جدول جو
جدول جو

معنی مثمج - جستجوی لغت در جدول جو

مثمج
(مُ مِ)
آن که رنگارنگ نگار کند بر جامه ها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مثمر
تصویر مثمر
میوه دهنده، کنایه از نتیجه بخش، بافایده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثمن
تصویر مثمن
در علم عروض ویژگی مسمطی که هر بند آن هشت مصراع دارد، در ریاضیات هشت گوشه، هشت تایی، گران بها، باارزش
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مِ /مُ ثَمْ مَ)
مبیع. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که قیمت آن تعیین شود. (از اقرب الموارد). فروخته شده و مبیع. (ناظم الاطباء). متاع. کالا. آنچه را که در برابر ثمن و بها و قیمت نهاده اند خریدن و فروختن را. مقابل ثمن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَجْ جَ)
وطب مثجج، خیکی که مسکۀ شیر آن گرد نیامده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَبْ بِ)
آن که تعمیه کند در سخن و خط و بیان نکند آن را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که در سخن و یا مکتوب تعمیه می کند و آن را درهم و مغشوش می گذارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثبیج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَبْ بَ)
سخن و یا مکتوب درهم پیچیده و مشوش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تثبیج شود، تعمیه شده و بیان ناکرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ ثِمْ مَ / مِ ثَمْ مَ)
خورندۀ طعام جید و ردی با هم و گویند رجل مثمه مقمه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). آن که می خورد همه چیز را. (ناظم الاطباء). و رجوع به مثم ّ شود، آنکه می روبد و جمع می کند از خوب و بد همه را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَمْ مَ)
جای بریدگی ناف اسب. مثم ّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
گرانمایه و قیمتی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
شخصی که شتران خود را در هشت روز یک بار آب دهد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که دارای شتران ثمن باشد یعنی هشت روز یک نوبت آب خورنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اثمان شود، آنکه بهای بسیار به هرچیز می دهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، مشتمل بر هشت و شامل بر هشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
روزی که برف بارد. (آنندراج) (از منتهی الارب). روز برف دار. (ناظم الاطباء) ، برف زده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برف زده شده و به برف رسیده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) و رجوع به اثلاج شود، شادمان گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی یا چیزی که شادمان و مسرور می کند. و رجوع به اثلاج شود، کسی که در هوای برف کار می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَمْ مِ)
کسی که چیزهای هشت سو و هشت گوشه می سازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَمْ مَ)
هشت شده. هشت تا شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، دارای هشت رکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، هشت سو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هشت پهلو. (غیاث) (آنندراج). نزد مهندسین سطحی که دارای هشت ضلع مساوی باشد. (از محیط المحیط). سطحی است که بدان هشت ضلع متساوی محیط باشد و اگر اضلاع متساوی نباشد آن را مثمن نتوان گفت بلکه آن را دارای هشت ضلع باید خواند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : و این خانه ای است مثمن... (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 40) ، هشت گوشه. (ناظم الاطباء). هشت گوشه کرده شده. (غیاث) (آنندراج). هشت گوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، هشت لا. (ناظم الاطباء) ، نزد اهل تکسیروفقی است مشتمل بر شصت و چهارخانه که آن را مربع هشت در هشت گویند. (از کشاف اصلاحات الفنون) (از محیط المحیط) ، مسموم، تب کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، نزد علمای عروض اطلاق می شود بر بحری مشتمل بر هشت جزء. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیط المحیط). بیتی که رکن عروضی آن هشت بار تکرار شود: بحر هزج مثمن، اطلاق می شود بر قسمی از مسمط. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیط المحیط) ، گاهی کنایه از بهشت باشد زیرا که بهشت نیز هشت اند. (غیاث) (آنندراج).
- روضۀ مثمن، کنایه از هشت بهشت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
بلد مثمل، شهری که بتوان در آن مقام کرد. (از منتهی الارب) (از محیط المحیط). شهر خوش آیند خوشنما. (ناظم الاطباء). و رجوع به ثامل شود، لبن مثمل، لبنی که سرشیر بسیار بندد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیر سرشیر بسته و کف کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَمْ مِ)
لبن مثمل، شیری که سرشیر بسیار بندد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از صفات آوازهای خر است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام یکی از آوازهای خر. (ناظم الاطباء) ، از صفات آوازهای کبوتر. (از اقرب الموارد). از صفات آوازهای حمار یا صحیح تر حمام (کبوتر) است. (از محیط الحمیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَمْ مَ)
زهر کشنده. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زهری که مدتی در آب خیسانده و خوب رسیده باشد. (از اقرب الموارد). زهر در شیر پرورده. (از محیط الحمیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
باران که همیشه باردو اکثر بارد. (آنندراج) (از منتهی الارب). باران بسیار و دائم، پایدار و دائم و همیشه. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). و رجوع به اثجام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
درخت میوه رسیده و درخت میوه آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
- العقل المثمر، عقل مؤمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- المال المثمر، مال بسیار. (ناظم الاطباء).
، میوه دار و باردار و میوه دهنده و میوه آورنده و برومند. (ناظم الاطباء). میوه دارنده و میوه آورنده. (غیاث). ثمردهنده. میوه ده. بامیوه. بارور. باردار. بارآور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر کسی خواهد که به مصر باغی سازد در هر فصل سال که باشد بتواند ساخت چه هر درخت که خواهد... خواه مثمر و محمل و خواه بی ثمر... (سفرنامۀناصرخسرو). و گفتند بر بام سرای سیصد تغار نقرگین بنهاده و در هر یک درختی کشته چنان است که باغی و همه درختهای مثمر و حامل. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 81).
دستم بکف دست نبی دادبه بیعت
زیر شجر عالی پرسایه و مثمر.
ناصرخسرو.
و نهالی که زینت بخش چمن دین و دولت و آرایش باغ ملک و ملت خواهد بود مثمر نگردد مگر... (سندبادنامه ص 54).
گر نگشتی هیزم او مثمر بدی
تا ابدمعمور و هم عامر بدی.
(مثنوی چ نیکلسن ج 3 ص 240).
، با سود و فایده و سودآورنده. (ناظم الاطباء). نتیجه بخش. نتیجه دهنده: می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و افعال ستوده... مدروس گشته... و دروغ مؤثر و مثمر. (کلیله و دمنه). چون مدت اقبال گذشت و نوبت دولت به آخر رسید معاونت و مصاحبت نوح موجب مذلت و مثمر مسکنت باشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 118).
تا باشد آن دعا که رود سوی آسمان
گاهی مفیض راحت و گه مثمر محن...
جامی
- غیرمثمر، بی بار و بی فایده و بی ثمر. (ناظم الاطباء).
- مثمرثمر، بافایده. (ناظم الاطباء).
- مثمرثمر بودن، فایده داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَمْ مِ)
بسیارمال. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تثمیر شود، کشتی که دانه بندد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). گیاهی که گل و شکوفۀ آن ساقط شده و دانه بسته باشد. (ناظم الاطباء) ، کسی که برگ و بار درخت را جهت ستور می چیندو فراهم می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ جَ)
مؤنث مثمج. (منتهی الارب) (آنندراج). زن نقش و نگار زننده بر جامه. (از اقرب الموارد) ، زن زردوز و چکن دوز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَمْ مَ)
رجل مخمج الاخلاق، مرد تباه خو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْ مَ)
سخت محکم برآمده در چیزی. (منتهی الارب). درج شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی، از تدمیج. رجوع به تدمیج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
تیر قمار ناتراشیده و پیکان نانهاده. (منتهی الارب). قدح من قداح المیسر، قسمی تیر قمار. (متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، مسلک هموار. (منتهی الارب). راه هموار. (ناظم الاطباء) ، نوعی از خط عربی. (ابن ندیم از یادداشت مؤلف) ، ریسمان نیک تابیده. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از ادماج
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
آنکه می پیچد در جامه. (ناظم الاطباء). پیچندۀ چیزی در جامه. (آنندراج) : ادمجه، لفه فی ثوب. (متن اللغه). نعت فاعلی است از ادماج. رجوع به ادماج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مِ)
تیزنگرنده و آنکه چشم او فروشود به مغاک. (آنندراج) (از اشتینگاس) ، آنکه چهرۀ اواز خشم متغیر گردد. (آنندراج) (از اشتینگاس) ، آنکه گرداند حدقۀ چشم از بیم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ /مَ مِ)
پناه جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای پناه و ملجاء و پناهگاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تیر منگیا (منگیا قمار)، پیکان نانهاده، روش هموار، گونه ای دبیره نویسی پیچنده در پیچنده فرو رفته ژرف فرو رفته تیرقمار، پیکان نانهاده، مسلک هموار، یکی از اشکال خطوط اسلامی. پیچنده چیزی در جامه. سخت محکم در آمده در چیزی. گ
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه کلامش مطابق اسلوب نباشد، آنکه در گفتار و تحریر تعمیه بکار برد جمع مثبجین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثمر
تصویر مثمر
درخت میوه رسیده، بارور، باردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثمل
تصویر مثمل
زهر کشنده پناهگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثمن
تصویر مثمن
چیزهای هشت سو، هشت شده، هشت رکن، هشت گوشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمج
تصویر مدمج
((مُ دَ مَّ))
سخت محکم در آمده در چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثمر
تصویر مثمر
((مُ مِ))
میوه دار، باردار، مفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثمن
تصویر مثمن
((مُ ثَ مَّ))
هشت تایی، هشت گوشه، فروخته شده
فرهنگ فارسی معین