جدول جو
جدول جو

معنی مثری - جستجوی لغت در جدول جو

مثری(مُ)
توانگر. (مهذب الاسماء). بسیار مال. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسیار مال و با ثروت. (ناظم الاطباء) ، باران رسنده به ثری. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تر ونمناک. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مابینی و بینک مثر، یعنی پیوند من و تو نمی گسلد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یعنی خشک نشود تری و نمی مابین من و تو. (ناظم الاطباء) ، زهدان باردار. (ناظم الاطباء) ، ابری که تر کند و نرم نماید زمین را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
مثری(مُ ثَرْ ر)
تر کننده خاک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تر کننده دانه و نان خشک. (ناظم الاطباء) ، آن که آب ریخته لت کند قروت را. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که آب زند بر جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آب پاشنده به روی زمین، کسی که دست می زند بر زمین. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثریه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماری
تصویر ماری
(دخترانه)
فرانسه از عبری، مریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهری
تصویر مهری
(دخترانه)
منسوب به مهر، منسوب به خورشید، منسوب به مهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مثرد
تصویر مثرد
کاسه یا طاسی که در آن ترید می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موری
تصویر موری
لولۀ سفالی که در زیر زمین یا میان دیوار برای ساختن راه آب به کار می برند، تنبوشه، گنگ برای مثال (زنگی روی چون در دوزخ / بینی ای همچو موری مطبخ (جامی۱ - ۳۲۳)
نوعی پارچۀ نخی سفید و نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمثری
تصویر کمثری
گلابی، میوۀ آبدار شیرین و مخروطی شکل به اندازۀ سیب، امرود، مرود، امبرود، انبرود، مل، لکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدری
تصویر مدری
روستایی، مربوط به روستا مثلاً لباس روستایی، از مردم روستا، دهاتی مثلاً مرد روستایی، ساده لوح، احمق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسری
تصویر مسری
سرایت کننده، در پزشکی مرضی که از یکی به دیگری سرایت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماری
تصویر ماری
مانند مار کشنده بودن، برای مثال اگر «ماری» و گژدمی بود طبعش / به صحراش چون مار کردند ماری (عسجدی - ۵۶)
ماری کردن: هلاک کردن، کشتن، برای مثال اگر ماری و گژدمی بود طبعش / به صحراش چون مار کردند ماری (عسجدی - ۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجری
تصویر مجری
صندوق کوچک فلزی یا چوبی، صندوقچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجری
تصویر مجری
کسی که امری را اجرا کند، اجرا کننده
فرهنگ فارسی عمید
(کُمْ مَ را)
امرود، کمّثراه یکی. ج، کمّثریات و مذکر می آید، و گویند هذه کمثری واحده و هذه کمثری کثیره. کمیمثره و کمیمثریه و کمثیره و کمیمثرات مصغر آن. (منتهی الارب). نام میوه ای که به فارسی امرود گویند. (آنندراج) (از غیاث). امرود و اسم جنسی است که تنوین داده می شود و مؤنث می آید و گاه مذکر آید. (از ناظم الاطباء). غالباً به تشدید میم است و بعضی گفته اند تخفیف آن جایز نیست. درختی از میوه هاست که عامه اجاص نامند واحد آن کمثراه و ج، کمثریات است. و کمثری به صورت اسم جنس استعمال می گردد و تنوین داده می شود و گویند هذه کمثری واحده و هذه کمتری کثیره. (از اقرب الموارد). امرود. (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محری
تصویر محری
سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفری
تصویر مفری
آنکه اصلاح کند چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغری
تصویر مغری
چسبنده و لزوجت پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
برهنه لخت ناپوشیده (عضو بدن و غیره) برهنه، ضربی باشد که هیچ بر اصل آن زیادت نکرده باشند چنانکه باسباغ و اذالت و ترفیل کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقری
تصویر مقری
تعلیم کننده قرآن اطفال را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضری
تصویر مضری
منسوب به مضر از قبیله مضر
فرهنگ لغت هوشیار
موزراییک: گیبتو مسری منسوب به مصر: ، از مردم مصر اهل مصر، جمع مصریان. یا شمشیر مصری. نوعی شمشیر که در مصر ساخته میشد: آلت او شمشیر است و آن چهارده گونه است: یکی یمانی دوم هندی... یازدهم مصری، نبات (خوردنی) منسوب به مصر، شمشیر، قلم، تریاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسری
تصویر مسری
سرایت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
سکو چار شاخ: ابزاری است برای جدا کردن کاه از گندم، دو شاخه، چنگال، شانه
فرهنگ لغت هوشیار
روستایی ده نشین شاخ: در جانوران، تخت اورنگ، بواشه ابزاری برای باد دادن چاش، سر خاره ابزاری برای راست کردن موی سر، شانه که بر موی کشند، سیخ باشنده ده روستایی. شاخ (آهو گوزن و جز آنها)، سیخ، شانه، ابزاری که زنان بوی موی سر راست کنند سرخاره، تخت: به پنج روز ترقی بسقف اوبردند چو لات و عزی اطراف تاج ومدری را. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
مبرات: بنگرید به مبرات مبرا بنگرید به مبرا (همایی در قواعد زبان فارسی مبری را نادرست دانسته)
فرهنگ لغت هوشیار
رهگذر، گذرگاه، محل رفتن، محل عبور، راه، طریق اجرا شده، انجام یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثبی
تصویر مثبی
گرد آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثرد
تصویر مثرد
از ریشه پارسی ترید خوری آوندی که در آن ثرید سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثنی
تصویر مثنی
دوتایی، دوتا دوتا
فرهنگ لغت هوشیار
مان جای گاه جای آرام نام نیزه پیامبر اسلام (ص) جزای نیک دهنده، عطا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته از متریک فرانسوی جشانی جشانیک منسوب به متر. یا دستگاه (سیستم) متری. توضیح در 1304 ه ش. (1926 م) بموجب قانونی که از مجلس شوری گذشته سیستم متری رسمی شناخته شد بشرح ذیل: الف - واحد وزن 10 نخود (یا 2 درهم 2 گرم یک مثقال (یا 10 درهم) 10 گرم یک سیر (75 درهم) 75 گرم یک چارک (یا 750 درهم) 750 گرم یک سنگ (یا 1000 درهم) یک کیلو گرم یک من (یا 30000 درهم) 3 کیلوگرم یک خروار (یا 3000000 درهم) 300 کیلوگرم ب - واحد طول یک گره یک دسیمتر یک گز یک متر ج - واحد مسافت یک فقیز یک دکامتر مربع یک جریب یک هکتار اوزانی که هنگام تصویب این قانون رواج داشت هنوز هم دارد (قطع نظر از اختلافات محلی) اندکی با جدول فوق فرق دارد و بشرح ذیل است: اوزان ایرانی سیستم متری اوزان انگلیسی یک مثقال 64، 4 گرم 6، 71 گرین. یک سیر (16 مثقال) 24، 74 گرم 2 آومن و. 186 گرین. یک من تبریز (40 سیر) 970، 2 کیلوگرم 5464، 6 پوند. یک من شاه (2 من تبریز) 9400، 5 کیلوگرم 0928، 13 پوند. یک من ری (2 من شاه) 880، 11 کیلوگرم 01856، 26 پوند. یک خروار (100 من تبریز) 00، 297 کیلوگرم 64، 654 پوند. 3 خروار (یک تن سبک) (تقریبا) 92، 1963 پوند. (یک ذرع 16 گره) 39 تا 42 اینچ بنابر معمول محل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماری
تصویر ماری
هلاک شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثری
تصویر غثری
کشت بارانخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمثری
تصویر کمثری
گلابی از میوه ها امرود امرود گلابی
فرهنگ لغت هوشیار
معبر آب در زیر زمین، لوله ای که کوزه گران از سفال سازند به جهت راهگذر آب: (زنگیی روی چون در دوزخ بینیی همچو موری مطبخ) (جامی)، ناودان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجری
تصویر مجری
گوینده
فرهنگ واژه فارسی سره