جدول جو
جدول جو

معنی متوخی - جستجوی لغت در جدول جو

متوخی
(مُ تَ وَخْ خی)
صواب جوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). که صواب می جوید. (ناظم الاطباء) ، خوشنودی خواهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). که خوشنودی می خواهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توخی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متوفی
تصویر متوفی
فوت شده، مرده، درگذشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوقی
تصویر متوقی
پرهیز کننده، آگاه و هوشیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متولی
تصویر متولی
کسی که کاری به عهدۀ او سپرده شده، سرپرست، کارگردان، سرپرست املاک موقوفه، جانشین
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَشْ شی)
نمایان شده در شخص موی دورنگ از پیری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توشی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَزْ زُ)
جستن. (زوزنی). صواب جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تحری. تطلب. طلب افضل در خیر. رای صواب ترین جستن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به شرایط موافقت و مصادقت در تحری مراضی و توخی مطالب و مباغی آن حضرت قیام نمودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 47) ، خشنودی خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، قصد کردن. (آنندراج) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
متحدشده بواسطۀ اخوت و برادری کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تآخی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
آنکه خبر می پرسد و خبر می خواهد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیخاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَتْ تو)
احمد بن محمد بن متویۀ مرورودی مکنی به ابوجعفر از مردم مرورود. وی صوفی و در طریقت استوار بود برای کسب علم سفرها کرد و در شام و عراق و دیار مصر حدیث استماع نمود و از ابی عبدالله محمد بن فضل بن نظیف الفراء و ابی الحسن محمد بن الحسین الترجمان و جز اینها روایت دارد و عده ای از او روایت کرده اند. وی بعد از سال 494 ه. ق. درگذشت. (از لباب الانساب جزء 3 ص 96). و رجوع به انساب سمعانی ج 2 ص 507 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَخْ خی)
بزرگ منش و خودبین. (آنندراج). نازنده و لاف زننده و بیهوده فخر کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَخْ خِ)
بیزار شونده و کناره گزیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پرهیزگار و پرهیز کننده و اجتناب کننده و کناره گیرنده، کسی که شکایت می کند، آن که معذرت میخواهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمخی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَجْ جی)
اسب سوده سم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توجی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حی)
شتابنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چابک و شتابان. (ناظم الاطباء). و رجوع به توحی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَخْ خِ)
گران و ناگوار گردنده مثل طعام و جز آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ناگوارد شده و تخمه شده و ناتندرست. (ناظم الاطباء). و رجوع به توخم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَرْ ری)
پنهان و نهفته و در کمین. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَفْ فی)
میراننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : اذ قال اﷲ یا عیسی انی متوفیک و رافعک الی ّ. (قرآن 55/3) ، تمام گیرنده حق خود را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که تمام حق خود را میگیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توفی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَفْفا)
وفات یافته شده. اسم مفعول از توفی که از باب تفعل است. (غیاث) (آنندراج). فوت شده و میرانده شده. مرحوم و مغفور و مرده و فوت شده. (ناظم الاطباء). مرده. (فرهنگستان). وفات یافته. فوت شده. مرده. درگذشته. ج، متوفیات. توضیح اینکه متوفی بمعنی وفات یافته و مرده که بعضی به صیغۀ اسم فاعل تلفظ کنند، بصیغۀ اسم مفعول است. بطرس بستانی در محیطالمحیط گوید: و توفی فلان علی المجهول قبضت روحه و مات فاﷲ المتوفی (و ف فی) والعبد متوفی (فا) و من اقبح اغلاطالعوام قولهم: توفی فلان بصیغهالمعلوم، ای مات فهومتوف ّ. قیل مرببعضهم جنازه فسأل من المتوفی ؟ یرید المیت فقیل له اﷲ تعالی، یراد به القابض الروح. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات شماره 10 ص 40). فوت کرده. مرده. درگذشته. وفات کرده. وفات یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : محصل به مطالبۀ مال باز آمد چیزی دیگر نبود کفن او بستدند و متوفی را همچنان بگذاشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و اسناد دفتری و تصدیقات حضور و غیبت و نسخجات اخراج و متوفی. (تذکرهالملوک چ 2 ص 37). و یازده نفر دیگر در ایام محاصره وبعد از آن متوفی شده اند. (تذکرهالملوک چ 2 ص 42)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَقْ قی)
پرهیز کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). حذر کننده و ترسان. (از اقرب الموارد). ترسان. و رجوع به توقی شود، آگاه و هوشیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَلْ لی)
ابوسعد عبدالرحمن بن مأمون نیشابوری (426- 478 هجری قمری) مردی فقیه و عالم به اصول بود. در نیشابور متولد شد و به مرو علم آموخت و در مدرسه نظامیۀ بغداد به تدریس پرداخت و در همانجا نیز درگذشت. او راست: تتمهالابانه، کتابی در ’فرائض’ به اختصار و نیز کتابی در ’اصول دین’ به اختصار (از اعلام زرکلی، ج 2 ص 504)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَلْ لی)
دوستی دارنده. (آنندراج) (غیاث). دوست و دوستی دارنده با کسی. (ناظم الاطباء) ، کار پذیرنده. (دهار). کسی که کاری به خود گیرد و به کار کسی اقدام نماید و امری را به گردن گیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بر سر کار باشنده. (آنندراج). سرکار و مباشر و بر سرکار. (ناظم الاطباء). که اداره کارهای مؤسسه و سازمان به عهده گیرد: و ذکر آن کسانی که متولی و مباشر مساحت بوده اند از عمال و غیرعمال بر اختلاف روایات. (تاریخ قم ص 101) ، دارای ولایت و ولایت داده شده و حاکم و والی. (ناظم الاطباء). ولی. والی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح فقهی) در فقه اسلامی متولی کسی است که برحسب صفات و مشخصاتی که واقف در وقف نامه ذکر کرده است و در هر عصر و زمانی به ادارۀ امور وقف موافق نظر واقف می پردازد. معمولاً حق الزحمۀ وی در وقف نامه ها یک عشر از درآمدموقوفه است. عمل و سمت متولی در ادارۀ موقوفه بنام ’تولیت’ خوانده میشود. (از تاریخچۀ وقف در اسلام، تألیف دکتر شهابی ص 3) : مدرسان و شیخ الاسلامان و پیش نمازان و قضاه و متولیان. (تذکره الملوک چ 2 ص 2). بلکه شرعاً هر کس را واقف اوقاف متولی و صاحب اختیار قرار داده باشد. (تذکره الملوک چ 2 ص 3).
- متولی منصوب (یا متصدی) ، اگر موقوفه ای مجهول التولیه باشد کسی که قبل از وضع قانون اوقاف، از طرف حاکم شرع معین میشد و پس از اجرای قانون اوقاف از طرف ادارۀ کل (سازمان) اوقاف برای ادارۀ موقوفه انتخاب میگردد بنام متولی منصوب یا متصدی خوانده میشود. (تاریخچۀ وقف در اسلام دکتر شهابی ص 3).
- متولی منصوص،کسی که در وقف نامه نام او برده شده و یا صفات و مشخصاتی برای متولی ذکر شده که با فرد معینی منطبق گردداز قبیل ارشد، اکبر، اعلم، اتقی و اورع اولاد یا اعلم علمای محل و یا پیشنماز مسجد جامع و نظایر آن. (تاریخچۀ وقف در اسلام دکتر شهابی ص 3) ، برگشته و روبروی گردانیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تولی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَخْ خی)
به تکلف جوانمردی کننده. (آنندراج). کسی که به کراهت وبه تکلف بخشش و جوانمردی کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسخی شود
لغت نامه دهخدا
(مُتْ)
پراکنده کننده و برباددهنده و تلف کننده زر. (ناظم الاطباء). هلاک کننده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متوفی
تصویر متوفی
وفات یافته شده، مرده، فوت شده
فرهنگ لغت هوشیار
کار گزار، جادنگو (متولی وقف)، سر پرست برمک، کیشمند دینکار پیشنماز کسی که اداره امور موسسه یا کاری را بعهده گرفته، آنکه اداره امور بقعه ای از بقاع متبرکه را بعهده دارد، سرپرست املاک موقوفه: ... مدرسان و شیخ الاسلامان و پیش نمازان و قضاه و متولیان... توضیح کسی است که بر حسب صفات و مشخصاتی که واقف در وقف نامه ذکر کرده است در هر عصر و زمانی باداره امور وقف موافق نظر واقف می پردازد. معمولا حق الزحمه وی در وقف نامه ها یک عشر از درآمد موقوفه است. عمل و سمت متولی در اداره موقوفه بنام تولیت خوانده میشود. معمولا واقفان تا خود زنده هستند متولی موقوفه نیز میباشند. در اکثر وقف نامه ها تولیت در اعقاب و فرزندان واقف نسلی پس از نسل دیگر معین میگردد. در بعضی وقف نامه ها نیز از همان آغاز امر بواسطه اینکه واقف فرزندی نداشته و یا از فرزندان خود ناراضی بوده است تولیت در غیر اولاد و خاندان واقف قرار داده شده است. در بعض دیگر از موقوفات مهم نیز برای اینکه کسانی نتوانند بملک موقوفه تجاوز کنند تولیت بسلطان وقت تفویض شده است از قبیل قسمت اعظم موقوفات آستان قدس رضوی و موقوفات مدرسه سپهسالار ناصری در تهران. یا متولی منصوب یا متصدی. اگر موقوفه ای مجهول التولیه باشد کسی که قبل از وضع قانون اوقاف از طرف حاکم شرع معین میشد و پس از اجرای قانون اوقاف از طرف اداره کل (سازمان) اوقاف برای اداره موقوفه انتخاب میگردد بنام متولی منصوب یا متصدی خوانده میشود. یا متولی منصوص. کسی است که در وقف نامه نام او برده شده و یا صفات و مشخصاتی برای متولی ذکر شده که با فرد معینی منطبق گردد از قبیل: ارشد اکبر اعلم اتقی و اورع اولاد یا اعلم علمای محل و یا پیشنماز مسجد جامع و نظایر آنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توخی
تصویر توخی
صواب جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوفی
تصویر متوفی
((مُ تَ وَ فّا))
مرده، فوت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متولی
تصویر متولی
((مُ تَ وَ لّ))
سرپرست، مباشر، سرپرست املاک موقوفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متولی
تصویر متولی
دست اندرکار، سرپرست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متوفی
تصویر متوفی
درگذشته
فرهنگ واژه فارسی سره
مدیر اماکن متبرکه، مدیر موقوفه، سرپرست، کارگزار، متصدی، سردمدار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرده، درگذشته، فوت شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد