جدول جو
جدول جو

معنی مثغر - جستجوی لغت در جدول جو

مثغر
(مُ غِ)
کودک که دندانهای شیر ریزد یا کودکی که دندان برآورد، از اضداد است. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به اثغار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منغر
تصویر منغر
قدح، قدح شراب، ساغر، برای مثال ساقی مجلس شاه است که با منغر زر / ایستاده ست شب و روز برابر نرگس (سلمان ساوجی - ۱۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثمر
تصویر مثمر
میوه دهنده، کنایه از نتیجه بخش، بافایده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصغر
تصویر مصغر
در دستور زبان کلمه ای که علامت تصغیر (ک، چه، و) به آن افزوده باشند مانند پسرک، دریاچه، دخترو، تصغیر شده، کوچک شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ثَبْ بِ)
بازدارنده از حاجت. (آنندراج) (منتهی الارب). کسی که باز می دارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثبیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
پر کننده آوند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اثغام شود، سر سپید مانند درمنه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سر سپید شده مانند گیاه درمنه. (ناظم الاطباء) ، خشم آورنده یا شادگرداننده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، وادی درمنه ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثغام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
آن که تجسس اخبار میکند. (ناظم الاطباء). تجسس کننده اخبار به دروغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثعار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَرْ رِ)
آنکه تر و نمناک گرداند جای را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آب پاشنده ونمناک کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثریر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَجْ جِ)
آنکه گشاده و پهناور کند. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که آب را روان و جاری می سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تثجیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَجْ جَ)
خیزران مثجر، بید انبوب دار. (منتهی الارب) (از آنندراج). نی گره دار بنددار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
مجلس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محل نشستن انسان، و ابن اثیر گوید غالباً در مورد شتر گویند. (از ذیل اقرب الموارد) ، محل قطع، مفصل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). محل فصل. (ناظم الاطباء) ، آنجا که کودک بر زمین آید. (مهذب الاسماء). محل زادن زن و گویند هذا مثبره، ای مسقط رأسه. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که زن و یا حیوانی می زاید. (ناظم الاطباء). جایی که زن در آنجا می زاید. (از اقرب الموارد) ، جای زادن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، کشتنگاه شتر قمار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دندان فتاده. (مهذب الاسماء). کودکی که دندان شیر او بیفتد. (آنندراج) (از منتهی الارب). کودک دندان افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دهان صدمه خورده و کوفته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَوْ وِ)
برانگیزنده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بحث کننده از علم قرآن. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که بحث می کند از علم قرآن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثویر شود، کسی که بلند می کند گرد و خاک را، کسی که برمی انگیزاند هنگامه و غوغا را، آن که برمی خیزاند شتران را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مِ ثَ)
شلم مانندی است شیرین مانند انگبین گنده بوی که از درخت عرفط نر و رمث و عشر برمی آید و می خورند آن را. مغثور. ج، مغاثیر. (منتهی الارب) (ازآنندراج). شلم مانندی گنده بوی و شیرین که از درخت ثمام و رمث و عشر گیرند و خورند. ج، مغاثر. (از ناظم الاطباء). چیزی است مانند صمغ که از درخت ثمام و عشر و رمث تراود، مانند عسل شیرین و دارای بوی بدی است وآن را خورند و غالباً مانند دوشاب بر زمین روان گردد. مغثار. مغثور. ج، مغاثیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَغْ غِ)
خردگرداننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَغْ غَ)
تصغیرشده. کوچک کرده شده. کوچک کرده. خردشده. کوچک شده. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح صرف) به صورت مصغر درآمده. تصغیر شده. کلمه ای که با تغییر حرکات و افزودن حرف یا حروفی به صورت تصغیر درآید مانند حسین که مصغر حسن است و رجیل که مصغر رجل است در عربی، و کوچه و مرغک که مصغر کو و مرغ است در فارسی. (از یادداشت مؤلف). اسم تصغیرشده. (ناظم الاطباء). در زبان عربی اسم های سه حرفی با مضموم شدن حرف اول و مفتوح شدن حرف دوم و افزوده شدن یای ساکن پس از حرف دوم مصغر می شوند چون: بحر، بحیر. رجل، رجیل. در اسمهای چهار حرفی و به بالا علاوه بر تغییرات فوق، حرف بعداز یای تصغیر را کسره می دهند: درهم، دریهم. ثعلب، ثعیلب. محسن، محیسن. در فارسی معمولاً اسمها را با علامت ’ک’ و ’چه’ مصغر می سازند: مرغک، دخترک، پسرک، شهرک، دهک، باغچه، طاقچه، کتابچه، کوچه، دفترچه، دریاچه، سراچه، قالیچه، خوانچه. اما در برخی ازلهجه ها و یا اسمهای مستعمل در دوره های قدیم به جای دو نشانۀ یادشده، واو نیز در آخر اسمهای مصغر دیده می شود مانند: یارو، خواجو، پسرو، گردو. و نیز در برخی از لهجه ها، اسم را با های بیان حرکت (مختفی) مصغر می سازند، مانند: پسره، دختره. و در این حال اگر دو نشانۀ تصغیر (ک، ه) با هم در آخر اسمی بیایند، از آن معنی تحقیر و توهین اراده می شود: مردکه، زنکه. در برخی کلمات به جای ’چه’، ’یچه’ آید، مانند: دریچه
لغت نامه دهخدا
(مُ غُ)
قدح و طاس بزرگ را گویند که در آن شراب خورند. (برهان). قدح بزرگ که بدان شراب خورند و ساتگین نیز گویند. منغرک. (فرهنگ رشیدی). جام شرابخواری بزرگ. (ناظم الاطباء) :
ای خداوندی که از لطف تو دریا پر شود
در صدف هر قطرۀ آبی ز نیسان در شود
بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط
چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود.
عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی).
ساقی مجلس شاهی است که با منغر زر
ایستاده ست شب و روز برابر نرگس.
خواجه سلمان (از مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ث ور’، کسی که بر می انگیزاند و برمی آغالاند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که شیار می کند زمین را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اثاره شود، بادی که دفع می کند ابر را و بلند می کند گرد و خاک را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
آنکه پاردم سازد یا پاردم بندد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که پاردم می سازد و یا پاردم می نهد ستور را. (ناظم الاطباء) ، از پس راننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، میش که نزدیک زادن رسد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، آن که خرید و فروخت بد کسی را به دنبال وی می بندد یعنی بدیهای وی را از پسش می فرستد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به اثفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آن که به بانگ آورد گوسفند را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که عطا کند چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَفْ فِ)
از پس راننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تثفیر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
مرد مأبون. (ناظم الاطباء). مثفار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مثفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَمْ مِ)
بسیارمال. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تثمیر شود، کشتی که دانه بندد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). گیاهی که گل و شکوفۀ آن ساقط شده و دانه بسته باشد. (ناظم الاطباء) ، کسی که برگ و بار درخت را جهت ستور می چیندو فراهم می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
درخت میوه رسیده و درخت میوه آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
- العقل المثمر، عقل مؤمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- المال المثمر، مال بسیار. (ناظم الاطباء).
، میوه دار و باردار و میوه دهنده و میوه آورنده و برومند. (ناظم الاطباء). میوه دارنده و میوه آورنده. (غیاث). ثمردهنده. میوه ده. بامیوه. بارور. باردار. بارآور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر کسی خواهد که به مصر باغی سازد در هر فصل سال که باشد بتواند ساخت چه هر درخت که خواهد... خواه مثمر و محمل و خواه بی ثمر... (سفرنامۀناصرخسرو). و گفتند بر بام سرای سیصد تغار نقرگین بنهاده و در هر یک درختی کشته چنان است که باغی و همه درختهای مثمر و حامل. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 81).
دستم بکف دست نبی دادبه بیعت
زیر شجر عالی پرسایه و مثمر.
ناصرخسرو.
و نهالی که زینت بخش چمن دین و دولت و آرایش باغ ملک و ملت خواهد بود مثمر نگردد مگر... (سندبادنامه ص 54).
گر نگشتی هیزم او مثمر بدی
تا ابدمعمور و هم عامر بدی.
(مثنوی چ نیکلسن ج 3 ص 240).
، با سود و فایده و سودآورنده. (ناظم الاطباء). نتیجه بخش. نتیجه دهنده: می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و افعال ستوده... مدروس گشته... و دروغ مؤثر و مثمر. (کلیله و دمنه). چون مدت اقبال گذشت و نوبت دولت به آخر رسید معاونت و مصاحبت نوح موجب مذلت و مثمر مسکنت باشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 118).
تا باشد آن دعا که رود سوی آسمان
گاهی مفیض راحت و گه مثمر محن...
جامی
- غیرمثمر، بی بار و بی فایده و بی ثمر. (ناظم الاطباء).
- مثمرثمر، بافایده. (ناظم الاطباء).
- مثمرثمر بودن، فایده داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَغْ غَ)
لون مدغر، رنگ زشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). لغتی است در مدعّر. (از متن اللغه). رجوع به مدعر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شیارکرده شده و کاشته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اثاره شود
لغت نامه دهخدا
ابوریحان بیرونی در ذکر شهرهای اقالیم سبعه آرد: اندر اقلیم هفتم بس آبادانی نیست و به وی اندر سوی مشرق مردمانی اند وحشی گونه اندرکوه و بیشه ها از جمله ترکان و به کوههای باشخرت رسد و حدهای غز وبجناک و هر دو شهر سوارو بلغار و روس و سقلاب و بلغر و مجغر و به دریای محیط رسد... (التفهیم ص 200). ظاهراً همان است که در حدود العالم مجغری آمده است. رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
گوسپندی که از پستان وی شیر سرخ و یا شیر خون آمیخته به در آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است ازانغار. (منتهی الارب). رجوع به منغار و انغار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منغر
تصویر منغر
نوعی پول ریزه کوچک. قدح بزرگی که در آن شراب خورند: (بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود) (عمید لوبکی. رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصغر
تصویر مصغر
کوچک شده، تصغیر شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثمر
تصویر مثمر
درخت میوه رسیده، بارور، باردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغر
تصویر منغر
((مَ غُ))
نوعی پول ریزه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغر
تصویر منغر
((مُ غُ))
جام بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصغر
تصویر مصغر
((مُ صَ غَّ))
تصغیر شده، کوچک شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثمر
تصویر مثمر
((مُ مِ))
میوه دار، باردار، مفید
فرهنگ فارسی معین