جدول جو
جدول جو

معنی متوث - جستجوی لغت در جدول جو

متوث(مُ وَ)
قلعه ای است میان واسط و اهواز. (منتهی الارب). قلعۀ محکمی است در بین اهواز و واسط و گویند مدینه ای است بین اهواز و قرقوب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متوج
تصویر متوج
تاج بر سر نهاده، تاجدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملوث
تصویر ملوث
پلید و آلوده شده، آلوده به پلیدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متون
تصویر متون
متن ها، پشت ها، درون چیزی ها، نوشته ها، مکتوب ها، مقابل حاشیه ها، بخشهای اصلی یک نوشته یا صفحه، جمع واژۀ متن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
از ’م ت ج’، دور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چاه دور تکی که به اعانت چرخ آب از آن می کشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوْ وَ)
به توز، یعنی کا ’؟’ خدنگ گرفته. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). به توز پوشیده. و رجوع به توز شود
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ / سَو)
از ’م ت د’، مقیم گردیدن در جایی. (آنندراج). متدبالمکان متوداً، مقیم گردید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آب کشنده از چاه و جز آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بئر متوح، چاهی که بدست آب از آن توان کشید بی دلو یا آنکه از وی به دست آب بر چرخ کشند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عقبه متوح، پشتۀ دور و دراز. یقال سرنا عقبه متوحاً، ای بعیداً. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوْ وِ)
افسر پوشاننده. (آنندراج). کسی که تاج مینهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوْ وَ)
تاج نهاده شده. (آنندراج) (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). افسر پوشیده و تاجدار و با افسر. (ناظم الاطباء). تاجدار. با تاج. مکلل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هر که بدو بنگرد چه گوید گوید
ماه متوج شده است و سرو مقرط.
منجیک.
دیگری بنور هدایت عقل... به تاج کرامت متوج گشته. (کلیله و دمنه).
و آن هودج خلیفه متوج به ماه زر
چون شب کز آفتاب نهی تاج بر سرش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 217).
و رجوع به تتویج شود
لغت نامه دهخدا
(مُتْ)
پراکنده کننده و برباددهنده و تلف کننده زر. (ناظم الاطباء). هلاک کننده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَوْ وِ)
آلوده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آلوده و چرکین و ناپاک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلوث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوْ وَ)
از ’ت وق’، سخت آرزومند. (منتهی الارب) (آنندراج). آرزومند. (ناظم الاطباء)، آنچه مورد خواهانی و آرزو باشد. شی ٔ متوق، ای متشهی (م ت ش ه ها) . (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَوْ وِ)
سرگشته و حیران آشفته. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعوث شود
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ لَ)
درنگ کردن و انتظار نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). مکث. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
درآمیزنده و آمیخته شونده. (آنندراج). آمیخته و درهم. (ناظم الاطباء) ، سستی و درنگ نماینده. (آنندراج). سست وکاهل، سمین و توانا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِلْ وَ)
مرد شریف. (منتهی الارب). مرد بزرگ قدر شریف. (ناظم الاطباء). سید شریف. ملاث. ج، ملاوث و ملاوثه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
برآمدن و بلند شدن روز و به نهایت رسیدن بلندی آن. (منتهی الارب) (آنندراج). روز دور برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). دور برآمدن. (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 249)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ متن. رجوع به متن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوْ وَ)
مقلد و حمیل کرده. (از منتهی الارب) (آنندراج). زینت کرده شده با حمیل وگلوبند. (ناظم الاطباء). مقرط و گردن بندپوشیده. (از اقرب الموارد). و رجوع به مقرط و مقلد و حمیل شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
جای گرفتن و اقامت کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَثْ ثِ)
استواری کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). استوار و پایدار وثابت در کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به توثق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوْ وِهْ)
هلاک گرداننده و سرگردان سازنده. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَهَْ هَِ)
به غور نگرنده در کاری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به توهث شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ)
روده ای از ستور که در آن دبر است. (منتهی الارب). مخرج ’روث’ و سرگین اسب. (از اقرب الموارد). مراث. و رجوع به مراث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَثْ ثِ)
به ستم مستولی شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). برجهنده و به ستم مستولی شونده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توثب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَوْ وَ)
آلوده. (غیاث) (آنندراج). آلوده شده. آلوده به پلیدی. (از ناظم الاطباء).
- ملوث ساختن، ملوث کردن: آنچه در آن موضوع ماند، به هرگونه قاذورات و پلیدیها ملوث و مکدر ساختند. (ظفرنامۀ یزدی). و رجوع به ترکیب ملوث کردن شود.
- ملوث شدن، آلوده شدن.
- ملوث کردن، آلوده کردن. (ناظم الاطباء). آلودن: و به لوث خبث باطن و آلودگی خیانت شهوت ملوث و ملطخ کردم. (سندبادنامه ص 71).
- ملوث گردانیدن، ملوث کردن: جمال صیانت به خال خیانت ملوث گردانیدی. (سندبادنامه ص 70). و رجوع به ترکیب قبل شود.
، تیره کرده (آب). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملوث
تصویر ملوث
آلوده شده و آلوده به پلیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکوث
تصویر مکوث
درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پهلوی تاجدار افسر دار از ریشه پهلوی تاجبحش افسر بخش تاج بر سر گذاشته تاجدار. تاج بر سر کسی نهنده تاج ده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوق
تصویر متوق
سخت آرزومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متون
تصویر متون
جمع متن، نسک ها دیپ ها جمع متن: متون ادبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلوث
تصویر متلوث
آلوده شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملوث
تصویر ملوث
((مُ لَ وَّ))
آلود شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متون
تصویر متون
((مُ))
جمع متن
فرهنگ فارسی معین