جدول جو
جدول جو

معنی مثعنجر - جستجوی لغت در جدول جو

مثعنجر
(مُ عَ جِ)
روان، آب باشد یا اشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط). روان و جاری از آب و از اشک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مثعنجر
(مُ عَ جَ)
آنجا که آب بیشتر بود در دریا. (مهذب الاسماء). میانۀ دریا و جای ژرف از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). وسط دریا. (از اقرب الموارد). المثعنجر الماء، وسط دریا و آبی که در دریا شبیه آن نباشد. (از محیطالمحیط) ، کنار دریا و منه قول ابن عباس و قد ذکر علیاً: علمی الی علمه کالقراره فی المثعنجر، یعنی علم من در مقام مقایسه با علم علی مانند برکۀ خردی است که در کنار دریا نهاده باشد. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معنبر
تصویر معنبر
چیزی که به عنبر و بوی خوش آغشته شده، عنبرین، عبیرآلوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجر
تصویر معجر
پارچه ای که زنان روی سر خود می اندازند، روسری، چارقد، باشامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده شده، منتهی شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ جِ)
معجرافکننده بر سر، دستار بی زیر حنک بندنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتجار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرر)
کشیده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشیده شده. (ناظم الاطباء) ، هر کاری که پس از کشش و کوشش بسیار و بدون رضا و رغبت به جایی منتهی شده انجام پذیرد، و این کلمه را بیشتر با فعل شدن و گشتن استعمال کنند. (از ناظم الاطباء).
- منجر شدن به...، کشیدن به... کشیده شدن به... انجامیدن به... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
رجل منجر، مرد سخت راننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مرد سخت رانندۀ شتر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَجْجَ)
عمامه بر سر نهاده. (از اقرب الموارد). آن که عمامه بر سر نهد، یکی از اشکال خطوط اسلامی. و رجوع به پیدایش خط و خطاطان ص 88 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
بر سر افکندنی زنان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مقنعه. (غیاث). مقنع و روپوش زنان و با لفظ بستن و در سر کشیدن و بر سر گرفتن به یک معنی مستعمل. (آنندراج). جامه ای که زنان بر سر می پوشند تاحفظ کند گیسوان آنها را و باشامه نیز گوینده (ناظم الاطباء). روپاک. چارقد. روسری. سرپوش. نصیف. خمار. ج، معاجر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
فغان من همه ز آن زلف تابدار سیاه
که گاه پردۀ لاله ست و گاه معجر ماه.
رودکی.
به مستحقان ندهی ازآنچه داری و باز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 57).
ببسته سفالین کمر هفت و هشت
فکنده به سر بر تنک معجری.
منوچهری.
بسی بر درخت گل از برگ و بارش
گهی معجر و گاه دستار دارد.
ناصرخسرو.
با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد به آستی و معجر.
ناصرخسرو.
گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر.
مسعودسعد.
ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم.
امیرمعزی (ازآنندراج).
از تف و تاب خنجر ترکان لشکرت
در سرکشد به شکل زنان معجر آفتاب.
انوری (از آنندراج).
خاتون کائنات مربع نشسته خوش
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش.
خاقانی.
چون دو لشکر در هم افتادند چون گیسوی حور
هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند.
خاقانی.
عید است و آن عصیر عروسی است صرع دار
کف برلب آوریده و آلوده معجرش.
خاقانی.
گه از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش برنهادی.
نظامی.
به ره بر یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر می زدود.
سعدی (بوستان).
نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک.
سعدی (بوستان).
رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز را به مهر به معجر نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص 23).
چو عشق بامه معجرفروش می بازم
به عشق معجر او هر طرف سراندازم.
سیفی (از آنندراج).
- معجر بستن، معجر بر سر کردن. چارقد بر سر انداختن. روسری بر سر انداختن:
ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم.
امیر معزی (از آنندراج).
- معجر به سر کردن، چارقد بر سر انداختن. روسری به سرکردن:
شاهدی گر به سر کند معجر
دیده آیینه دار طلعت اوست.
نظام قاری (دیوان ص 51).
- معجر زرنیخ، کنایه از برگهای خزان دیده باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- ، کنایه از گلهای زرد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- ، کنایه از شعاع صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- معجر غالیه گون، کنایه از شب است که عربان لیل گویند. (برهان) (آنندراج). شب. (ناظم الاطباء).
- معجر فروش،فروشندۀ معجر. آنکه معجر فروشد:
چو عشق بامه معجرفروش می بازم
به عشق معجر او هر طرف سراندازم.
سیفی (از آنندراج).
، روپوش زنان. (غیاث) (آنندراج). روی بند زنان:
ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت
همه رخها به معجرها همه سرها به چادرها.
منوچهری.
دانای نکو سخن کند باز
از روی عروس عقل، معجر.
ناصرخسرو.
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 148).
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه زبر بگشایید.
خاقانی.
شبی کشیده به رخسار نیلگون معجر
به قیر روی فرو شسته تودۀ اغبر.
داوری شیرازی.
، پارچه ای است یمنی. (منتهی الارب). یک قسم پارچۀ یمنی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه از پوست خرما به شکل جوال بافند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عمامه که بر سر نهند بدون گرد کردن تحت الحنک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
پیش آینده در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَجْ جَ)
خیزران مثجر، بید انبوب دار. (منتهی الارب) (از آنندراج). نی گره دار بنددار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَجْ جِ)
آنکه گشاده و پهناور کند. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که آب را روان و جاری می سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تثجیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
آن که تجسس اخبار میکند. (ناظم الاطباء). تجسس کننده اخبار به دروغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثعار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
مقصد که از راه تجاوز کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ بَ)
معطر. (آنندراج). خوشبوی شده با عنبر. (ناظم الاطباء). عنبرین. به عنبر معطر کرده. عنبرآلوده. به عنبر خوشبو شده. مطلق خوشبوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چون بنشیند زمی معنبر جوشه
گوید کایدون نماند جای نیوشه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 135).
خاک سیه را به سرخ سیب و به زرد
گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون.
ناصرخسرو.
بدیع و نغز بر آراسته است چهرۀ او
به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب.
مسعودسعد.
زنبور... به رایحۀ معطر و نسیم معنبر آن... مشغوف گردد. (کلیله و دمنه). زهی هوای معطر و فضای معنبر که بخار او همه بخور است. (مقامات حمیدی چ شمیم ص 169).
دل در آن زلف معنبر چه نکوست
مرغ در دام معقرب چه خوش است.
خاقانی.
پر ز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچۀ معنبر و برگستوان ماست.
خاقانی.
چون آه عاشق آمد صبح آتش معنبر
سیماب آتشین زد در بادبان اخضر.
خاقانی.
لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم.
خاقانی.
از نافۀ شب هوا معنبر
وز گوهر مه زمین منور.
نظامی.
بر اورنگ شاهنشهی برنشست
گرفته معنبر ترنجی به دست.
نظامی.
تا برد دل ز من سر زلف معنبرش
از بوی دل شده ست دماغ معطرم.
عطار.
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست.
سعدی.
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست.
حافظ.
- کمند معنبر، کنایه از گیسوی عنبرین است. زلف معطر:
ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده ست
ابرش آفتاب بستۀ اوست
تا کمند معنبر افشانده ست.
خاقانی.
دل توسنی کجا کند آن را که طوق وار
در گردن دل است کمند معنبرش.
خاقانی.
- معنبرذوائب، دارای زلفهای خوشبو. عنبرین موی. عنبرین زلف:
معنبرذوائب معقدعقایص
مسلسل غدایر سجنجل ترائب.
حسن متکلم.
- معنبر طناب، طنابی به رنگ عنبر. استعاره از تاریکی و روشنی صبح:
زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب
خیمۀ روحانیان کرد معنبر طناب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 41)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَجْ جِ)
شکم که نوردگیرد از فربهی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که از فربهی شکم وی نورد گرفته و چین دار شده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعجر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ جِ رَ)
پلک چشم که چرک ریزد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، طبقی که روغن از آن بچکد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ گُ)
ریخته شدن. (زوزنی) : اثعنجار دمع، ریخته شدن اشک، اثغام اناء، پر کردن خنور را، اثغام کسی، بخشم آوردن او را، شاد کردن، اثغام وادی، درمنه رویانیدن آن
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ کِ)
سیل ناگاه پیش آینده، ناگاه به بدی پیش آینده. (آنندراج). آغازنده به فحش و بدگوئی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ فِ)
رسا در کارها. (منتهی الارب). مرد رسای در کارها. (ناظم الاطباء) ، خر رمنده از بیم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثُ عَ جِ)
تصغیر مثعنجر. (دریا و جای ژرف آن)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَجَ)
نوعی از بیماری شکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ جَ)
تیزخشم. غضبناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ دَ)
مطر معندر، باران سخت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معنبر
تصویر معنبر
معطر، خوشبوی شده با عنبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده شونده کشیده کشیده شونده کشیده، منتهی شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معجر
تصویر معجر
چارقد، روسری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنجر
تصویر عنجر
پلید زبان زن، چیره بر شوی، بی شرم زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معجر
تصویر معجر
((مُ عَ جَّ))
آن که عمامه بر سر نهد، یکی از اشکال خطوط اسلامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجر
تصویر منجر
((مُ جَ رّ))
کشیده شده، کشیده شده به جایی یا سویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معجر
تصویر معجر
((مِ جَ))
چارقد، روسری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معنبر
تصویر معنبر
((مُ عَ بَ))
خوشبوی شده با عنبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده
فرهنگ واژه فارسی سره
عنبرین، عنبرآمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد