حمایل درافگنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، دردو شاهد زیر به معنی مزین و آراسته و علامت نهاده و نشان کرده آمده است: و مشفق ترین هواخواهان آن است که در طاعت... به قدر امکان... مواظبت نماید... و از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاهی روزگار خویش شود. (سندبادنامه ص 7-8). شیری بود پرهیزگار.. باطنی مترشح از خصایص حلم و کم آزاری، و ظاهری متوشح به وقع شکوه شهریاری. (مرزبان نامه ص 228) ، حمیل وار به گردن آویزنده جامه و شمشیر را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حمایل وار درافگنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توشح شود
حمایل درافگنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، دردو شاهد زیر به معنی مزین و آراسته و علامت نهاده و نشان کرده آمده است: و مشفق ترین هواخواهان آن است که در طاعت... به قدر امکان... مواظبت نماید... و از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاهی روزگار خویش شود. (سندبادنامه ص 7-8). شیری بود پرهیزگار.. باطنی مترشح از خصایص حلم و کم آزاری، و ظاهری متوشح به وقع شکوه شهریاری. (مرزبان نامه ص 228) ، حمیل وار به گردن آویزنده جامه و شمشیر را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حمایل وار درافگنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توشح شود
جامه پوشیده، شمشیر آویخته پوشنده جامه: شیری بود پرهیزگار... باطنی مترشح از خصایص حلم و کم آزاری و ظاهری متوشح بوقع شکوه شهریاری، آنکه شمشیر بپهلو آویزد جمع متوشحین
جامه پوشیده، شمشیر آویخته پوشنده جامه: شیری بود پرهیزگار... باطنی مترشح از خصایص حلم و کم آزاری و ظاهری متوشح بوقع شکوه شهریاری، آنکه شمشیر بپهلو آویزد جمع متوشحین
کسی که از چیزی ترس و وحشت دارد، ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده وحشت زده، هراسیده، مرعوب، خائف، رعیب، چغزیده، نهازیده، مروع، جای ویران و متروک
کسی که از چیزی ترس و وحشت دارد، تَرسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده وَحشَت زده، هَراسیده، مَرعوب، خائِف، رَعیب، چَغزیده، نِهازیده، مَروع، جای ویران و متروک
نعت مفعولی از توشیح. وشاح به گردن افکنده. زینت داده شده و آراسته شده. (ناظم الاطباء). زیور داده شده و آراسته. (از غیاث) (از آنندراج). آراسته. آرایش داده شده. (یادداشت مؤلف) : امیر مروان شاه را قبای دیبای سیاه پوشانیدند موشح به مروارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535). و آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح گشت. (کلیله و دمنه). ما ازآن طبقه نیستیم که این درجات را موشح توانیم بود. (کلیله و دمنه). مثالی فرستاد موشح به توقیع. (ترجمه تاریخ یمینی ص 130). یکی مشحون از ذکر جمیل او و یکی موشح به عدل جزیل وی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). - موشح گردانیدن، زینت دادن. آراستن: خطابت به ذکر خلفای راشدین و امیرالمؤمنین مطرز و موشح گردانید. (تاریخ جهانگشای جوینی). ، حمایل و گلوبند مرصع به گردن انداخته شده. (ناظم الاطباء). باوشاح. پیرایه در گردن کرده. وشاح در گردن انداخته. (یادداشت مؤلف). - موشح رومی، نوعی نسیج بافت روم: خیمۀ دولت کن از موشح رومی پوشش پیلان کن از پرند ملون. فرخی. ، (اصطلاح بدیعی) در شعرصنعتی است که شاعر در اول ابیات یا در میانه، حروفی یا کلماتی آرد که اگر آن حروف یا کلمات را عیناً یابه تصحیف جمع کنند، بیتی یا مثلی یا نامی یا لقب کسی بیرون آید و آن را فروع و شعب بسیار است. اگر توشیح بر شکل درختی کرده شود، مشجر خوانند و اگر بر شکل حیوانی باشد مجسم خوانند و مصور، و اگر به شکل دایره کرده شود مدور خوانند. (از حدائق السحر فی دقائق الشعر). شعری را گویند که از سر هر مصرع از او یا از سر هر بیت حرفی جمع کنند، اسم شخصی و یا مصرعی حاصل آید. (ناظم الاطباء). نوعی از اقسام معماست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نام صنعتی است در شعر که اگر یک حرف از سر هر مصرع یا از سر هر بیت گرفته جمع کنند، اسم شخص یا مصرعی حاصل شود و آن حروف را از جهت ایضاح و سهولت به شنگرف یا طلا یا رنگ دیگر نویسند، مانند رباعی زیر که از حروف اول مصراعهای آن نام ’محمد’ استخراج شود: من بر دهنت به موی بستم دل تنگ حاصل ز لبت نیست برون از نیرنگ من با تو و تو با من مسکین شب و روز دارم سر آشتی تو داری سر جنگ. ؟ (از آنندراج). قطعه شعری که اگر حروف اول ابیات یا مصاریع آن راجمع کنی نام کس یا چیزی فراهم آید، مانند رباعی زیرکه از اجتماع حروف نخستین مصراعهای آن، کلمه ’بوسه’ حاصل شود: بردی دل من، من از تو آن می طلبم وز گم شدۀ خویش نشان می طلبم سر مصرع هر کلام حرفی دارد هر چیز که شد من ازتو آن می طلبم. ؟ (یادداشت لغت نامه). و رجوع به موشحه شود. - موشح یمانیه، بحری از بحور شعری که آن را حمینی نیز گویند. (یادداشت مؤلف). ، به توشیح پادشاه رسیده. به امضاء و تأیید پادشاه رسیده. امضأشده وسیلۀ پادشاه. فرمان یا قانونی که پادشاه آن را امضاء کند، موشح گردیده به صحۀ شاه. (ازیادداشت مؤلف) : به هر یک مثالی فرستاد موشح به توقیع. (ترجمه تاریخ یمینی ص 130)
نعت مفعولی از توشیح. وشاح به گردن افکنده. زینت داده شده و آراسته شده. (ناظم الاطباء). زیور داده شده و آراسته. (از غیاث) (از آنندراج). آراسته. آرایش داده شده. (یادداشت مؤلف) : امیر مروان شاه را قبای دیبای سیاه پوشانیدند موشح به مروارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535). و آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح گشت. (کلیله و دمنه). ما ازآن طبقه نیستیم که این درجات را موشح توانیم بود. (کلیله و دمنه). مثالی فرستاد موشح به توقیع. (ترجمه تاریخ یمینی ص 130). یکی مشحون از ذکر جمیل او و یکی موشح به عدل جزیل وی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). - موشح گردانیدن، زینت دادن. آراستن: خطابت به ذکر خلفای راشدین و امیرالمؤمنین مطرز و موشح گردانید. (تاریخ جهانگشای جوینی). ، حمایل و گلوبند مرصع به گردن انداخته شده. (ناظم الاطباء). باوشاح. پیرایه در گردن کرده. وشاح در گردن انداخته. (یادداشت مؤلف). - موشح رومی، نوعی نسیج بافت روم: خیمۀ دولت کن از موشح رومی پوشش پیلان کن از پرند ملون. فرخی. ، (اصطلاح بدیعی) در شعرصنعتی است که شاعر در اول ابیات یا در میانه، حروفی یا کلماتی آرد که اگر آن حروف یا کلمات را عیناً یابه تصحیف جمع کنند، بیتی یا مثلی یا نامی یا لقب کسی بیرون آید و آن را فروع و شعب بسیار است. اگر توشیح بر شکل درختی کرده شود، مشجر خوانند و اگر بر شکل حیوانی باشد مجسم خوانند و مصور، و اگر به شکل دایره کرده شود مدور خوانند. (از حدائق السحر فی دقائق الشعر). شعری را گویند که از سر هر مصرع از او یا از سر هر بیت حرفی جمع کنند، اسم شخصی و یا مصرعی حاصل آید. (ناظم الاطباء). نوعی از اقسام معماست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نام صنعتی است در شعر که اگر یک حرف از سر هر مصرع یا از سر هر بیت گرفته جمع کنند، اسم شخص یا مصرعی حاصل شود و آن حروف را از جهت ایضاح و سهولت به شنگرف یا طلا یا رنگ دیگر نویسند، مانند رباعی زیر که از حروف اول مصراعهای آن نام ’محمد’ استخراج شود: من بر دهنت به موی بستم دل تنگ حاصل ز لبت نیست برون از نیرنگ من با تو و تو با من مسکین شب و روز دارم سر آشتی تو داری سر جنگ. ؟ (از آنندراج). قطعه شعری که اگر حروف اول ابیات یا مصاریع آن راجمع کنی نام کس یا چیزی فراهم آید، مانند رباعی زیرکه از اجتماع حروف نخستین مصراعهای آن، کلمه ’بوسه’ حاصل شود: بردی دل من، من از تو آن می طلبم وز گم شدۀ خویش نشان می طلبم سر مصرع هر کلام حرفی دارد هر چیز که شد من ازتو آن می طلبم. ؟ (یادداشت لغت نامه). و رجوع به موشحه شود. - موشح یمانیه، بحری از بحور شعری که آن را حمینی نیز گویند. (یادداشت مؤلف). ، به توشیح پادشاه رسیده. به امضاء و تأیید پادشاه رسیده. امضأشده وسیلۀ پادشاه. فرمان یا قانونی که پادشاه آن را امضاء کند، موشح گردیده به صحۀ شاه. (ازیادداشت مؤلف) : به هر یک مثالی فرستاد موشح به توقیع. (ترجمه تاریخ یمینی ص 130)
آب کشنده از چاه و جز آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بئر متوح، چاهی که بدست آب از آن توان کشید بی دلو یا آنکه از وی به دست آب بر چرخ کشند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عقبه متوح، پشتۀ دور و دراز. یقال سرنا عقبه متوحاً، ای بعیداً. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آب کشنده از چاه و جز آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بئر متوح، چاهی که بدست آب از آن توان کشید بی دلو یا آنکه از وی به دست آب بر چرخ کشند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عقبه متوح، پشتۀ دور و دراز. یقال سرنا عقبه متوحاً، ای بعیداً. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
خانه و جای ویران و بی اهل. (آنندراج). ویران و خراب و متروک و بی اهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحش شود، ترسیده. (ناظم الاطباء). وحشت زده و مرعوب. بد دل شده: لشکر ایشان از استماع این سخن متوحش و از حدیث گذشته جمله دم درکشیدند. (سلجوقنامه ظهیری چ خاور ص 30) ، وحشتناک. (ناظم الاطباء). ترس آور و رعب انگیز: در این بقیت ماه رمضان هر روزی بلکه هر ساعتی خبری متوحش رسیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 556) ، رمندۀ وحشی. مقابل اهلی: جانور متوحش را... به مقام استیناس میرساند. (بخاری) ، تهی شکم. (آنندراج). گرسنه و تهی شکم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحش شود، آمادۀ کوچ و رحلت از ترس و وحشت. (ناظم الاطباء)
خانه و جای ویران و بی اهل. (آنندراج). ویران و خراب و متروک و بی اهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحش شود، ترسیده. (ناظم الاطباء). وحشت زده و مرعوب. بد دل شده: لشکر ایشان از استماع این سخن متوحش و از حدیث گذشته جمله دم درکشیدند. (سلجوقنامه ظهیری چ خاور ص 30) ، وحشتناک. (ناظم الاطباء). ترس آور و رعب انگیز: در این بقیت ماه رمضان هر روزی بلکه هر ساعتی خبری متوحش رسیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 556) ، رمندۀ وحشی. مقابل اهلی: جانور متوحش را... به مقام استیناس میرساند. (بخاری) ، تهی شکم. (آنندراج). گرسنه و تهی شکم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحش شود، آمادۀ کوچ و رحلت از ترس و وحشت. (ناظم الاطباء)
گوسفند که به کوه برآید به چرا. (آنندراج) (از منتهی الارب). گلۀ برآمده بر کوه برای چرا. (ناظم الاطباء) ، فراگیرنده چپ و راست کوه را، بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توشع شود
گوسفند که به کوه برآید به چرا. (آنندراج) (از منتهی الارب). گلۀ برآمده بر کوه برای چرا. (ناظم الاطباء) ، فراگیرنده چپ و راست کوه را، بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توشع شود
تراونده. (آنندراج) (غیاث). ترشح کننده. تراوندۀ چیزی از چیزی: شیری بود پرهیزگار... باطنی مترشح از خصایص حلم و کم آزاری... (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین) ، تربیت شده. مربی. مرشح: و اباً عن جد مترشحان مناصب بلند و متقلدان مراتب ارجمند. (نسائم الاسحار، بنقل فرهنگ فارسی ایضاً) ، شتر بچه که با مادر رفتن تواند. (آنندراج). و رجوع به ترشح شود، شایسته. لایق. درخور. سزاوار: در دودمان او کسی نبود که شایستگی پادشاهی داشتی انصار و اعوان و آزاد و بندۀ او محتاج گشتند به کسی که سرداری ایشان را شایسته و مترشح باشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 24). اولیاء دولت دیلم در اختیار کسی از دودمان ملک که پادشاهی را مترشح باشد مشاورت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 84). و رجوع به ترشح شود
تراونده. (آنندراج) (غیاث). ترشح کننده. تراوندۀ چیزی از چیزی: شیری بود پرهیزگار... باطنی مترشح از خصایص حلم و کم آزاری... (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین) ، تربیت شده. مربی. مرشح: و اباً عن جد مترشحان مناصب بلند و متقلدان مراتب ارجمند. (نسائم الاسحار، بنقل فرهنگ فارسی ایضاً) ، شتر بچه که با مادر رفتن تواند. (آنندراج). و رجوع به ترشح شود، شایسته. لایق. درخور. سزاوار: در دودمان او کسی نبود که شایستگی پادشاهی داشتی انصار و اعوان و آزاد و بندۀ او محتاج گشتند به کسی که سرداری ایشان را شایسته و مترشح باشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 24). اولیاء دولت دیلم در اختیار کسی از دودمان ملک که پادشاهی را مترشح باشد مشاورت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 84). و رجوع به ترشح شود