جدول جو
جدول جو

معنی مثجم - جستجوی لغت در جدول جو

مثجم
(مُ جِ)
باران که همیشه باردو اکثر بارد. (آنندراج) (از منتهی الارب). باران بسیار و دائم، پایدار و دائم و همیشه. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). و رجوع به اثجام شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منجم
تصویر منجم
کسی که علم نجوم می داند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملجم
تصویر ملجم
لجام شده، کنایه از مطیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجم
تصویر معجم
کتاب لغت، نقطه دار (حرف)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجم
تصویر منجم
معدن، مرکز چیزی، در علم زمین شناسی جا و مرکز فلزات و سنگ ها که در زیر یا روی زمین به طور طبیعی انباشته شده، کان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ثَجْ جَ)
وطب مثجج، خیکی که مسکۀ شیر آن گرد نیامده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
بیماریی که اثرم گرداند کسی را و اثرم آن که دندانش از بن برافتاده یا دندان پیشین و رباعی وی افتاده باشد. (آنندراج). اثرم گرداننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثرم و اثرام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَدْ دَ)
ابریق مثدم، ابریق سرپوشیده به پالونه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ابریق سرپوشیده به پالونه و ترش پالا و یا ابریقی که دهانۀ آن را از پارچه پوشانند جهت صاف کردن چیزی که در آن می ریزند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَج جَ)
مردی که شکمش کلان و فراخ باشد یا مرد برآمده تهیگاه. اثجل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکم کلان و شکم فراخ و برآمده تهیگاه. (ناظم الاطباء) ، جوال فراخ و وسیع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَجْ جِ)
آنکه گشاده و پهناور کند. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که آب را روان و جاری می سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تثجیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَجْ جَ)
خیزران مثجر، بید انبوب دار. (منتهی الارب) (از آنندراج). نی گره دار بنددار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَجْ جِ)
کسی که بشدت سنگ می زند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترجیم. رجوع به ترجیم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ / ثِ)
جای نشستن. (ناظم الاطباء). نشستنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جای سینه گستردن مرغ. ج، مجاثم. (ناظم الاطباء) ، خوابگاه. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
فرس مرجم، اسبی که به سم خود زمین را رجم کند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، رجل مرجم، مرد قوی و سخت که گویا آلت رجم دشمن است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شدیدالوطء. از اسبان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
آن که رنگارنگ نگار کند بر جامه ها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَجْ جَ)
حدیث مرجم، سخن که بر حقیقت آن آگهی نشود. (منتهی الارب) ، لایوقف علی حقیقته. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَجْ جَ)
لفظی که عجم از کلام عرب به کلام خود نقل کرده باشند به اندک تغییری، اصلی بود یا معرب یا مولد. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1046). لغتی عربی که در زبان غیر عرب نیز استعمال شده و در آن زبان نیز شایعالاستعمال باشد مانند سخی، فرق، عدل، بغض، دوام و استعداد در زبان فارسی و ترکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از لغات عرب و آن لفظی است که در حقیقت عربی باشد مگر اهل عجم آن را بسیار استعمال کنند و از جنس کلام خود دانند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
منقوط. بانقطه. نقطه نهاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حروف نقطه دار. وصاحب دقایق الانشاء نوشته که معجم حروف منقوطه را از آن جهت نامند که اعجام در لغت به معنی ازالۀ اشتباه است چون به نقطه رفع اشتباه می شود لهذا حروف منقوطه را معجمه گویند. بعضی جمیع حروف تهجی را معجم می خوانند چرا که چنانکه به نقطه دفع اشتباه می شود به عدم نقطه نیز ازالۀ اشتباه می گردد. (غیاث) :
ز خون دلها خطی نوشت خامۀ حسن
که آن به حلقه و خال است معرب و معجم.
مسعودسعد.
از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد
تألیف آیت آری هست از حروف معجم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 336).
زهی دین طرازی که بی نقش نامت
در آفاق یک حرف معجم ندارم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 277).
- حروف معجم. رجوع به همین کلمه شود.
، نوشتۀ نقطه نهاده. (ناظم الاطباء) ، حروف الف، ب، پ الی آخره چرا که این ترکیب و ترتیب وضع عرب نیست. بلکه وضع کردۀ عجم است. (غیاث).
- حروف معجم، حروف تهجی. حروف الفبا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، رفع ابهام شده با گذاشتن نقطه ها و حرکات و اعراب. (از اقرب الموارد) ، باب معجم، دربسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
پر کننده آوند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اثغام شود، سر سپید مانند درمنه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سر سپید شده مانند گیاه درمنه. (ناظم الاطباء) ، خشم آورنده یا شادگرداننده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، وادی درمنه ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثغام شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
مرد نادرالوجود عزیزالنفس و صلب المعجم نیز چنین است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
نعت مفعولی از احجام. کسی که پس پا می شود و بازمی ایستد از کسی. (ناظم الاطباء). بازایستاده و پس پا شده از بیم. (از منتهی الارب). جبان و ضعیف القلب. (ناظم الاطباء). بازایستاده از بیم و خوف: گفت زندگانی ملک اسلام دراز باد اینهادر این مجلس بزرگ و این حشمت از حد گذشته از جواب عاجز شوند و محجم گردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 21)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
نعت فاعلی از احجام. رجوع به احجام شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملجم
تصویر ملجم
لگام کرده شده، افسار زدن
فرهنگ لغت هوشیار
روشن، راه روشن، تو پال آسن (فلز)، کان شاهین ترازو کنداک اختر مار ستاره شمر اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساوه شاه (فردوسی) اختر شناس روشن، معدن کان. دانای علم نجوم اختر شناس ستاره شناس، جمع منجمین
فرهنگ لغت هوشیار
پر دخته، واژه نامه، وینارده راژن (مرتب گردیده)، دیلدار (دیل نقطه) رفع ابهام شده ازاله التباس گردیده، کتاب لغت فرهنگ الفبایی قاموس، مرتب بترتیب حروف تهجی. توضیح قزوینی در مقدمه المعجم نوشته: استشکال فاضل ریو که معجم بتخفیف بمعنی مرتب تهجی است و این کتاب (المعجم) نه چنانست مرفوع است بانکه کلمه معجم باین معنی نیز اصلا نیامده است فقط ترکیب اضافی حروف المعجم بشرحی که در کتب لغت مذکور است بمعنی حروف تهجی استعمال میشود لاغیر نه آنکه اعجم - یعجم از باب افعال بمعنی مرتب گردانیدن بحروف تهجی باشد، حرف نقطه دار، نوشته نقطه نهاده. یا حروف معجم. حروف تهجی حروف الفبا. کلمه ای عربی که با تغییر و تصرفی در زبانی دیگر بکار رفته، بفارسی در آورده بپارسی گردانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تنک نازک، ابزار باد کش (حجامت) : شیشه تانگو شاخ تانگو نیشتر باز ایستنده، بیم زده رقیق تنک، شیشه حجامت شاخ حجامت نیشتر حجامت جمع محاجم. باز ایستنده پس پا شونده از بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجثم
تصویر مجثم
جای نشستن، نشستنگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملجم
تصویر ملجم
((مُ جِ))
لجام کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجم
تصویر منجم
((مُ نَ جِّ))
ستاره شناس، کسی که به دانش اخترشناسی می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معجم
تصویر معجم
((مُ جَ))
حرف نقطه دار، کتاب لغت، رفع اتهام شده، مرتب به ترتیب حروف تهجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معجم
تصویر معجم
((مُ عَ جَّ))
کلمه ای عربی که با تغییر و تصرفی در زبانی دیگر به کار رفته، به فارسی درآورده، به پارسی گردانیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجم
تصویر محجم
((مِ جَ))
رقیق، تنگ، آلت حجامت، شاخ حجامت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملجم
تصویر ملجم
((مُ لْ جَ))
لجام زده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملجم
تصویر ملجم
لگام گیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منجم
تصویر منجم
اخترشناس، اخترمار
فرهنگ واژه فارسی سره