جمع واژۀ ملعب. (دهار) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازیگاهها: لاچین که چو او لعب نماید به ملاعب گوید اجل اندر دل اعدای ملاعین. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 436). در ملاعب صبیان پشت ما نردبان هوا نبوده است وساق و ساعد ما را به عادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 210). - ترکته فی ملاعب الجن، او را ترک کردم در جایی که دانسته نشود که کجاست. (از اقرب الموارد). - ملاعب الریح، نوردهای باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مدارج باد یعنی مدخلها و مخرجهای آن. (از اقرب الموارد). ، بازیها. (غیاث)
جَمعِ واژۀ مَلعَب. (دهار) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازیگاهها: لاچین که چو او لعب نماید به ملاعب گوید اجل اندر دل اعدای ملاعین. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 436). در ملاعب صبیان پشت ما نردبان هوا نبوده است وساق و ساعد ما را به عادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 210). - ترکته فی ملاعب الجن، او را ترک کردم در جایی که دانسته نشود که کجاست. (از اقرب الموارد). - ملاعب الریح، نوردهای باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مدارج باد یعنی مدخلها و مخرجهای آن. (از اقرب الموارد). ، بازیها. (غیاث)
جمع واژۀ مثلبه. عیبها. (دهار). جمع واژۀ مثلبه (م ل ب / م ل ب ) . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عیبها و زبونیها. (غیاث) (آنندراج). عیوب. معایب. مقابل مناقب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آنجا که من نباشم گویی مثالب من نیک است کت نیاید زین کار شرمساری. منوچهری. پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی توان دانست که حال چون باشد و آنجا معایب و مثالب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض، ص 103). بجز مر ترا مدح باشد مناهی بجز مر ترا حمد باشد مثالب. حسن متکلم. پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان. (کتاب النقض ص 481). هر دو در حصر مثالب و تقریر معایب او فصول پرداختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 204). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی ومثالب. (جهانگشای جوینی). شرح غصه و مقاسات معیشت شدیدۀ خود و ذکر مثالب و نشر مساوی علاءالدین مقصور بودی. (جهانگشای جوینی)
جَمعِ واژۀ مثلبه. عیبها. (دهار). جَمعِ واژۀ مثلبه (م َ ل َ ب َ / م َ ل ُ ب َ) . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عیبها و زبونیها. (غیاث) (آنندراج). عیوب. معایب. مقابل مناقب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آنجا که من نباشم گویی مثالب من نیک است کت نیاید زین کار شرمساری. منوچهری. پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی توان دانست که حال چون باشد و آنجا معایب و مثالب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض، ص 103). بجز مر ترا مدح باشد مناهی بجز مر ترا حمد باشد مثالب. حسن متکلم. پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان. (کتاب النقض ص 481). هر دو در حصر مثالب و تقریر معایب او فصول پرداختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 204). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی ومثالب. (جهانگشای جوینی). شرح غصه و مقاسات معیشت شدیدۀ خود و ذکر مثالب و نشر مساوی علاءالدین مقصور بودی. (جهانگشای جوینی)
جمع واژۀ مصعب. (یادداشت مؤلف). دشواریها و سختیها. (ناظم الاطباء). دشواریها و جاهای دشوار. (غیاث) (آنندراج) ، جمع واژۀ مصعب، به معنی گشن یا گشنی که هنوززیر بار و سواری نیامده است. سرکش. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ مُصْعَب. (یادداشت مؤلف). دشواریها و سختیها. (ناظم الاطباء). دشواریها و جاهای دشوار. (غیاث) (آنندراج) ، جَمعِ واژۀ مُصْعَب، به معنی گشن یا گشنی که هنوززیر بار و سواری نیامده است. سرکش. (منتهی الارب)
جزا و پاداش و ثواب داده شده. (غیاث) (آنندراج). پاداش داده شده و مأجور و جزای نیک داده شده. (ناظم الاطباء). اجر یافته. پاداش یافته. به پاداش رسیده. - عنداﷲ مثاب شدن، جزای نیک از خداوند عالم جل شأنه دریافت کردن. (ناظم الاطباء). - مثاب بودن، به ثواب و پاداش نیک رسیدن. (ناظم الاطباء). - مثاب گشتن، اجرت بردن. پاداش یافتن: مرا چو بی گنهی آسمان مخاطب کرد نکرده طاعت، گشتم ز خامۀ تو مثاب. عثمان مختاری. بر بد و نیک از تو در همه سال خلق عالم معقب اند و مثاب. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 38)
جزا و پاداش و ثواب داده شده. (غیاث) (آنندراج). پاداش داده شده و مأجور و جزای نیک داده شده. (ناظم الاطباء). اجر یافته. پاداش یافته. به پاداش رسیده. - عنداﷲ مثاب شدن، جزای نیک از خداوند عالم جل شأنه دریافت کردن. (ناظم الاطباء). - مثاب بودن، به ثواب و پاداش نیک رسیدن. (ناظم الاطباء). - مثاب گشتن، اجرت بردن. پاداش یافتن: مرا چو بی گنهی آسمان مخاطب کرد نکرده طاعت، گشتم ز خامۀ تو مثاب. عثمان مختاری. بر بد و نیک از تو در همه سال خلق عالم معقب اند و مثاب. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 38)
جای بازگشتن مردم بعد از آنکه رفته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جای باز آمدن. (غیاث) (آنندراج) ، جای گرد آمدن مردم پس از پراکنده گشتن. (از اقرب الموارد). جای انبوه آدمیان. (غیاث) (آنندراج) ، مثاب البئر، جای آب گرفتن از چاه و ایستادنگاه ساقی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای ایستادن ساقی از چاه یا وسط آن. (از اقرب الموارد) ، جای گرد آمدن آب در چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جای انبوه آب. (غیاث) (آنندراج) ، میانۀ چاه که آب نخست در وی گرد آید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
جای بازگشتن مردم بعد از آنکه رفته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جای باز آمدن. (غیاث) (آنندراج) ، جای گرد آمدن مردم پس از پراکنده گشتن. (از اقرب الموارد). جای انبوه آدمیان. (غیاث) (آنندراج) ، مثاب البئر، جای آب گرفتن از چاه و ایستادنگاه ساقی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای ایستادن ساقی از چاه یا وسط آن. (از اقرب الموارد) ، جای گرد آمدن آب در چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جای انبوه آب. (غیاث) (آنندراج) ، میانۀ چاه که آب نخست در وی گرد آید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
رنجها و ماندگیها این جمع تعب است خلاف قیاس. (آنندراج) (غیاث). جمع واژۀ متعب و متعبه. (اقرب الموارد). جمع واژۀ متعب. (ناظم الاطباء) : و خود را در معرض متاعب و مصائب آوردن... کار عاقلان نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 58). قومی را که امامت پسرش را تصدیق کرده بودند به انواع متاعب و عقوبات مثله میگردانید. (جهانگشای جوینی). و رجوع به متعب و متعبه شود
رنجها و ماندگیها این جمع تعب است خلاف قیاس. (آنندراج) (غیاث). جَمعِ واژۀ متعب و متعبه. (اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ متعب. (ناظم الاطباء) : و خود را در معرض متاعب و مصائب آوردن... کار عاقلان نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 58). قومی را که امامت پسرش را تصدیق کرده بودند به انواع متاعب و عقوبات مثله میگردانید. (جهانگشای جوینی). و رجوع به متعب و متعبه شود
جمع ملعب، بازیچه ها بازیگو ش لاس زننده جمع ملعب: (و در ملاعب صبیان پشت ما نردبان هوا نبودست و ساعد ما را بعادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند) (مرزبان نامه 1317 ص 21- 220) بازی کننده، مرد شوخی کننده با زن. بازیگر و بازی کننده
جمع ملعب، بازیچه ها بازیگو ش لاس زننده جمع ملعب: (و در ملاعب صبیان پشت ما نردبان هوا نبودست و ساعد ما را بعادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند) (مرزبان نامه 1317 ص 21- 220) بازی کننده، مرد شوخی کننده با زن. بازیگر و بازی کننده