جدول جو
جدول جو

معنی مثط - جستجوی لغت در جدول جو

مثط(سَ)
به دست سپوختن چیزی را بر زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محط
تصویر محط
جای فرود آمدن
محط رحال: بارانداز قافله، محل فرود آمدن بارها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشط
تصویر مشط
خرک، در موسیقی قطعۀ چوبی یا استخوانی کوچکی بر روی کاسۀ برخی سازهای زهی که سیم ها از روی آن رد می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثل
تصویر مثل
الگوهای فناناپذیر موجودات عالم ماده، جمع واژۀ مثال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثل
تصویر مثل
کلامی کوتاه و کلیشه ای برای بیان معنایی عمیق که میان مردم مشهور است،
داستان، ضرب المثل، نمونه، مثال، صفت، حالت، قصه، داستان
مثل سائر: مثلی که میان مردم رایج باشد و همه کس بگوید، ضرب المثل
مثل زدن: ذکر کردن به موقع مثل، ذکر کردن مثال، تشبیه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثل
تصویر مثل
مانند، نظیر، همتا
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
جمع واژۀ امرط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به امرطشود، جمع واژۀ مرطاء. رجوع به مرطاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رُ)
تیر پربیفتاده. ج، مراط. (مهذب الاسماء). تیر بی پر. ج، امراط و مراط. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و برخی مرط را جمع مراط دانسته اندو امراط و مراط را جمع الجمع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گلیم از پشم یا از ابریشم. (منتهی الارب). ج، مروط. (منتهی الارب) ، ازار از خز. گلیم از صوف. (غیاث). کساء وعبا از پشم یا خز یا کتان که به دور خود پیچند و بسا که زنان بر سر خویش افکنند. (از اقرب الموارد). نوعی از چادر. (غیاث) (از مهذب الاسماء). هر جامۀ نادوخته. (از اقرب الموارد). ج، مروط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، امراط. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آب بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَطط)
منزل. (منتهی الارب). موضع و منزل. (ناظم الاطباء). جای فرودآمدن. محل فرودآمدن: چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد. (سندبادنامه ص 33).
تختگاه و محط دولت بود
مهبط و بارگاه ایمان شد.
حسین بن محمد بن ابی الرضاآوی (در وصف اصفهان).
- محط رحال، محل فرود آمدن بارها. محل فرود آمدن حاجت خواهان:
خدایگانا یک نکته بازخواهم راند
که هست درگه عالی تو محط رحال.
مسعودسعد (دیوان ص 308)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَطط)
آهن چرم دوزی که آن را پکمال گویند و بدان خط کشند و نقش کنند. محطه. (منتهی الارب). ابزاری چوبین و یا آهنین که چرمدوزان بدان خط کشند و نقش کنند و به فارسی پکمال نامند. (ناظم الاطباء). مخط (م خ ط ط)
لغت نامه دهخدا
(تَعْ)
شکافتن زخم را پس روان گشتن چیزی که در آن بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ ثَطط)
کوسه. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). کوسج ریش: رجل ٌ اثط، مرد کوسه. لغت عامی است و فصیح آن ثط است. (منتهی الارب) ، مرد دندان زائدیا کج و راست برآورده، که دندانی افزون دارد. (مهذب الاسماء). آنک دندان افزونی دارد در پیش یکدیگر. (تاج المصادر). مؤنث: ثعلاء. ج، ثعل
لغت نامه دهخدا
این صورت در سه نسخۀ خطی از مهذب الاسماء آمده است و جمع آن را احثاط آورده است و معنی آن را در یک نسخه، پیچیذه که در شکم گوسفند بود و در نسخۀ دیگر بجیده که در شکم گوسفند بود و در نسخۀ سوم ئجیده که در شکم گوسفند بود نوشته اند، لکن در هیچ یک ازمجملات و مطولات لغت که در دسترس ما بود یافته نشد
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
گل گشاده یعنی تنک و آبکی. وتول رقیق، خمیر بسیار رقیق
لغت نامه دهخدا
(شَ ذَ قَ)
سبک اندام گردیدن و سبک ابرو و سبک ریش و سبک چشم گردیدن. (از منتهی الارب). ’امرط’ بودن. (از اقرب الموارد). رجوع به امرط در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَطْ طِ)
شکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که می شکند. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). و رجوع به تثطیع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخط
تصویر مخط
خاکستر، جامه کوتاه پکمال (خط کش)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمط
تصویر ثمط
گل آبکی، خاز نازک (خاز خمیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثن
تصویر مثن
بر مثانه زدن، آشکار کردن خلاف کاری را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثل
تصویر مثل
نظیر، مانند، همتا، قصه
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته مهک شیرین بویان از گیاهان سوس شیرین بیان. یا اصل (بیخ) مثک. اصل السوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محط
تصویر محط
ایستگاه، منزل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسط
تصویر مسط
آب کشیدن جامه را، به تازیانه زدن، به انگشت بر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
شانه زدن، چاپلوسی، شانه زبر شدن زبر شدن پوست شانه بافندگی، بند انگشت: در پا، استخوان شانه (مشط التکف)، خرک: در ساز های زهی، شن کش شانه شانه سر آلتی که با آن موها را مرتب کنند شانه، جمع امشاط مشاط، خرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقط
تصویر مقط
خامه زن کلک بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملط
تصویر ملط
موی ستدرن، بچه انداختن، گل اندایی کجدست، بی تبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثل
تصویر مثل
((مَ ثَ))
سخن مشهور، داستان، قصه، عبرت، پند، اندرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثل
تصویر مثل
((مُ ثُ))
جمع مثال، مانندها، شبیه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشط
تصویر مشط
((مَ یا مِ یا مُ))
آلتی که با آن موها را مرتب کنند، شانه، جمع امشاط، مشاط، خرک (موسیقی)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محط
تصویر محط
((مَ حَ طّ))
محل فرود آمدن
محط رحال: بارانداز کاروان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محط
تصویر محط
((مَ حَ طّ))
محل فرود آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثل
تصویر مثل
((مِ ثْ))
مانند، نظیر، همتا، جمع آن امثال است
مثل موم: کنایه از بسیار نرم
مثل تیر: کنایه از بسیار تند
مثل استخوان: کنایه از بسیار لاغر
مثل بره: کنایه از بسیار رام
مثل شیشه: کنایه از بسیار شکننده
مثل آدم: کنایه از رفتار شایسته شان آدمیزاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثل
تصویر مثل
مانند، نمونه
فرهنگ واژه فارسی سره