جدول جو
جدول جو

معنی متکلل - جستجوی لغت در جدول جو

متکلل
(مُ تَ کَلْ لِ)
تاجدار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هر آنچه فرا گیرد و احاطه نماید، ابری که نرم درخشد و برق زند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تکلل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متذلل
تصویر متذلل
ویژگی کسی که خود را خوار و حقیر می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکحل
تصویر متکحل
کسی که به چشم هایش سرمه کشیده، سرمه کشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
کسی که سخن می گوید، تکلم کننده، گوینده، سخن گو، کسی که در علم کلام تبحر دارد، دانشمند علم کلام،
از نام های خداوند، خطیب
متکلم مع الغیر: در دستور زبان علوم ادبی اول شخص جمع
متکلم وحده: در دستور زبان علوم ادبی اول شخص مفرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکلف
تصویر متکلف
شاعر یا نویسنده ای که در اثر خود تکلف می کند، کسی که کاری را بر عهده می گیرد و خود را در رنج و سختی می اندازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکفل
تصویر متکفل
کسی که انجام امری را بر عهده گرفته است، عهده دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحلل
تصویر متحلل
حل شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ دَلْ لِ)
نازکننده و گستاخی نماینده. (از آنندراج) ، لطیف و خوشنما و رفیق خوش طبع و لطیف گو. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدلل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
بازگشته و واماندۀ از عقب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کسی و یا چیزی که پنهان و نادیده بیرون می آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَلْ لِ)
آن که خلال کند در دندان بعد طعام خوردن. (آنندراج) کسی که پس از خوردن، خلال در دندان کند. (ناظم الاطباء) ، خلل انداز. (آنندراج) (غیاث). و رجوع به تخلل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذَلْ لِ)
ذلیل و خوار. (آنندراج) ، فروتن و کمینه. (ناظم الاطباء). فروتن و متواضع. (ازاقرب الموارد) ، ملایم و نرم دل، دادخواه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
کسی که داخل به دین و ملت باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جلد و تند و شتابان در رفتار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بی آرام از اندوه و بیماری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تملل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَلْ لِ)
برآینده بر کسی. (آنندراج). غالب شده و بلندتر برآینده در جاه و منزلت. (ناظم الاطباء) ، آن که معظم چیزی گیرد. (آنندراج). آن که بگیرد بهترین و بزرگترین جاه و جلال را. (ناظم الاطباء) ، بر اسب نشانده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجلل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَلْ لَ)
پوشیده و ملبس. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از اشتینگاس) ، تعظیم کرده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجلل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ لْ لِ)
روی درخشنده از شادی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شادمان روی و بشاش. (ناظم الاطباء) ، ابر درخشنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به تهلل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَلْ لِ)
تیغ و کارد ومانند آن که رخنه دار شود و خفته باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کارد و شمشیر شکسته و دندانه دندانه شده. (ناظم الاطباء) ، لشکر شکست خورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَلْ لِ)
گداخته شده و حل شده و آب شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). تحلیل شونده. (فرهنگ فارسی معین) : اما ذوق قوتی است ترتیب کرده در آن عصب که گسترده است بر روی زبان که طعام های متحلل را دریابد از آن اجرام که مماس شوند با او... (چهار مقاله ص 12) ، بیمار شده پس از مراجعت از سفر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیمار شونده. (فرهنگ فارسی معین) ، استثناء کرده در سوگند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). استثناء کننده در سوگند. (فرهنگ فارسی معین) ، رها شدۀ از سوگند به کفارت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیرون آینده از قسم به کفاره. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تحلل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْلی)
متوقف در پس لشکر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تکلی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متکحل
تصویر متکحل
سرمه کشنده سرمه کشنده جمع متکحلین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکفل
تصویر متکفل
ضامن و متعهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلل
تصویر متحلل
گداخته و حل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متذلل
تصویر متذلل
ذلیل و خوار، فروتن و متواضع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکهل
تصویر متکهل
شبیه شونده به کهل (مردی که سنین عمرش بین 30 و 50 باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکمل
تصویر متکمل
تمام کننده، کامل و تمام شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
سخن گوینده، گویا، ناطق، گوینده، خطیب، واعظ
فرهنگ لغت هوشیار
سخت انجام، دل ناپسند نادلنشین آنکه کاری را متعهد شود و برنج و زحمت انجام دهد، کسی که برنج و زحمت شعر گوید: ... چنانک متکلفی گفته است: گر یار من غم دلم بخوردی زین بهترک بحال من نگردی. آنچه برنج و زحمت انجام شود، آنچه بطبع گران آید مقابل مطبوع: یکی خفیف بود و مطبوع و یکی ثقیل و متکلف. این قسم را ازین سبب ثقیل خواندند، شعر یا نوشته ای که بتکلف گفته شود و بطبع گران آید مقابل مطبوع. توضیح عامه مردم پندارند که شعر متکلف علی الاطلاق آن باشد که بر وزنی مشکل و از احیف گران گفته باشند یا کلمات آن بزور بر هم بسته باشد و معانی آن بدشواری فراهم آورده و این ظن خطاست از بهر آنک جمله مصنوعات شعر و مستبدعات نظم که در فصول متقدم بر شمردیم و آنرا از مستحسنات صنعت نهاد از قبیل متکلفات اشعارست که جز با معان نظر و ادمان فکر مثل آن دست ندهد و مانند آن میسر نشود اما اگر شاعری التزام کند که چند معنی مختلف در شعری اندک بیارد یا چند اسم متغایر در نظمی بر شمارد یا خواهد که شعری غریب و نظمی مشکل امتحان طبع خویش را یا افحام یکی از اهل دعوی را بگوید و در ضمن آن چیزی را قلب و تصحیف استعمال کند و حروف علل یا منقوط لازم دارد هر آینه از نوع تعسفی خالی نباشد چنانک نطنزی گفته است: . . زین جنبش شاه چرخ فرزین رفتار دورم چو رخ از رخ ز رخ فرخ یار. دل ز اسب طرب پیاده و پیل غمت شه مات بجان خواسته بر نطع قمار. چون التزام کرده است که جمله کالای شطرنج در دو بیت بیارد لاجرم چندین رخ بر هم افتاده است. . ، جمع متکلفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکلف
تصویر متکلف
((مُ تَ کَ لَّ))
آن که کاری را متعهد شود و به رنج و زحمت انجام دهد، کسی که به رنج و زحمت شعر گوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکلف
تصویر متکلف
((مُ تَ کَ لِّ))
آن که کاری را متعهد شود و خود را در رنج و سختی بیندازد، دارای تکلف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متذلل
تصویر متذلل
((مُ تَ ذَ لِّ))
فروتن، خوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متخلل
تصویر متخلل
((مُ تَ خَ لِ))
دارای سوراخ ها، فضاهای خالی و حفره ها، سوراخ سوراخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحلل
تصویر متحلل
((مُ تَ حَ ل ِّ))
بیمارشونده، استثنا کننده در سوگند، بیرون آینده از قسم به کفاره، در فارسی تحلیل شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکحل
تصویر متکحل
((مُ تَ کَ حِّ))
سرمه کشنده، جمع متکحلین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکفل
تصویر متکفل
((مُ تَ کَ فِّ))
عهده دار، کفیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
((مُ تَ کَ لِّ))
سخن گوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
سخنگو
فرهنگ واژه فارسی سره