرد و بسته شده و منجمد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مِ)
یخ زننده. منجمد شونده. افسرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تجمید شود، داویی را گویند که ضد محلل باشد و آن مخصوص داروهای بارد و قابض است مانند بذرالبنج و نشاسته. (از مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
بسیار بخیل، امین میان قوم، امین در قمار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در ماه جمادی درآمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن که به ماه جمادی داخل شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
مصامید. جمع واژۀ مصماد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مصماد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
جمع واژۀ مجمع (م م / م م ) . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). جاهای جمع شدن. (غیاث). مواضع گرد آمدن مردم. جاهای فراهم آمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم از گرد راه قصد جامع کردم و روی بدان مجامع آوردم. (مقامات حمیدی). سلطان جاسوسان برگماشت واز مواضع و مجامع ایشان تجسس کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398). صیت کرم اعراق و لطف اخلاق به اطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را به نشر محامد اوصاف مطیب گردانیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 122) .و رجوع به مجمع شود، در شاهد زیر بمعنی جمیع آمده است: و بفرمود تامقنعه از سر وی فرو کشیدند... تا شرم دارد و حرکتی کند و او را از آن حالت مستکره آید که مجامع سر و روی او برهنه باشد. (چهارمقاله ص 114)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
شیرکوه، از ایوبیان حمص است (متوفی به سال 581 هجری قمری). (از طبقات سلاطین اسلام ص 69)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
جمع واژۀ مجسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به مجسد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
جمع واژۀ مجمر. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ مجمر و مجمره. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مجمر و مجمره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
جمع واژۀ محمده. (دهار) (ناظم الاطباء). به معنی کردارهای نیک و ستایشها. (ناظم الاطباء). ستایشها و خصلتهای نیک و این جمع محمدت است. (غیاث) : مکارم اخلاق و محامد صفات. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
جمال دولت عالی محمد محمود
سر فضایل و روی محامد و فرهنگ.
فرخی.
از نام و کنیت تو جهان را محامداست
وز فضل و جود تو همه کس را فواید است.
منوچهری.
از تقریر شکر... و نثر محامد و دعا پرداختند. (کلیله و دمنه). و اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه... خوض و شروع افتد. (سندبادنامه ص 17). ذکر محامد پادشاه اسلام اتابک ابوبکر بن سعد... (سعدی)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
ابن سعید بن عمیر از همدان، مکنی به ابی عمیر. راویۀ اخبار است و هیثم بن عدی از او بسیار روایت کند و مجالد حدیث نیز شنوده. و نزد محدثین ضعیف است. وفات او به سال 144 بوده است. (ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجاهد
تصویر مجاهد
کارزار کننده با دشمنان در راه خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجامع
تصویر مجامع
جاهای جمع شدن، جاهای فراهم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاسد
تصویر مجاسد
جمع مجسد، سرخ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جامد
تصویر جامد
یخ بسته، افسرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمد
تصویر مجمد
چیزی رقیق که از سردی بسته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محامد
تصویر محامد
جمع محمده، هو سرشست ها جمع محمدت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محامد
تصویر محامد
((مَ مِ))
جمع محمده، کردارهایی که موجب ستایش شود، خصلت نیکو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جامد
تصویر جامد
((مِ))
یخ بسته، منجمد، آن چه که زنده نیست و رشد ندارد مانند سنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجاهد
تصویر مجاهد
((مُ هِ))
جهادکننده در راه خدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجامع
تصویر مجامع
((مَ مِ))
جمع مجمع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جامد
تصویر جامد
سنگ شده
فرهنگ واژه فارسی سره
رزمنده، مبارز، تلاشگر، سخت کوش، کوشا
متضاد: سهل انگار، متهاون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خصایل، محمدت ها، صفات نیک، مکارم
متضاد: ذمائم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جماد، سخت، سفت، منجمد
فرهنگ واژه مترادف متضاد