جدول جو
جدول جو

معنی مثلج - جستجوی لغت در جدول جو

مثلج
(مُ لِ)
روزی که برف بارد. (آنندراج) (از منتهی الارب). روز برف دار. (ناظم الاطباء) ، برف زده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برف زده شده و به برف رسیده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) و رجوع به اثلاج شود، شادمان گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی یا چیزی که شادمان و مسرور می کند. و رجوع به اثلاج شود، کسی که در هوای برف کار می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مالج
تصویر مالج
ماله، افزاری که بنّا با آن گل یا گچ می مالد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثله
تصویر مثله
بریدن گوش، بینی یا لب کسی به عنوان شکنجه، بریده شدن گوش، بینی یا لب کسی، ویژگی شخص مثله شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثلث
تصویر مثلث
شکلی که دارای سه ضلع و سه زاویه باشد، سه گوشه، دارای شکل مثلث، سه گوشه،
در علوم ادبی ویژگی حرفی که سه نقطه یا سه حرکت داشته باشد، مثلثه،
در علوم ادبی مسمطی که هر بند آن سه مصراع دارد،
در موسیقی از آلات موسیقی به صورت میلۀ فلزی سه گوشی که با میلۀ فلزی دیگری نواخته می شود،
شراب جوشانده ای که دوسوم آن بخار شده باشد، سیکی، ماده ای خوش بو مرکب از مشک، عنبر و عود
مثلث متساوی الساقین: مثلثی که دو ضلعش با هم برابر باشد
مثلث متساوی الاضلاع: مثلثی که هر سه ضلع آن برابر باشد
مثلث قائم الزاویه: مثلثی که یک زوایۀ آن قائمه نود درجه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثلا
تصویر مثلا
به طور مثال
فرهنگ فارسی عمید
(مِ لی ی)
منسوب به مثل. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مثل شود، در اصطلاح فقها چیزی است که مثل آن بدون تفاوت مهم در اجزایش در بازار یافته شود مانند چیزهای وزن کردنی و پیمودنی و شمردنی های نزدیک به هم همچون گردو و تخم مرغ و بادنجان و آجر و خشت. و غیر مثلی عکس آن است مانند حیوان و زمین و آب و شمردنی های متفاوت. این نوع را قیمی و عین نیز نامند همانگونه که مثلی را دین نیز گویند. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْ لَ)
چیز اندک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). چیز اندک و قلیل. (ناظم الاطباء) : عطاء مزلج، عطائی اندک. (مهذب الاسماء) ، آن که خویشتن را به قومی چسبانیده باشد که نه از ایشان بود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اسبست. (مهذب الاسماء). سپست. (مهذب الاسماء) ، مرد ناقص. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الرجل الناقص المروءه. (اقرب الموارد) ، فرومایه از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). هر چیز فرومایه. (ناظم الاطباء) ، زفت و بخیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). مرد زفت و بخیل. (ناظم الاطباء) ، حب مخلوط غیر خالص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). دانه های مخلوط و غیرخالص. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مالۀ گلکاران، معرب است. (منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از فارسی، مالۀ گلکاران. (ناظم الاطباء). آلتی که بدان گل مالند، معرب مالۀ فارسی است. ج، موالج. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماله شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام جد محمد بن معاویۀ محدث است. (منتهی الارب). واژه ی محدث از ریشه ’حدیث’ گرفته شده و به کسی اطلاق می شود که تخصص در نقل، حفظ و تحلیل احادیث دارد. این فرد معمولاً بر متون حدیثی مسلط است و می تواند صحیح را از ضعیف تشخیص دهد. محدثان نقش نگهدارنده سنت نبوی را داشتند و از طریق کتابت یا روایت شفاهی، احادیث را به نسل های بعدی منتقل کردند. برخی از معروف ترین محدثان عبارتند از بخاری، مسلم، ترمذی و نسائی.
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
آن که رنگارنگ نگار کند بر جامه ها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثُ لَ / مَ لَ)
عقوبت. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (محیط المحیط) ، کاری که بدان عبرت گیرند. ج، مثولات، مثلات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عذابی که در قرون گذشته به کسی رسیده باشد و بدان عبرت گیرند. ج، مثلات. (از اقرب الموارد) ، قطع گوش و بینی و دیگری از اعضاء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لا)
مؤنث امثل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). مؤنث امثل، زن بهتر و سزاوارتر به موافقت. (ناظم الاطباء). و رجوع به امثل شود، الطریقه المثلی، راه اشبه به حق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ لِ)
از ’ول ج’، درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که در می آید یا اجازۀ دخول میدهد. (ناظم الاطباء) ، درآورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به اتلاج شود، اجازۀ دخول داده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برف زده. (آنندراج). کسی که او را برف اصابت کرده باشد. (از اقرب الموارد) ، ماء مثلوج، آب سرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آب با برف سرد شده. (از اقرب الموارد) ، رجل مثلوج الفؤاد، مرد کندذهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَلْ لِ)
گردآورندۀ مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گردآورندۀ مال که اصلاح کننده آن باشد. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَلْ لَ)
رطب که از نخل بیفتد و بکفد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به مثلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَلْ لَ)
غورۀ خرما که از نخل بیفتد و بکفد، یا صواب به غین معجمه است. (منتهی الارب) (آنندراج). خوشۀ خرما کفیدۀ از درخت افتاده. مثلّع. (ناظم الاطباء). کفیده از غورۀ خرما و جز آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
مخرج ریخ. (منتهی الارب) (آنندراج). محل خروج ریخ پیل. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
نام گیاهی است که چون چاروا خورد مست شود. (برهان) (آنندراج). یک نوع گیاهی است که چون چارپایان خورند مست شوند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دَ لِ)
به آخر شب رونده. (آنندراج). آنکه در آخر شب به جایی می رود. (ناظم الاطباء) : ادّلجوا، ساروا من آخر اللیل. (متن اللغه). نعت است از ادلاج. رجوع به ادلاج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
جای تهی کردن دلواز حوض و جز آن. (منتهی الارب). مدلجه. موضعی که ماتح (آبکش) در آن بین چاه و حوض تردد کند. (از متن اللغه)، کناس الظبی، خوابگاه آهو و هو المدلجه. (از متن اللغه). رجوع به دولج و مدلجه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
ابن مره بن عبد مناه بن کنانه، جدی جاهلی است. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 79 و مآخذ مذکور در آن کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ جَ)
برف دان. (مهذب الاسماء). جای برف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، یخچال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لِ)
حلاجی کننده. پنبه زن: از محرفۀ معرفت ملاعب تا مخارقۀ دلیران مغالب بسی راه است و کمان مجلحان خونخوار نه به بازوی محلجان دست کار است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 416)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
نقد محلج، حاضر و درخشان. (منتهی الارب). زر حاضر و درخشان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
سه شونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثلاث شود، سخن چین و سعایت کننده از برادر خود نزد سلطان. مثلّث. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
آنکه کلامش مطابق اسلوب نباشد، آنکه در گفتار و تحریر تعمیه بکار برد جمع مثبجین
فرهنگ لغت هوشیار
از برای مثل، بطور مثال وتمثیل، چنانکه برای نمونه بطور مثال، مثلا چون کوهی که عراده رعد... و تیر پران بارانش رخنه نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثلث
تصویر مثلث
سه کرده شده، سه گوشه، نام شکلی سه گوشه از اشکال هندسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثله
تصویر مثله
گوش و بینی بریدن، نوعی شکنجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالج
تصویر مالج
پارسی تازی گشته ماله از ابزارهای ساختمانی ماله گلکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثلث
تصویر مثلث
((مُ ثَ لَّ))
شکلی که دارای سه ضلع و سه زاویه باشد، عطری که از ترکیب سه ماده خوشبو درست شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثله
تصویر مثله
((مُ لِ))
گوش و بینی بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثلا
تصویر مثلا
همانند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مثلث
تصویر مثلث
سه گوش، لچک
فرهنگ واژه فارسی سره