کلامی کوتاه و کلیشه ای برای بیان معنایی عمیق که میان مردم مشهور است، داستان، ضرب المثل، نمونه، مثال، صفت، حالت، قصه، داستان مثل سائر: مثلی که میان مردم رایج باشد و همه کس بگوید، ضرب المثل مثل زدن: ذکر کردن به موقع مثل، ذکر کردن مثال، تشبیه کردن
کلامی کوتاه و کلیشه ای برای بیان معنایی عمیق که میان مردم مشهور است، داستان، ضرب المثل، نمونه، مثال، صفت، حالت، قصه، داستان مثل سائر: مثلی که میان مردم رایج باشد و همه کس بگوید، ضرب المثل مثل زدن: ذکر کردن به موقع مَثَل، ذکر کردن مثال، تشبیه کردن
تیر پربیفتاده. ج، مراط. (مهذب الاسماء). تیر بی پر. ج، امراط و مراط. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و برخی مرط را جمع مراط دانسته اندو امراط و مراط را جمع الجمع. (از اقرب الموارد)
تیر پربیفتاده. ج، مراط. (مهذب الاسماء). تیر بی پر. ج، اَمراط و مِراط. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و برخی مُرط را جمع مِراط دانسته اندو امراط و مِراط را جمع الجمع. (از اقرب الموارد)
گلیم از پشم یا از ابریشم. (منتهی الارب). ج، مروط. (منتهی الارب) ، ازار از خز. گلیم از صوف. (غیاث). کساء وعبا از پشم یا خز یا کتان که به دور خود پیچند و بسا که زنان بر سر خویش افکنند. (از اقرب الموارد). نوعی از چادر. (غیاث) (از مهذب الاسماء). هر جامۀ نادوخته. (از اقرب الموارد). ج، مروط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، امراط. (مهذب الاسماء)
گلیم از پشم یا از ابریشم. (منتهی الارب). ج، مروط. (منتهی الارب) ، ازار از خز. گلیم از صوف. (غیاث). کساء وعبا از پشم یا خز یا کتان که به دور خود پیچند و بسا که زنان بر سر خویش افکنند. (از اقرب الموارد). نوعی از چادر. (غیاث) (از مهذب الاسماء). هر جامۀ نادوخته. (از اقرب الموارد). ج، مُروط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، اَمراط. (مهذب الاسماء)
منزل. (منتهی الارب). موضع و منزل. (ناظم الاطباء). جای فرودآمدن. محل فرودآمدن: چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد. (سندبادنامه ص 33). تختگاه و محط دولت بود مهبط و بارگاه ایمان شد. حسین بن محمد بن ابی الرضاآوی (در وصف اصفهان). - محط رحال، محل فرود آمدن بارها. محل فرود آمدن حاجت خواهان: خدایگانا یک نکته بازخواهم راند که هست درگه عالی تو محط رحال. مسعودسعد (دیوان ص 308)
منزل. (منتهی الارب). موضع و منزل. (ناظم الاطباء). جای فرودآمدن. محل فرودآمدن: چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد. (سندبادنامه ص 33). تختگاه و محط دولت بود مهبط و بارگاه ایمان شد. حسین بن محمد بن ابی الرضاآوی (در وصف اصفهان). - محط رحال، محل فرود آمدن بارها. محل فرود آمدن حاجت خواهان: خدایگانا یک نکته بازخواهم راند که هست درگه عالی تو محط رحال. مسعودسعد (دیوان ص 308)
آهن چرم دوزی که آن را پکمال گویند و بدان خط کشند و نقش کنند. محطه. (منتهی الارب). ابزاری چوبین و یا آهنین که چرمدوزان بدان خط کشند و نقش کنند و به فارسی پکمال نامند. (ناظم الاطباء). مخط (م خ ط ط)
آهن چرم دوزی که آن را پکمال گویند و بدان خط کشند و نقش کنند. محطه. (منتهی الارب). ابزاری چوبین و یا آهنین که چرمدوزان بدان خط کشند و نقش کنند و به فارسی پکمال نامند. (ناظم الاطباء). مخط (م ِ خ َ ط ط)
کوسه. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). کوسج ریش: رجل ٌ اثط، مرد کوسه. لغت عامی است و فصیح آن ثط است. (منتهی الارب) ، مرد دندان زائدیا کج و راست برآورده، که دندانی افزون دارد. (مهذب الاسماء). آنک دندان افزونی دارد در پیش یکدیگر. (تاج المصادر). مؤنث: ثعلاء. ج، ثعل
کوسه. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). کوسج ریش: رجل ٌ اثط، مرد کوسه. لغت عامی است و فصیح آن ثط است. (منتهی الارب) ، مرد دندان زائدیا کج و راست برآورده، که دندانی افزون دارد. (مهذب الاسماء). آنک دندان افزونی دارد در پیش یکدیگر. (تاج المصادر). مؤنث: ثَعْلاء. ج، ثُعل
این صورت در سه نسخۀ خطی از مهذب الاسماء آمده است و جمع آن را احثاط آورده است و معنی آن را در یک نسخه، پیچیذه که در شکم گوسفند بود و در نسخۀ دیگر بجیده که در شکم گوسفند بود و در نسخۀ سوم ئجیده که در شکم گوسفند بود نوشته اند، لکن در هیچ یک ازمجملات و مطولات لغت که در دسترس ما بود یافته نشد
این صورت در سه نسخۀ خطی از مهذب الاسماء آمده است و جمع آن را احثاط آورده است و معنی آن را در یک نسخه، پیچیذه که در شکم گوسفند بود و در نسخۀ دیگر بجیده که در شکم گوسفند بود و در نسخۀ سوم ئجیده که در شکم گوسفند بود نوشته اند، لکن در هیچ یک ازمجملات و مطولات لغت که در دسترس ما بود یافته نشد
شانه زدن، چاپلوسی، شانه زبر شدن زبر شدن پوست شانه بافندگی، بند انگشت: در پا، استخوان شانه (مشط التکف)، خرک: در ساز های زهی، شن کش شانه شانه سر آلتی که با آن موها را مرتب کنند شانه، جمع امشاط مشاط، خرک
شانه زدن، چاپلوسی، شانه زبر شدن زبر شدن پوست شانه بافندگی، بند انگشت: در پا، استخوان شانه (مشط التکف)، خرک: در ساز های زهی، شن کش شانه شانه سر آلتی که با آن موها را مرتب کنند شانه، جمع امشاط مشاط، خرک
مانند، نظیر، همتا، جمع آن امثال است مثل موم: کنایه از بسیار نرم مثل تیر: کنایه از بسیار تند مثل استخوان: کنایه از بسیار لاغر مثل بره: کنایه از بسیار رام مثل شیشه: کنایه از بسیار شکننده مثل آدم: کنایه از رفتار شایسته شان آدمیزاد
مانند، نظیر، همتا، جمع آن امثال است مثل موم: کنایه از بسیار نرم مثل تیر: کنایه از بسیار تند مثل استخوان: کنایه از بسیار لاغر مثل بره: کنایه از بسیار رام مثل شیشه: کنایه از بسیار شکننده مثل آدم: کنایه از رفتار شایسته شان آدمیزاد