جدول جو
جدول جو

معنی مثدون - جستجوی لغت در جدول جو

مثدون
(مَ)
مثدون الید، آن که دستش کوتاه و گرد و ناقص باشد. (از منتهی الارب) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مادون
تصویر مادون
آنچه پایین چیز دیگر قرار دارد، زیردست، پست تر، پایین تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدون
تصویر مدون
فراهم آورده شده، جمع آوری شده، ویژگی اشعار و مطالبی که جمع آوری کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ)
ناقص خلقت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ)
جمعکرده شده. (آنندراج) (غیاث اللغات). مکتوب در دیوان. دیوان انشأکرده شده و فراهم آمده. (از متن اللغه). دردیوان نبشته. مجموع. مضبوط. نعت مفعولی است از تدوین:
منت برد عراق و ری از من بدین دو جای
بحری ز نظم و نثر مدون درآورم.
خاقانی.
مقامات و مقالات ایشان مدون است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 282). و او را (بهرام گور را) شعر تازی است بغایت بلیغ و اشعار او مدون است. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین).
- مدون ساختن، ثبت دفتر و دیوان کردن. در دفتری جمع آوردن. دیوان و دفتری پرداختن.
- مدون کردن، ثبت کردن. در دیوان نوشتن:
شاد زی و شاد باش تا همه شاهان
نام به دیوان تو کنند مدون.
فرخی.
- ، در دفتری جمع کردن. دیوان ساختن. ترتیب دفتر و دیوان دادن
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
ترتیب دهنده دیوان. (آنندراج). دیوان پرداز. نعت فاعلی است از تدوین. رجوع به تدوین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَ د دَ)
مرد بسیارگوشت گران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیارگوشت. ثدن. (ازاقرب الموارد) ، آنکه دستش کوتاه و گردو ناقص باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کسی که در سینۀ وی گوشت زیادی باشد مانند پستان زن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد کوتاه گردن و کوتاه دست و کوتاه سینه، مرد ناقص خلقت و ناقص اندام، مرد تنگ دوش. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مودن شود، بچۀ لاغر و نزار. (منتهی الارب) (آنندراج). بچۀ زار و لاغر زاییده شده. (ناظم الاطباء). کودک نارسیده. (مهذب الاسماء). ورجوع به مودن و مودونه شود، تر نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیسانیده
لغت نامه دهخدا
(مَ)
درپی کرده و وصل یافته. (منتهی الارب). موصول. (متن اللغه). گویند خیط مردون، ای موصول. (اقرب الموارد) ، وصله یافته. (ناظم الاطباء). مردوم. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ جِ)
دهی است به بخارا. (منتهی الارب) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
ماسوا و فروتر و پائین تر، (ناظم الاطباء)، ماسوا و بمعنی فروتر نیز آمده، (غیاث) (آنندراج)، زیردست، مقابل مافوق، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، از ما (آنچه) + دون (فرودتر) آنچه فروتر است، آنچه فرود است:
جمله بر خودحرام کرده بدی
هرچه مادون کردگار عظیم،
ناصرخسرو،
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداندکه نخسبد خون من،
مولوی،
، (اصطلاح اداری) به کارمندانی اطلاق می شود که در حوزۀ کار و اداره نسبت به فرد یا افراد دیگر شغل و درجۀ فرودتر و حقیرتر داشته باشند، آن افراد را نسبت به اینان مافوق گویند، از این روی ممکن است کسی مافوق عده ای و مادون عده ای دیگر باشد
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَوْ وِ)
فرومایه و کمینه و سفله. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
بجائی مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). پیوسته و همیشه ماندن بجای و مقیم شدن. (از منتهی الارب). اقامت کردن در مکانی. (از اقرب الموارد) ، درآمدن در شهری. (از منتهی الارب). رسیدن به شهری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدون
تصویر مدون
فراهم آورده شده، جمع آوری شده، تدوین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادون
تصویر مادون
پست تر، پایین تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدون
تصویر مدون
((مُ دَ وَّ))
تدوین شده، گردآورده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مادون
تصویر مادون
فروتر، پایین تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مادون
تصویر مادون
زیر، فرو
فرهنگ واژه فارسی سره
زیردست، مرئوس، پایین، پایین تر، فروتر، کوچکتر
متضاد: مافوق، ماورا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تالیف، تدوین یافته، گردآوری شده، مرتب، منسجم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
میدان
فرهنگ گویش مازندرانی