آسان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آسان و سهل و آماده و مهیا و سهل و آسان و نادشوار و ممکن. (ناظم الاطباء) ، روز سرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تیسر شود
آسان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آسان و سهل و آماده و مهیا و سهل و آسان و نادشوار و ممکن. (ناظم الاطباء) ، روز سرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تیسر شود
شکسته، مقابل درست، خرد شده، قطعه قطعه شده، ویژگی آنکه بر اثر بیماری یا اندوه شادابی و جوانی خود را از دست داده باشد، آزرده، ناراحت، غمگین، در هنر در خوش نویسی، یکی از خط های فارسی، برگرفته از خط نستعلیق که دارای انحنا و پیوستگی می باشد و در نامه نگاری ها به کار می رفته است، در موسیقی گوشه ای در آواز بیات ترک از ملحقات دستگاه ماهور، شرمگین، خجل
شکسته، مقابلِ درست، خرد شده، قطعه قطعه شده، ویژگی آنکه بر اثر بیماری یا اندوه شادابی و جوانی خود را از دست داده باشد، آزرده، ناراحت، غمگین، در هنر در خوش نویسی، یکی از خط های فارسی، برگرفته از خط نستعلیق که دارای انحنا و پیوستگی می باشد و در نامه نگاری ها به کار می رفته است، در موسیقی گوشه ای در آواز بیات تُرک از ملحقات دستگاه ماهور، شرمگین، خجل
نواله ای که از تخم مرغ و گوشت ترتیب می دهند. (ناظم الاطباء). بزماورد. (مهذب الاسماء) (دهار). نوعی حلواست. به معنی نواله است که زماورد باشد. (از آنندراج). بزماورد. زماورد. نرجس المائده. لقمۀ خلیفه. لقمۀ قاضی. نواله. نرگس خوان. نرگسۀ خوان. مهنا. (یادداشت مؤلف). رجوع به بزماورد شود
نواله ای که از تخم مرغ و گوشت ترتیب می دهند. (ناظم الاطباء). بزماورد. (مهذب الاسماء) (دهار). نوعی حلواست. به معنی نواله است که زماورد باشد. (از آنندراج). بزماورد. زماورد. نرجس المائده. لقمۀ خلیفه. لقمۀ قاضی. نواله. نرگس خوان. نرگسۀ خوان. مهنا. (یادداشت مؤلف). رجوع به بزماورد شود
ممکن وهر چیز سهل و آسان کرده شده و هر چیز شدنی و ممکن الحصول و کردنی و قابل عمل و کار. (ناظم الاطباء). آسان کرده شده اسم مفعول از تیسیر مأخوذ از یسر به ضم که به معنی آسانی است و کسانی که به این معنی به فتح میم گویند غلط است. (از غیاث) (از آنندراج). مقدور. ممکن. آسان. آسان شده. (یادداشت مؤلف). هر چیز یافتنی و دستیاب و آماده و مهیا: نظر به پیرایه گشاده افکنی که ربودن آن میسر بود. (کلیله و دمنه). اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم در باد و آتش و نی هستش امان میسر. خاقانی. قسمی که ترا نیافریدند گر سعی کنی میسرت نیست. سعدی. - میسر ساختن، ممکن ساختن. آسان کردن. فراهم نمودن. آماده کردن: رستم توران ستان است این خلف کز فر او ایلدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند. خاقانی. و رجوع به میسر شدن شود. - میسر شدن، آماده شدن. ممکن گشتن. مهیا گردیدن. درست شدن. دست دادن. فراهم آمدن. به دست آمدن. فراهم گردیدن. روبراه شدن. آسان شدن. سهل گشتن. خلاف دشوار شدن. (یادداشت مؤلف) : ایزد چو بخواهد که گشاید در رحمت دشواری آسان شود و صعب میسر. ناصرخسرو. گر به سخن کار میسر شدی کار نظامی بفلک برشدی. نظامی. همتش از گنج توانگر شده جملۀ مقصود میسر شده. نظامی. مقبل امروز کند درد دل ریش دوا که پس از مرگ میسر نشود درمانش. سعدی. ور میسر شود که سنگ سیاه زر صامت کنی بقلابی. سعدی. هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود خار بردارم اگر دست به خر ما نرسد. سعدی. - میسر کردن، فراهم کردن. ممکن ساختن. مهیا داشتن. به دست آوردن: گر میسر کردن حق ره بدی هر جهود و گبر ازو آگه شدی. مولوی. - میسر گردیدن، به دست آمدن. دست دادن. فراهم شدن. مهیا گشتن. میسر شدن: که سودا را مفرح زر بود زر مفرح خود به زر گردد میسر. نظامی. تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت که کام ازعمر برگیرم و گر خود یک زمانستی. سعدی. دانم که میسرم نگردد تو سنگ درآوری بگفتار. سعدی (طیبات). و رجوع به میسر و میسر شدن شود
ممکن وهر چیز سهل و آسان کرده شده و هر چیز شدنی و ممکن الحصول و کردنی و قابل عمل و کار. (ناظم الاطباء). آسان کرده شده اسم مفعول از تیسیر مأخوذ از یسر به ضم که به معنی آسانی است و کسانی که به این معنی به فتح میم گویند غلط است. (از غیاث) (از آنندراج). مقدور. ممکن. آسان. آسان شده. (یادداشت مؤلف). هر چیز یافتنی و دستیاب و آماده و مهیا: نظر به پیرایه گشاده افکنی که ربودن آن میسر بود. (کلیله و دمنه). اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم در باد و آتش و نی هستش امان میسر. خاقانی. قسمی که ترا نیافریدند گر سعی کنی میسرت نیست. سعدی. - میسر ساختن، ممکن ساختن. آسان کردن. فراهم نمودن. آماده کردن: رستم توران ستان است این خلف کز فر او ایلدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند. خاقانی. و رجوع به میسر شدن شود. - میسر شدن، آماده شدن. ممکن گشتن. مهیا گردیدن. درست شدن. دست دادن. فراهم آمدن. به دست آمدن. فراهم گردیدن. روبراه شدن. آسان شدن. سهل گشتن. خلاف دشوار شدن. (یادداشت مؤلف) : ایزد چو بخواهد که گشاید در رحمت دشواری آسان شود و صعب میسر. ناصرخسرو. گر به سخن کار میسر شدی کار نظامی بفلک برشدی. نظامی. همتش از گنج توانگر شده جملۀ مقصود میسر شده. نظامی. مقبل امروز کند درد دل ریش دوا که پس از مرگ میسر نشود درمانش. سعدی. ور میسر شود که سنگ سیاه زر صامت کنی بقلابی. سعدی. هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود خار بردارم اگر دست به خر ما نرسد. سعدی. - میسر کردن، فراهم کردن. ممکن ساختن. مهیا داشتن. به دست آوردن: گر میسر کردن حق ره بدی هر جهود و گبر ازو آگه شدی. مولوی. - میسر گردیدن، به دست آمدن. دست دادن. فراهم شدن. مهیا گشتن. میسر شدن: که سودا را مفرح زر بود زر مفرح خود به زر گردد میسر. نظامی. تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت که کام ازعمر برگیرم و گر خود یک زمانستی. سعدی. دانم که میسرم نگردد تو سنگ درآوری بگفتار. سعدی (طیبات). و رجوع به میسر و میسر شدن شود
روز خنک. (آنندراج) ، پای خفته. (آنندراج). پای افسرده وخوابیده. (ناظم الاطباء) ، گاوی که ریشه های گیاه خشک چرد. (آنندراج). گاوی که ریشه های خشک گیاه را می چرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبسر شود
روز خنک. (آنندراج) ، پای خفته. (آنندراج). پای افسرده وخوابیده. (ناظم الاطباء) ، گاوی که ریشه های گیاه خشک چرد. (آنندراج). گاوی که ریشه های خشک گیاه را می چرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبسر شود
دشوار. (آنندراج). سخت و دشوار و مشکل. (ناظم الاطباء). - متعسرالحصول، کاری که حصول آن سخت و دشوار باشد. (ناظم الاطباء). - متعسرالمرور، جایی که عبور از آن سخت و مشکل باشد. (ناظم الاطباء). ، محال. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، درماندگی سخت و شدید. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعسر شود
دشوار. (آنندراج). سخت و دشوار و مشکل. (ناظم الاطباء). - متعسرالحصول، کاری که حصول آن سخت و دشوار باشد. (ناظم الاطباء). - متعسرالمرور، جایی که عبور از آن سخت و مشکل باشد. (ناظم الاطباء). ، محال. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، درماندگی سخت و شدید. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعسر شود
دریغ خورنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دلگیر و حزین و محزون و دارای افسوس وحسرت و دریغ خورنده. (ناظم الاطباء). آن که حسرت خورد. دریغ خورنده. افسوس خورنده. و رجوع به تحسر شود
دریغ خورنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دلگیر و حزین و محزون و دارای افسوس وحسرت و دریغ خورنده. (ناظم الاطباء). آن که حسرت خورد. دریغ خورنده. افسوس خورنده. و رجوع به تحسر شود