پر کننده آوند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اثغام شود، سر سپید مانند درمنه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سر سپید شده مانند گیاه درمنه. (ناظم الاطباء) ، خشم آورنده یا شادگرداننده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، وادی درمنه ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثغام شود
پر کننده آوند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اثغام شود، سر سپید مانند درمنه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سر سپید شده مانند گیاه درمنه. (ناظم الاطباء) ، خشم آورنده یا شادگرداننده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، وادی درمنه ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثغام شود
آنکه گشاده و پهناور کند. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که آب را روان و جاری می سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تثجیر شود
آنکه گشاده و پهناور کند. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که آب را روان و جاری می سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تثجیر شود
مجلس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محل نشستن انسان، و ابن اثیر گوید غالباً در مورد شتر گویند. (از ذیل اقرب الموارد) ، محل قطع، مفصل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). محل فصل. (ناظم الاطباء) ، آنجا که کودک بر زمین آید. (مهذب الاسماء). محل زادن زن و گویند هذا مثبره، ای مسقط رأسه. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که زن و یا حیوانی می زاید. (ناظم الاطباء). جایی که زن در آنجا می زاید. (از اقرب الموارد) ، جای زادن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، کشتنگاه شتر قمار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مجلس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محل نشستن انسان، و ابن اثیر گوید غالباً در مورد شتر گویند. (از ذیل اقرب الموارد) ، محل قطع، مفصل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). محل فصل. (ناظم الاطباء) ، آنجا که کودک بر زمین آید. (مهذب الاسماء). محل زادن زن و گویند هذا مثبره، ای مسقط رأسه. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که زن و یا حیوانی می زاید. (ناظم الاطباء). جایی که زن در آنجا می زاید. (از اقرب الموارد) ، جای زادن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، کشتنگاه شتر قمار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
برانگیزنده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بحث کننده از علم قرآن. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که بحث می کند از علم قرآن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثویر شود، کسی که بلند می کند گرد و خاک را، کسی که برمی انگیزاند هنگامه و غوغا را، آن که برمی خیزاند شتران را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
برانگیزنده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بحث کننده از علم قرآن. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که بحث می کند از علم قرآن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثویر شود، کسی که بلند می کند گرد و خاک را، کسی که برمی انگیزاند هنگامه و غوغا را، آن که برمی خیزاند شتران را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
شلم مانندی است شیرین مانند انگبین گنده بوی که از درخت عرفط نر و رمث و عشر برمی آید و می خورند آن را. مغثور. ج، مغاثیر. (منتهی الارب) (ازآنندراج). شلم مانندی گنده بوی و شیرین که از درخت ثمام و رمث و عشر گیرند و خورند. ج، مغاثر. (از ناظم الاطباء). چیزی است مانند صمغ که از درخت ثمام و عشر و رمث تراود، مانند عسل شیرین و دارای بوی بدی است وآن را خورند و غالباً مانند دوشاب بر زمین روان گردد. مغثار. مغثور. ج، مغاثیر. (از اقرب الموارد)
شلم مانندی است شیرین مانند انگبین گنده بوی که از درخت عرفط نر و رمث و عشر برمی آید و می خورند آن را. مُغثور. ج، مغاثیر. (منتهی الارب) (ازآنندراج). شلم مانندی گنده بوی و شیرین که از درخت ثمام و رمث و عشر گیرند و خورند. ج، مغاثر. (از ناظم الاطباء). چیزی است مانند صمغ که از درخت ثمام و عشر و رمث تراود، مانند عسل شیرین و دارای بوی بدی است وآن را خورند و غالباً مانند دوشاب بر زمین روان گردد. مِغثار. مُغثور. ج، مغاثیر. (از اقرب الموارد)
تصغیرشده. کوچک کرده شده. کوچک کرده. خردشده. کوچک شده. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح صرف) به صورت مصغر درآمده. تصغیر شده. کلمه ای که با تغییر حرکات و افزودن حرف یا حروفی به صورت تصغیر درآید مانند حسین که مصغر حسن است و رجیل که مصغر رجل است در عربی، و کوچه و مرغک که مصغر کو و مرغ است در فارسی. (از یادداشت مؤلف). اسم تصغیرشده. (ناظم الاطباء). در زبان عربی اسم های سه حرفی با مضموم شدن حرف اول و مفتوح شدن حرف دوم و افزوده شدن یای ساکن پس از حرف دوم مصغر می شوند چون: بحر، بحیر. رجل، رجیل. در اسمهای چهار حرفی و به بالا علاوه بر تغییرات فوق، حرف بعداز یای تصغیر را کسره می دهند: درهم، دریهم. ثعلب، ثعیلب. محسن، محیسن. در فارسی معمولاً اسمها را با علامت ’ک’ و ’چه’ مصغر می سازند: مرغک، دخترک، پسرک، شهرک، دهک، باغچه، طاقچه، کتابچه، کوچه، دفترچه، دریاچه، سراچه، قالیچه، خوانچه. اما در برخی ازلهجه ها و یا اسمهای مستعمل در دوره های قدیم به جای دو نشانۀ یادشده، واو نیز در آخر اسمهای مصغر دیده می شود مانند: یارو، خواجو، پسرو، گردو. و نیز در برخی از لهجه ها، اسم را با های بیان حرکت (مختفی) مصغر می سازند، مانند: پسره، دختره. و در این حال اگر دو نشانۀ تصغیر (ک، ه) با هم در آخر اسمی بیایند، از آن معنی تحقیر و توهین اراده می شود: مردکه، زنکه. در برخی کلمات به جای ’چه’، ’یچه’ آید، مانند: دریچه
تصغیرشده. کوچک کرده شده. کوچک کرده. خردشده. کوچک شده. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح صرف) به صورت مصغر درآمده. تصغیر شده. کلمه ای که با تغییر حرکات و افزودن حرف یا حروفی به صورت تصغیر درآید مانند حسین که مصغر حسن است و رُجَیل که مصغر رجل است در عربی، و کوچه و مرغک که مصغر کو و مرغ است در فارسی. (از یادداشت مؤلف). اسم تصغیرشده. (ناظم الاطباء). در زبان عربی اسم های سه حرفی با مضموم شدن حرف اول و مفتوح شدن حرف دوم و افزوده شدن یای ساکن پس از حرف دوم مصغر می شوند چون: بحر، بُحَیر. رجل، رُجَیل. در اسمهای چهار حرفی و به بالا علاوه بر تغییرات فوق، حرف بعداز یای تصغیر را کسره می دهند: درهم، دُرَیْهِم. ثعلب، ثُعَیْلِب. محسن، مُحَیْسِن. در فارسی معمولاً اسمها را با علامت ’ک’ و ’چه’ مصغر می سازند: مرغک، دخترک، پسرک، شهرک، دهک، باغچه، طاقچه، کتابچه، کوچه، دفترچه، دریاچه، سراچه، قالیچه، خوانچه. اما در برخی ازلهجه ها و یا اسمهای مستعمل در دوره های قدیم به جای دو نشانۀ یادشده، واو نیز در آخر اسمهای مصغر دیده می شود مانند: یارو، خواجو، پسرو، گردو. و نیز در برخی از لهجه ها، اسم را با های بیان حرکت (مختفی) مصغر می سازند، مانند: پسره، دختره. و در این حال اگر دو نشانۀ تصغیر (ک، هَ) با هم در آخر اسمی بیایند، از آن معنی تحقیر و توهین اراده می شود: مردکه، زنکه. در برخی کلمات به جای ’چه’، ’یچه’ آید، مانند: دریچه
قدح و طاس بزرگ را گویند که در آن شراب خورند. (برهان). قدح بزرگ که بدان شراب خورند و ساتگین نیز گویند. منغرک. (فرهنگ رشیدی). جام شرابخواری بزرگ. (ناظم الاطباء) : ای خداوندی که از لطف تو دریا پر شود در صدف هر قطرۀ آبی ز نیسان در شود بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود. عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی). ساقی مجلس شاهی است که با منغر زر ایستاده ست شب و روز برابر نرگس. خواجه سلمان (از مجمعالفرس)
قدح و طاس بزرگ را گویند که در آن شراب خورند. (برهان). قدح بزرگ که بدان شراب خورند و ساتگین نیز گویند. منغرک. (فرهنگ رشیدی). جام شرابخواری بزرگ. (ناظم الاطباء) : ای خداوندی که از لطف تو دریا پر شود در صدف هر قطرۀ آبی ز نیسان در شود بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود. عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی). ساقی مجلس شاهی است که با منغر زر ایستاده ست شب و روز برابر نرگس. خواجه سلمان (از مجمعالفرس)
از ’ث ور’، کسی که بر می انگیزاند و برمی آغالاند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که شیار می کند زمین را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اثاره شود، بادی که دفع می کند ابر را و بلند می کند گرد و خاک را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
از ’ث ور’، کسی که بر می انگیزاند و برمی آغالاند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که شیار می کند زمین را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اثاره شود، بادی که دفع می کند ابر را و بلند می کند گرد و خاک را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
آنکه پاردم سازد یا پاردم بندد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که پاردم می سازد و یا پاردم می نهد ستور را. (ناظم الاطباء) ، از پس راننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، میش که نزدیک زادن رسد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، آن که خرید و فروخت بد کسی را به دنبال وی می بندد یعنی بدیهای وی را از پسش می فرستد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به اثفار شود
آنکه پاردم سازد یا پاردم بندد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که پاردم می سازد و یا پاردم می نهد ستور را. (ناظم الاطباء) ، از پس راننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، میش که نزدیک زادن رسد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، آن که خرید و فروخت بد کسی را به دنبال وی می بندد یعنی بدیهای وی را از پسش می فرستد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به اثفار شود
آن که به بانگ آورد گوسفند را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که عطا کند چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
آن که به بانگ آورد گوسفند را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که عطا کند چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
بسیارمال. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تثمیر شود، کشتی که دانه بندد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). گیاهی که گل و شکوفۀ آن ساقط شده و دانه بسته باشد. (ناظم الاطباء) ، کسی که برگ و بار درخت را جهت ستور می چیندو فراهم می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
بسیارمال. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تثمیر شود، کشتی که دانه بندد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). گیاهی که گل و شکوفۀ آن ساقط شده و دانه بسته باشد. (ناظم الاطباء) ، کسی که برگ و بار درخت را جهت ستور می چیندو فراهم می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
درخت میوه رسیده و درخت میوه آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). - العقل المثمر، عقل مؤمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - المال المثمر، مال بسیار. (ناظم الاطباء). ، میوه دار و باردار و میوه دهنده و میوه آورنده و برومند. (ناظم الاطباء). میوه دارنده و میوه آورنده. (غیاث). ثمردهنده. میوه ده. بامیوه. بارور. باردار. بارآور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر کسی خواهد که به مصر باغی سازد در هر فصل سال که باشد بتواند ساخت چه هر درخت که خواهد... خواه مثمر و محمل و خواه بی ثمر... (سفرنامۀناصرخسرو). و گفتند بر بام سرای سیصد تغار نقرگین بنهاده و در هر یک درختی کشته چنان است که باغی و همه درختهای مثمر و حامل. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 81). دستم بکف دست نبی دادبه بیعت زیر شجر عالی پرسایه و مثمر. ناصرخسرو. و نهالی که زینت بخش چمن دین و دولت و آرایش باغ ملک و ملت خواهد بود مثمر نگردد مگر... (سندبادنامه ص 54). گر نگشتی هیزم او مثمر بدی تا ابدمعمور و هم عامر بدی. (مثنوی چ نیکلسن ج 3 ص 240). ، با سود و فایده و سودآورنده. (ناظم الاطباء). نتیجه بخش. نتیجه دهنده: می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و افعال ستوده... مدروس گشته... و دروغ مؤثر و مثمر. (کلیله و دمنه). چون مدت اقبال گذشت و نوبت دولت به آخر رسید معاونت و مصاحبت نوح موجب مذلت و مثمر مسکنت باشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 118). تا باشد آن دعا که رود سوی آسمان گاهی مفیض راحت و گه مثمر محن... جامی - غیرمثمر، بی بار و بی فایده و بی ثمر. (ناظم الاطباء). - مثمرثمر، بافایده. (ناظم الاطباء). - مثمرثمر بودن، فایده داشتن. (ناظم الاطباء)
درخت میوه رسیده و درخت میوه آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). - العقل المثمر، عقل مؤمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - المال المثمر، مال بسیار. (ناظم الاطباء). ، میوه دار و باردار و میوه دهنده و میوه آورنده و برومند. (ناظم الاطباء). میوه دارنده و میوه آورنده. (غیاث). ثمردهنده. میوه ده. بامیوه. بارور. باردار. بارآور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر کسی خواهد که به مصر باغی سازد در هر فصل سال که باشد بتواند ساخت چه هر درخت که خواهد... خواه مثمر و محمل و خواه بی ثمر... (سفرنامۀناصرخسرو). و گفتند بر بام سرای سیصد تغار نقرگین بنهاده و در هر یک درختی کشته چنان است که باغی و همه درختهای مثمر و حامل. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 81). دستم بکف دست نبی دادبه بیعت زیر شجر عالی پرسایه و مثمر. ناصرخسرو. و نهالی که زینت بخش چمن دین و دولت و آرایش باغ ملک و ملت خواهد بود مثمر نگردد مگر... (سندبادنامه ص 54). گر نگشتی هیزم او مثمر بدی تا ابدمعمور و هم عامر بدی. (مثنوی چ نیکلسن ج 3 ص 240). ، با سود و فایده و سودآورنده. (ناظم الاطباء). نتیجه بخش. نتیجه دهنده: می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و افعال ستوده... مدروس گشته... و دروغ مؤثر و مثمر. (کلیله و دمنه). چون مدت اقبال گذشت و نوبت دولت به آخر رسید معاونت و مصاحبت نوح موجب مذلت و مثمر مسکنت باشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 118). تا باشد آن دعا که رود سوی آسمان گاهی مفیض راحت و گه مثمر محن... جامی - غیرمثمر، بی بار و بی فایده و بی ثمر. (ناظم الاطباء). - مثمرثمر، بافایده. (ناظم الاطباء). - مثمرثمر بودن، فایده داشتن. (ناظم الاطباء)
ابوریحان بیرونی در ذکر شهرهای اقالیم سبعه آرد: اندر اقلیم هفتم بس آبادانی نیست و به وی اندر سوی مشرق مردمانی اند وحشی گونه اندرکوه و بیشه ها از جمله ترکان و به کوههای باشخرت رسد و حدهای غز وبجناک و هر دو شهر سوارو بلغار و روس و سقلاب و بلغر و مجغر و به دریای محیط رسد... (التفهیم ص 200). ظاهراً همان است که در حدود العالم مجغری آمده است. رجوع به مادۀ بعد شود
ابوریحان بیرونی در ذکر شهرهای اقالیم سبعه آرد: اندر اقلیم هفتم بس آبادانی نیست و به وی اندر سوی مشرق مردمانی اند وحشی گونه اندرکوه و بیشه ها از جمله ترکان و به کوههای باشخرت رسد و حدهای غز وبجناک و هر دو شهر سوارو بلغار و روس و سقلاب و بلغر و مجغر و به دریای محیط رسد... (التفهیم ص 200). ظاهراً همان است که در حدود العالم مجغری آمده است. رجوع به مادۀ بعد شود
گوسپندی که از پستان وی شیر سرخ و یا شیر خون آمیخته به در آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است ازانغار. (منتهی الارب). رجوع به منغار و انغار شود
گوسپندی که از پستان وی شیر سرخ و یا شیر خون آمیخته به در آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است ازانغار. (منتهی الارب). رجوع به منغار و انغار شود