جدول جو
جدول جو

معنی متکلع - جستجوی لغت در جدول جو

متکلع
(مُ تَ کَلْلِ)
فراهم آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فراهم آمده. (ناظم الاطباء) ، با هم سخت سوگند خورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تکلع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متکلم
تصویر متکلم
کسی که سخن می گوید، تکلم کننده، گوینده، سخن گو، کسی که در علم کلام تبحر دارد، دانشمند علم کلام،
از نام های خداوند، خطیب
متکلم مع الغیر: در دستور زبان علوم ادبی اول شخص جمع
متکلم وحده: در دستور زبان علوم ادبی اول شخص مفرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکلف
تصویر متکلف
شاعر یا نویسنده ای که در اثر خود تکلف می کند، کسی که کاری را بر عهده می گیرد و خود را در رنج و سختی می اندازد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَطَلْ لِ)
پیوسته در چیزی نگرنده و انتظارکننده. (آنندراج). کسی که می نگرد و انتظار می کشد. (ناظم الاطباء) ، آگاه شده و واقف گشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : و بر کتاب دیوان محرران و شاگردان آن متطلع شدی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 92). و رجوع به تطلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لِ)
درشت و سطبر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تکلد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لِ)
آسمان پیاپی درخشنده از برق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، ترشروی و کسی که در ترشرویی دندانها را بهم می نمایاند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تکلح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَرْ رِ)
وضو کننده جهت نماز. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دست نماز گیرنده و وضوگیرنده. (ناظم الاطباء). رجوع به تکرع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضَلْ لِ)
پرشکم از سیری. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پرشده و آکنده، و سیر و سیر شده. (ناظم الاطباء) ، مجازاً پر از علم و دانش. و رجوع به تضلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْ لِ)
آفتاب بالاآینده یا در وسط آسمان رسنده یااز ابر بیرون آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). آفتاب بیرون آمده از زیر ابر در وسطآسمان رسیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَنْنِ)
اسیری که در هم کشیده شود به دوال. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). محبوس به زنجیر بسته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تکنع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَوْ وِ)
آن که ساق دست او دردگین شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که ساق دست وی پیچیده و دردگین گشته و یا در رفته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تکوع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لَ)
آنچه به رنج و زحمت انجام شود. (از فرهنگ فارسی معین) ، آنچه به طبع گران آید، مقابل مطبوع. (از فرهنگ فارسی معین) : و از فاصله ها یکی در بیشتر طباع خفیف و مطبوع بود یکی ثقیل و متکلف و این قسم را از این سبب ثقیل خواندند. (المعجم چ مدرس چ دانشگاه، ص 32) ، شعر یا نوشته ای که به تکلف گفته شود و به طبع گران آید مقابل مطبوع. شمس قیس آرد: عامۀ مردم پندارند که شعر متکلف علی الاطلاق آن باشد که بر وزنی مشکل و از احیف گران گفته باشند. یا کلمات آن بزور بر هم بسته باشد و معانی آن بدشواری فراهم آورده، و این ظن خطاست از بهر آن که جملۀ مصنوعات شعر و مستبدعات نظم که در فصول متقدم برشمردیم و آن را از مستحسنات صنعت نهاد، از قبیل متکلفات اشعار است که جز به امعان نظر و ادمان فکر مثل آن دست ندهد و مانند آن میسر نشود. اما اگر شاعری التزام کند که چند معنی مختلف در شعری اندک بیارد یا چند اسم متغایر در نظمی برشمارد یا خواهد که شعری غریب و نظمی مشکل امتحان طبع خویش را یا افحام یکی از اهل دعوی را بگوید و در ضمن آن چیزی از قلب و تصحیف استعمال کند و حروف عطل یا منقوط لازم دارد، هر آینه از نوع تعسفی خالی نباشد چنانکه نطنزی گفته است...:
زین جنبش شاه چرخ فرزین رفتار
دورم چو رخ از رخ ز رخ فرخ یار
دل ز اسب طرب پیاده و پیل غمت
شه مات به جان خواسته بر نطع قمار.
چون التزام کرده است که جمله کالای شطرنج در دو بیت بیارد لاجرم چندین رخ بر هم افتاده است. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 317- 318)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَلْ لِ)
از بن برکنده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). از بن کنده شده. (ناظم الاطباء) : و خان و مان بسیاری معتبران و اعیان زمان بواسطۀقتل و نهب متقلع و مستأصل می گشت. (تاریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تَلْ لِ)
منتظر و چشم دوخته بر کار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سر ستیخ کننده تا برخیزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در پیش شونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در پیش رونده. (آنندراج). و رجوع به تتلع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَرْ رُ)
فراهم آمدن و باهم سوگند خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ لِ)
از ’ول ع’، آن که پوشیده شود بر او کار کسی و نمی داند که زنده است یا مرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بی اطلاع ازحالت شخص خصوصاً از حیات و ممات وی. (از ناظم الاطباء). رجوع به اتلاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لِ)
سخت دونده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لِ)
پیش آینده به کاری که افزون باشد از حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، متکلفین:
متکلف به نغمه در قرآن
حق بیازردو خلق را بربود.
سعدی (کلیات چ فروغی مواعظ ص 172) ، کسی که کاری رابخود گیرد بی فرمودن کسی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آن که کاری را متعهد شود و به رنج و زحمت انجام دهد. (از فرهنگ فارسی معین) ، زحمت کشنده. (ناظم الاطباء). آن که رنج برخورد نهد و محنت کش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). که برنج و زحمت کاری کند یا کوششی نماید در انجام دادن کاری یا ابداع اندیشه ای رجوع به متکاوس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
زن خوب رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بسیار نگرندۀ چپ و راست. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آن که گردن ستیخ کند. (آنندراج). کسی که برمی آورد سر را و ستیخ نماید گردن را برای شنیدن و یا دیدن چیزی، روز بلند برآمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَلْ لِ)
دست و پای ترکیده و کفته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لِ)
تاجدار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هر آنچه فرا گیرد و احاطه نماید، ابری که نرم درخشد و برق زند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تکلل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَلْ لِ)
به معنی جدا. (آنندراج). جدا و متفرق و پراکنده و پاشیده. (ناظم الاطباء) ، باده پرست و مشغول به باده نوشی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، پاها را از هم جدا نهنده در رفتار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَسَلْ لِ)
شکافته شونده. (آنندراج). شکافته شده و چاک شده و ترکیده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَلْ لِ)
شکافته و بریده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متفلق. شکافته شده. (ناظم الاطباء) ، پای ترکیده. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به تفلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْلی)
متوقف در پس لشکر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تکلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لِ)
سخن گوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سخن گوینده و تکلم کننده. گوینده و سخن گو و سخن ران و سخن پرداز. (ناظم الاطباء). سخن گو. کلیم. گویا. ناطق. خطیب. گوینده. واعظ. ج، متکلمین و متکلمون. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس روزی رستم بن مهرهرمزد المجوسی پیش او (عمر بن شان العاری) اندر شد و بنشست و متکلم سیستان او (رستم بن مهر) بود. گفت دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی. (تاریخ سیستان چ بهار، ص 106). فقها و ائمۀ متکلمان گرد آمدندی... (نصیحهالملوک چ همائی ص 138).
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی.
سعدی (گلستان).
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد. (گلستان). در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسلان را بلاغت افزاید. (گلستان). فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند. (گلستان). وبس متکلم و از اهل جدل و مباحثه بود. (تاریخ قم ص 233).
- متکلم معالغیر، صیغه ای از فعل ماضی و مضارع و امر غایب که فاعل آن متکلم با انبازی یک یا چند دیگر است. آن که متکلم با دیگری یا دیگران بود: رفتیم. رویم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اول شخص جمع. (ناظم الاطباء).
- متکلم وحده، صیغه ای از فعل ماضی و مضارع و امر غائب که فاعل آن نفس متکلم است. آنگاه که متکلم یکی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اول شخص مفرد. (ناظم الاطباء).
- متکلم وحده شدن،درتداول، خود به تنهائی سخن گفتن و بدیگران مجال گفتن ندادن.
، عارف به علم کلام. (از اقرب الموارد). کسی را گویند که بعلم کلام و اصول آشنا باشد. این علم را برای آن علم کلام خوانند که اولین اختلاف در کلام اﷲ را مطرح و مورد مباحثه قرار داده و از مخلوق و غیر مخلوق بودن آن صحبت بمیان آورده اند. (از الانساب سمعانی). صاحبان علم کلام. و علم کلام علمی است که در آن مقدمات علم منقول را به دلایل عقلی ثابت کنند و دلایل را به ادلۀ عقلیه موجه سازند. اهل کلام. کلامی. آن که علم کلام داند. آن که توفیق میان فلسفه و دین خواهد. عالم بعلم کلام. دانای بعلم کلام. آن که فهم حقایق اشیاء خواهد به برهان با شرط مطابقت با دین. عالم به علم کلام. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که حقایق اشیاء را با برهان و انطباق با احکام شرع درک کند و بدیگران تعلیم دهد از طریق خطابه و جز آن، وکیل دعوی، مترجم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لَ)
جای سخن. یقال: ما اجد متکلماً، ای موضع کلام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سخت انجام، دل ناپسند نادلنشین آنکه کاری را متعهد شود و برنج و زحمت انجام دهد، کسی که برنج و زحمت شعر گوید: ... چنانک متکلفی گفته است: گر یار من غم دلم بخوردی زین بهترک بحال من نگردی. آنچه برنج و زحمت انجام شود، آنچه بطبع گران آید مقابل مطبوع: یکی خفیف بود و مطبوع و یکی ثقیل و متکلف. این قسم را ازین سبب ثقیل خواندند، شعر یا نوشته ای که بتکلف گفته شود و بطبع گران آید مقابل مطبوع. توضیح عامه مردم پندارند که شعر متکلف علی الاطلاق آن باشد که بر وزنی مشکل و از احیف گران گفته باشند یا کلمات آن بزور بر هم بسته باشد و معانی آن بدشواری فراهم آورده و این ظن خطاست از بهر آنک جمله مصنوعات شعر و مستبدعات نظم که در فصول متقدم بر شمردیم و آنرا از مستحسنات صنعت نهاد از قبیل متکلفات اشعارست که جز با معان نظر و ادمان فکر مثل آن دست ندهد و مانند آن میسر نشود اما اگر شاعری التزام کند که چند معنی مختلف در شعری اندک بیارد یا چند اسم متغایر در نظمی بر شمارد یا خواهد که شعری غریب و نظمی مشکل امتحان طبع خویش را یا افحام یکی از اهل دعوی را بگوید و در ضمن آن چیزی را قلب و تصحیف استعمال کند و حروف علل یا منقوط لازم دارد هر آینه از نوع تعسفی خالی نباشد چنانک نطنزی گفته است: . . زین جنبش شاه چرخ فرزین رفتار دورم چو رخ از رخ ز رخ فرخ یار. دل ز اسب طرب پیاده و پیل غمت شه مات بجان خواسته بر نطع قمار. چون التزام کرده است که جمله کالای شطرنج در دو بیت بیارد لاجرم چندین رخ بر هم افتاده است. . ، جمع متکلفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
سخن گوینده، گویا، ناطق، گوینده، خطیب، واعظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکلف
تصویر متکلف
((مُ تَ کَ لِّ))
آن که کاری را متعهد شود و خود را در رنج و سختی بیندازد، دارای تکلف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکلف
تصویر متکلف
((مُ تَ کَ لَّ))
آن که کاری را متعهد شود و به رنج و زحمت انجام دهد، کسی که به رنج و زحمت شعر گوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
((مُ تَ کَ لِّ))
سخن گوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
سخنگو
فرهنگ واژه فارسی سره
خطیب، سخن گو، گوینده، ناطق، عالم کلام، کلامی
متضاد: مستمع، شنونده، فیلسوف، فسلفه دان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرتکلف، تکلف آمیز، نامطبوع، ثقیل، سخت، شاق، متظاهر
متضاد: مطبوع، بی تکلف
فرهنگ واژه مترادف متضاد