ژان، فرزند توماس مازاریک مازاریک است که در پراگ متولد شد (1886- 1948 میلادی) و پس از آزادی چکسلواکی از تسلط آلمانها (در جنگ جهانگیر دوم) به وزارت امور خارجۀ کشور خود رسید، (از لاروس) فیلسوف و از ارکان دولت چکسلواکی بود، او در ’هودونن’ (مراوی) متولد شد (1850-1937م،) و در سالهای 1920-1935 رئیس جمهوری کشور چکسلواکی بود، (از لاروس)
ژان، فرزند توماس مازاریک مازاریک است که در پراگ متولد شد (1886- 1948 میلادی) و پس از آزادی چکسلواکی از تسلط آلمانها (در جنگ جهانگیر دوم) به وزارت امور خارجۀ کشور خود رسید، (از لاروس) فیلسوف و از ارکان دولت چکسلواکی بود، او در ’هودونن’ (مراوی) متولد شد (1850-1937م،) و در سالهای 1920-1935 رئیس جمهوری کشور چکسلواکی بود، (از لاروس)
دهی است از دهستان سور سور بخش کامیاران شهرستان سنندج، در 12هزارگزی شمال کامیاران کنار راه کرمانشاه به سنندج، در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 524 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان سور سور بخش کامیاران شهرستان سنندج، در 12هزارگزی شمال کامیاران کنار راه کرمانشاه به سنندج، در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 524 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
یک نوع مادۀ صلب و سخت و سپید و تابان که در درون بعضی صدفها متشکل می گردد و یکی از گوهرها می باشد. (ناظم الاطباء). مروارید افخر سایر جواهر است و بعضی برآنند که از جنس استخوان است و او بحسب آب و رنگ منقسم می شود به شاهوار و شکر و تبنی و آسمان گون و رصاصی و سرخ آب و سیاه آب و شمعی و رخامی و جصی و خشکاب. (جواهر نامه). جسم جامد و کروی شکل و براق و نسبهً سختی که از انجماد ترشحات مخاط بدن انواعی از نرم تنان دوکفه ای به نام صدف مروارید حول اجسام خارجی بوجود می آید. (از قبیل یک ریزۀ شن یا نوزاد برخی کرمها و نیز ماده ای خارجی که مزاحم بدن حیوان باشد). بطوری که اگر یک دانه مروارید را بشکنند دروسط آن جسم خارجی مشاهده می شود. رنگ مرواریدها سفیدیا سیاه و یا زرد است و معمولاً نوع سفید آن مرغوبتراست و آن را از سواحل نزدیک بحرین (خلیج فارس) و سراندیب (سیلان) به دست می آورند. مروارید سیاه بیشتر درخلیج مکزیک حاصل می شود و مروارید زرد مخصوص سواحل استرالیا است. صدفهای مروارید در اعماق بین 20 تا چهل متر زندگی می کنند. مروارید از احجار کریمه است و درجواهرسازی مصرف می شود این سنگ از زمانهای بسیار قدیم شناخته شده است اما اصل آن مدتها مجهول بود بطوری که از کتب مختلف برمی آید مدتها آن را قطرات اشک ملائکه و قطرات اشک ونوس (زهره، ربهالنوع زیبائی) میدانستند و بعضی هم آن را اجتماعی از ذرات مادی فجر (به مناسبت تلألؤ خاصی که دارد) می پنداشتند. در فارسی معمولاً تنها مروارید موجود در بدن صدف را در یتیم گویند و اعتقاد عامه که در ادب فارسی منعکس شده است این است که دانۀ باران در درون صدف که وسط دریا به سطح آب آمده و دهان باز کرده می چکد و مروارید درون صدف پرورش می یابد. رنگ مروارید بر چند قسم است: رنگ سفید که کمی به سرخی مایل است، رنگ سفید که به سرخی بیش مایل باشد، رنگ سفید که با رنگ سبز مخلوط باشد و این قسم پست است. رنگ شیشه ای، آسمانی رنگ و کبود، و به هریک از این انواع اسم مخصوصی داده اند. از اقسام مروارید است: مدحرج (عیون). نجم. خوش آب. زیتونی. خایه دیس. غلامی. بادریسکی (فلکی). لوزی. جودانه (شعیری). قلزمی. کمربست. خشک آب. شاهوار. خوشه. درا مروارید. بره مروارید (فره). دهرم مروارید (دره). گاهی (تبنی). یاسمین. شیربام (شیرفام). گلی (وردی). شرابه. شبه. ورقا. کروش. خایه دائه. دهلکی. (یادداشت مرحوم دهخدا). گوهر. گهر. جوهر. کسپرج. أناه. (منتهی الارب). بحری. توأمیه. تومه. ثعثع. ثعثعه. (الجماهر بیرونی). جمان. (منتهی الارب). جمانه. خوضه. خریده. (الجماهر) .خضل. (منتهی الارب). دره. رضراض الجنه. (دهار). سبیه. (منتهی الارب). سفانه. (الجماهر). سنیح. (منتهی الارب). صدفیه. لطیمیه. (الجماهر). لؤلؤ. (منتهی الارب). لؤلوءه. مرجان. (دهار). مرجانه. (الجماهر). مهو. (منتهی الارب). نطفه. (الجماهر). وناه. (منتهی الارب) .ونیه. (الجماهر). وهیه. (منتهی الارب). هیجمانه. (الجماهر) : از وی [هندوستان] گوهرهای گوناگون خیزد چون مروارید و یاقوت و الماس و مرجان و دّر. (حدود العالم). آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود با پاره های مروارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). امیر [محمود] وی را [ارسلان خان را] دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). چندان جامه و طرایف زرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و مروارید...بود در این هدیۀ سوری که... به تعجب ماندند. (تاریخ بیهقی ص 419). جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید. (تاریخ بیهقی ص 296). سیصد هزار مروارید. (تاریخ بیهقی ص 425). از آن قبل را کردند هار مروارید که درّ ضایع بودی اگر نبودی هار. اسدی (از لغت نامه چ اقبال ص 159). نگار من به دو رخ آفتاب تابان است لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید. اسدی. در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا کژهمی بینم چو زلف نیکوان دندان یار. سنائی. مروارید و یاقوت را در سرب و ارزیز بنشاندن در آن تحقیر جواهر نباشد. (کلیله ودمنه). دانۀ گندم به قیمت از دانۀ مروارید درگذشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 325). گرفته در حریرش دایه چون مشک چو مروارید تر در پنبۀ خشک. نظامی. چو برفرق آب می انداخت از دست فلک برماه مروارید می بست. نظامی. دو مرواریدش از مینا بریدند به جای رشته در سوزن کشیدند. نظامی. حرف سعدی بشنو آنکه تو خود دریایی خاصه آن وقت که در آن گوش کنی مروارید. سعدی. ناگاه کیسه ای یافتم پر از مروارید. (گلستان سعدی). بیافت سوزن از آن بخیۀ چو مروارید که او به بحر پر از موج حبرشد غواص. نظام قاری (ص 87). بسد، مروارید سرخ. (دهار). تؤامیه، تومه، خوضه، ضئب، ضیب، دانۀ مروارید. (منتهی الارب). تسمیط، در رشته کشیدن مروارید. جناح، مسجور، مسمط، نظام، نظم، مروارید در رشته کشیده. (منتهی الارب) (دهار). خریده، دانۀ مروارید سوراخ نا کرده. (منتهی الارب). در، دره، مروارید بزرگ. (دهار) (منتهی الارب). دری، مروارید بزرگ و رخشان. (دهار). دنیه، سمط، رشتۀ مروارید. (منتهی الارب). شذر، مروارید ریزه. (منتهی الارب). صدف، غلاف مروارید. (دهار). عذراء، مروارید ناسفته. (از منتهی الارب). قصب، مروارید تر آبدار و تازه. (منتهی الارب). لاّل، مرواریدفروش. (دهار). مرجانه، مروارید خرد. (دهار). مضطمر، منضم، مروارید میان باریک. (منتهی الارب). نطفه، مروارید روشن یا مروارید خرد. (منتهی الارب). نظام، مروارید رشته کن. (دهار). نظام، رشتۀ مروارید. (دهار). هیجمانه، مروارید بزرگ. (منتهی الارب). - مروارید خاکه، خاکۀ مروارید مروارید بسیار خرد. - مروارید خرد، مرجان. (منتهی الارب). مرجانه. (دهار). بسد. - ، مروارید خاکه. - مروارید خوشاب، لؤلؤ. - مروارید شب تاب، درخشان و پرتلألؤ: زرافشاندی و مروارید شب تاب نشاندم تا سرم در آتش و آب. میرخسرو (آنندراج). - مروارید ناسفته، مرواریدی که سوراخ نشده باشد. (ناظم الاطباء). - ، دوشیزه و باکره. (ناظم الاطباء). - ، سخن بکر که تاکنون کسی نگفته باشد. (ناظم الاطباء). - آب مروارید، بیماریی که از پیری در چشم پدید می آید و چشم نابینا می گردد. (ناظم الاطباء). و رجوع به آب مروارید گردد. - مثل مروارید، دندانی سفید. (امثال و حکم دهخدا). - ، گندم و یا برنجی خوب و بی آخال. (امثال و حکم دهخدا). ، کنایه از اشک چشم. (آنندراج)، کنایه از دندان معشوق. (آنندراج)، نام یکی از آهنگهای فارسی. رجوع به کلمه آهنگ شود، درختچه ای از تیره بداغ ها که برگهای متقابل و بیضوی و کامل دارد گلهایش مجتمع بصورت خوشه های کوچک است. میوه اش کروی و کوچک و سفید رنگ است (شبیه دانۀ مروارید که وجه تسمیه بهمین علت است). در باغها بعنوان درخت زینتی کاشته میشود
یک نوع مادۀ صلب و سخت و سپید و تابان که در درون بعضی صدفها متشکل می گردد و یکی از گوهرها می باشد. (ناظم الاطباء). مروارید افخر سایر جواهر است و بعضی برآنند که از جنس استخوان است و او بحسب آب و رنگ منقسم می شود به شاهوار و شکر و تبنی و آسمان گون و رصاصی و سرخ آب و سیاه آب و شمعی و رخامی و جصی و خشکاب. (جواهر نامه). جسم جامد و کروی شکل و براق و نسبهً سختی که از انجماد ترشحات مخاط بدن انواعی از نرم تنان دوکفه ای به نام صدف مروارید حول اجسام خارجی بوجود می آید. (از قبیل یک ریزۀ شن یا نوزاد برخی کرمها و نیز ماده ای خارجی که مزاحم بدن حیوان باشد). بطوری که اگر یک دانه مروارید را بشکنند دروسط آن جسم خارجی مشاهده می شود. رنگ مرواریدها سفیدیا سیاه و یا زرد است و معمولاً نوع سفید آن مرغوبتراست و آن را از سواحل نزدیک بحرین (خلیج فارس) و سراندیب (سیلان) به دست می آورند. مروارید سیاه بیشتر درخلیج مکزیک حاصل می شود و مروارید زرد مخصوص سواحل استرالیا است. صدفهای مروارید در اعماق بین 20 تا چهل متر زندگی می کنند. مروارید از احجار کریمه است و درجواهرسازی مصرف می شود این سنگ از زمانهای بسیار قدیم شناخته شده است اما اصل آن مدتها مجهول بود بطوری که از کتب مختلف برمی آید مدتها آن را قطرات اشک ملائکه و قطرات اشک ونوس (زهره، ربهالنوع زیبائی) میدانستند و بعضی هم آن را اجتماعی از ذرات مادی فجر (به مناسبت تلألؤ خاصی که دارد) می پنداشتند. در فارسی معمولاً تنها مروارید موجود در بدن صدف را در یتیم گویند و اعتقاد عامه که در ادب فارسی منعکس شده است این است که دانۀ باران در درون صدف که وسط دریا به سطح آب آمده و دهان باز کرده می چکد و مروارید درون صدف پرورش می یابد. رنگ مروارید بر چند قسم است: رنگ سفید که کمی به سرخی مایل است، رنگ سفید که به سرخی بیش مایل باشد، رنگ سفید که با رنگ سبز مخلوط باشد و این قسم پست است. رنگ شیشه ای، آسمانی رنگ و کبود، و به هریک از این انواع اسم مخصوصی داده اند. از اقسام مروارید است: مدحرج (عیون). نجم. خوش آب. زیتونی. خایه دیس. غلامی. بادریسکی (فلکی). لوزی. جودانه (شعیری). قلزمی. کمربست. خشک آب. شاهوار. خوشه. درا مروارید. بره مروارید (فره). دهرم مروارید (دره). گاهی (تِبنی). یاسمین. شیربام (شیرفام). گلی (وَردی). شرابه. شبه. ورقا. کروش. خایه دائه. دهلکی. (یادداشت مرحوم دهخدا). گوهر. گهر. جوهر. کسپرج. أناه. (منتهی الارب). بحری. توأمیه. تومه. ثعثع. ثعثعه. (الجماهر بیرونی). جمان. (منتهی الارب). جمانه. خوضه. خریده. (الجماهر) .خضل. (منتهی الارب). دره. رضراض الجنه. (دهار). سبیه. (منتهی الارب). سفانه. (الجماهر). سنیح. (منتهی الارب). صدفیه. لطیمیه. (الجماهر). لؤلؤ. (منتهی الارب). لؤلوءه. مرجان. (دهار). مرجانه. (الجماهر). مهو. (منتهی الارب). نطفه. (الجماهر). وناه. (منتهی الارب) .ونیه. (الجماهر). وهیه. (منتهی الارب). هیجمانه. (الجماهر) : از وی [هندوستان] گوهرهای گوناگون خیزد چون مروارید و یاقوت و الماس و مرجان و دّر. (حدود العالم). آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود با پاره های مروارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). امیر [محمود] وی را [ارسلان خان را] دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). چندان جامه و طرایف زرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و مروارید...بود در این هدیۀ سوری که... به تعجب ماندند. (تاریخ بیهقی ص 419). جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید. (تاریخ بیهقی ص 296). سیصد هزار مروارید. (تاریخ بیهقی ص 425). از آن قبل را کردند هار مروارید که درّ ضایع بودی اگر نبودی هار. اسدی (از لغت نامه چ اقبال ص 159). نگار من به دو رخ آفتاب تابان است لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید. اسدی. در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا کژهمی بینم چو زلف نیکوان دندان یار. سنائی. مروارید و یاقوت را در سرب و ارزیز بنشاندن در آن تحقیر جواهر نباشد. (کلیله ودمنه). دانۀ گندم به قیمت از دانۀ مروارید درگذشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 325). گرفته در حریرش دایه چون مشک چو مروارید تر در پنبۀ خشک. نظامی. چو برفرق آب می انداخت از دست فلک برماه مروارید می بست. نظامی. دو مرواریدش از مینا بریدند به جای رشته در سوزن کشیدند. نظامی. حرف سعدی بشنو آنکه تو خود دریایی خاصه آن وقت که در آن گوش کنی مروارید. سعدی. ناگاه کیسه ای یافتم پر از مروارید. (گلستان سعدی). بیافت سوزن از آن بخیۀ چو مروارید که او به بحر پر از موج حبرشد غواص. نظام قاری (ص 87). بسد، مروارید سرخ. (دهار). تؤامیه، تومه، خوضه، ضئب، ضیب، دانۀ مروارید. (منتهی الارب). تسمیط، در رشته کشیدن مروارید. جناح، مسجور، مسمط، نظام، نظم، مروارید در رشته کشیده. (منتهی الارب) (دهار). خریده، دانۀ مروارید سوراخ نا کرده. (منتهی الارب). در، دره، مروارید بزرگ. (دهار) (منتهی الارب). دری، مروارید بزرگ و رخشان. (دهار). دنیه، سمط، رشتۀ مروارید. (منتهی الارب). شذر، مروارید ریزه. (منتهی الارب). صدف، غلاف مروارید. (دهار). عذراء، مروارید ناسفته. (از منتهی الارب). قصب، مروارید تر آبدار و تازه. (منتهی الارب). لاَّل، مرواریدفروش. (دهار). مرجانه، مروارید خرد. (دهار). مضطمر، منضم، مروارید میان باریک. (منتهی الارب). نطفه، مروارید روشن یا مروارید خرد. (منتهی الارب). نظام، مروارید رشته کن. (دهار). نظام، رشتۀ مروارید. (دهار). هیجمانه، مروارید بزرگ. (منتهی الارب). - مروارید خاکه، خاکۀ مروارید مروارید بسیار خرد. - مروارید خرد، مرجان. (منتهی الارب). مرجانه. (دهار). بسد. - ، مروارید خاکه. - مروارید خوشاب، لؤلؤ. - مروارید شب تاب، درخشان و پرتلألؤ: زرافشاندی و مروارید شب تاب نشاندم تا سرم در آتش و آب. میرخسرو (آنندراج). - مروارید ناسفته، مرواریدی که سوراخ نشده باشد. (ناظم الاطباء). - ، دوشیزه و باکره. (ناظم الاطباء). - ، سخن بکر که تاکنون کسی نگفته باشد. (ناظم الاطباء). - آب مروارید، بیماریی که از پیری در چشم پدید می آید و چشم نابینا می گردد. (ناظم الاطباء). و رجوع به آب مروارید گردد. - مثل مروارید، دندانی سفید. (امثال و حکم دهخدا). - ، گندم و یا برنجی خوب و بی آخال. (امثال و حکم دهخدا). ، کنایه از اشک چشم. (آنندراج)، کنایه از دندان معشوق. (آنندراج)، نام یکی از آهنگهای فارسی. رجوع به کلمه آهنگ شود، درختچه ای از تیره بداغ ها که برگهای متقابل و بیضوی و کامل دارد گلهایش مجتمع بصورت خوشه های کوچک است. میوه اش کروی و کوچک و سفید رنگ است (شبیه دانۀ مروارید که وجه تسمیه بهمین علت است). در باغها بعنوان درخت زینتی کاشته میشود
تازی است یعنی نهان گشته. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 526). پنهان گشته. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). پنهان گشته، و عرب نیز همین گوید. (صحاح الفرس چ طاعتی). پنهان شده باشد که مقابل آشکار است و در عربی هم به این معنی و هم به معنی... باشد. (برهان) ... در صورتی که کلمه متواری به ضم اول و فتح ثانی به معنی پنهان شده صرفاً عربی است و در قرآن آمده است: ’حتی توارت بالحجاب’. (مقدمۀ برهان چ معین ص 91). پوشیده شونده و پنهان شونده. (غیاث) (آنندراج). پوشیده شده. نهفته شده و پنهان گشته و مخفی شده و رو پنهان کرده و روپوشانده و عزلت گرفته. (ناظم الاطباء) : یزید (ابن فرید) حیلت کرد تا بگریخت و به بغداد شد و یک چند ببغداد متواری بود. (تاریخ سیستان). سیاست محمود دانست، به شب از غزنین برفت و به هری بدکان اسماعیل وراق پدر ازرقی فرودآمد، و شش ماه در خانه او متواری بود... (چهارمقالۀ عروضی ص 80). گر پری ز انسان بخوبی، به بدی هرگز نبد سالها متواری و پنهانی از انسان پری. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 859). بوده نقاش قضا در شجرت متواری گشته فراش صبا در چمنت ناپروای. انوری. نوح از حدوث آن مشکل مبهم و وقوع آن حادثۀ معظم هراسان شد و مضطرب گشت و شهر را بازگذاشت و جائی متواری بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 116). گر تو را صد گنج زر متواری است از همه مقصود برخورداری است. عطار. ز شرم لفظ تو متواری است آب حیات درون پردۀ ظلمت از آن نهان آمد. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). دمی که عقرب کلکش به جنبش آرد نیش شود حسود به سوراخ مار متواری. طالب آملی (از آنندراج). ، سرگشته و حیران. (برهان). دربدر. سرگردان. (فرهنگ فارسی معین) : متواری راه دلنوازی زنجیری کوی عشقبازی. نظامی (گنجینۀ گنجوی ص 140). و رجوع به ذیل معنی اول شود. - متواری جای، مخفی گاه. جای تواری. جای پنهان شدن: چون هارون را بکشتند در ساعت (عبدالجبار پسر خواجۀ بزرگ) از متواری جای بیرون آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428). - متواری شدن، پنهان شدن. پوشیده شدن. نهان گردیدن. مخفی شدن: بر هوای زنی یا غلامی به نشابور بازآمد و متواری شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 205). عبدالجبار پسر خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد متواری شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 403). بوالحسن... متواری شد امیر محمود جد فرمود در طلب وی. (تاریخ بیهقی). گر چه به یمگان شده متواریم وین بفزوده ست مرا برتری. ناصرخسرو. بیدلان در پردۀ او باز متواری شدند دلبران در حلقۀ اقبال پیدایی شدند. سنائی. قاز ار بازو زند بر باد عدل پهلوان چرخ عنقاوار متواری شود از بیم قاز. سوزنی. گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار. انوری. چون زسنگی چشمه ای جاری شود سنگ اندر چشمه متواری شود. مولوی. و چهل سال از خلق متواری شده. (مجالس سعدی ص 15). - ، دربدر شدن. سرگشته و حیران و سرگردان شدن. - متواری گاه، متواری جای: چون وی کشته شد آن کار تباه گردد و آن قصد ناچیز و بنده زاده عبدالجبار از متواریگاه بیرون آید ساخته و شهر ضبط کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). و رجوع به متواری جای شود. - متواری گشتن، متواری شدن. پنهان گردیدن: حاسدامروز چنین متواری گشته است و خموش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). اسکافی متواری گشت و ترسان و هراسان همی بود. (چهارمقالۀ عروضی ص 24). - ، سرگردان و دربدر گشتن
تازی است یعنی نهان گشته. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 526). پنهان گشته. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). پنهان گشته، و عرب نیز همین گوید. (صحاح الفرس چ طاعتی). پنهان شده باشد که مقابل آشکار است و در عربی هم به این معنی و هم به معنی... باشد. (برهان) ... در صورتی که کلمه متواری به ضم اول و فتح ثانی به معنی پنهان شده صرفاً عربی است و در قرآن آمده است: ’حتی توارت بالحجاب’. (مقدمۀ برهان چ معین ص 91). پوشیده شونده و پنهان شونده. (غیاث) (آنندراج). پوشیده شده. نهفته شده و پنهان گشته و مخفی شده و رو پنهان کرده و روپوشانده و عزلت گرفته. (ناظم الاطباء) : یزید (ابن فرید) حیلت کرد تا بگریخت و به بغداد شد و یک چند ببغداد متواری بود. (تاریخ سیستان). سیاست محمود دانست، به شب از غزنین برفت و به هری بدکان اسماعیل وراق پدر ازرقی فرودآمد، و شش ماه در خانه او متواری بود... (چهارمقالۀ عروضی ص 80). گر پری ز انسان بخوبی، به بدی هرگز نبد سالها متواری و پنهانی از انسان پری. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 859). بوده نقاش قضا در شجرت متواری گشته فراش صبا در چمنت ناپروای. انوری. نوح از حدوث آن مشکل مبهم و وقوع آن حادثۀ معظم هراسان شد و مضطرب گشت و شهر را بازگذاشت و جائی متواری بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 116). گر تو را صد گنج زر متواری است از همه مقصود برخورداری است. عطار. ز شرم لفظ تو متواری است آب حیات درون پردۀ ظلمت از آن نهان آمد. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). دمی که عقرب کلکش به جنبش آرد نیش شود حسود به سوراخ مار متواری. طالب آملی (از آنندراج). ، سرگشته و حیران. (برهان). دربدر. سرگردان. (فرهنگ فارسی معین) : متواری راه دلنوازی زنجیری کوی عشقبازی. نظامی (گنجینۀ گنجوی ص 140). و رجوع به ذیل معنی اول شود. - متواری جای، مخفی گاه. جای تواری. جای پنهان شدن: چون هارون را بکشتند در ساعت (عبدالجبار پسر خواجۀ بزرگ) از متواری جای بیرون آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428). - متواری شدن، پنهان شدن. پوشیده شدن. نهان گردیدن. مخفی شدن: بر هوای زنی یا غلامی به نشابور بازآمد و متواری شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 205). عبدالجبار پسر خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد متواری شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 403). بوالحسن... متواری شد امیر محمود جد فرمود در طلب وی. (تاریخ بیهقی). گر چه به یمگان شده متواریم وین بفزوده ست مرا برتری. ناصرخسرو. بیدلان در پردۀ او باز متواری شدند دلبران در حلقۀ اقبال پیدایی شدند. سنائی. قاز ار بازو زند بر باد عدل پهلوان چرخ عنقاوار متواری شود از بیم قاز. سوزنی. گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار. انوری. چون زسنگی چشمه ای جاری شود سنگ اندر چشمه متواری شود. مولوی. و چهل سال از خلق متواری شده. (مجالس سعدی ص 15). - ، دربدر شدن. سرگشته و حیران و سرگردان شدن. - متواری گاه، متواری جای: چون وی کشته شد آن کار تباه گردد و آن قصد ناچیز و بنده زاده عبدالجبار از متواریگاه بیرون آید ساخته و شهر ضبط کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). و رجوع به متواری جای شود. - متواری گشتن، متواری شدن. پنهان گردیدن: حاسدامروز چنین متواری گشته است و خموش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). اسکافی متواری گشت و ترسان و هراسان همی بود. (چهارمقالۀ عروضی ص 24). - ، سرگردان و دربدر گشتن
نهانگاه و محل اختفا: چون ذونواس بازگشت به یمن این دو کس به نجران آمد و این مردمان که مانده بودند از متواری بیرون آورده و گفت شماکلیسیا آبادان کنید. (تاریخ طبری، ترجمه بلعمی)
نهانگاه و محل اختفا: چون ذونواس بازگشت به یمن این دو کس به نجران آمد و این مردمان که مانده بودند از متواری بیرون آورده و گفت شماکلیسیا آبادان کنید. (تاریخ طبری، ترجمه بلعمی)
متواطئه. مؤنث متواطی. - اسماء متواطیه، مانند اطلاق لفظ مردم بر معنی که در اشخاص بسیار موجود است و آن را اسماء متواطیه خوانند. (اساس الاقتباس ص 12). و رجوع به متواطی ٔ شود
متواطئه. مؤنث متواطی. - اسماء متواطیه، مانند اطلاق لفظ مردم بر معنی که در اشخاص بسیار موجود است و آن را اسماء متواطیه خوانند. (اساس الاقتباس ص 12). و رجوع به متواطی ٔ شود
با هم موافقت و سازواری و اتفاق کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). موافق و سازوار با همدیگر. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح منطقی) آن کلی است که حصول معنی و صدق آن بر همه افراد ذهنی و خارجی آن یکسان باشد مانند انسان که بر همه افراد ذهنی و خارجی انسان منطبق شود، خواه قوی باشد و خواه ضعیف، دانشمند و یا نادان. چنانکه نمیتوان گفت یکی انسان است و دیگری بیشتر از او انسان است. (از تعریفات جرجانی). مقابل مشکک: و نه چنان سپیدی بر برف و بر کافور، که یکی را بیش از دیگر نیست تا متواطی بودی. (دانشنامه ص 38)
با هم موافقت و سازواری و اتفاق کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). موافق و سازوار با همدیگر. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح منطقی) آن کلی است که حصول معنی و صدق آن بر همه افراد ذهنی و خارجی آن یکسان باشد مانند انسان که بر همه افراد ذهنی و خارجی انسان منطبق شود، خواه قوی باشد و خواه ضعیف، دانشمند و یا نادان. چنانکه نمیتوان گفت یکی انسان است و دیگری بیشتر از او انسان است. (از تعریفات جرجانی). مقابل مشکک: و نه چنان سپیدی بر برف و بر کافور، که یکی را بیش از دیگر نیست تا متواطی بودی. (دانشنامه ص 38)
متواریه. مؤنث متواری. ج، متواریات. پنهان: بعد نه سال آمد آنهم عاریه گشت پیدا باز شد متواریه. مولوی. بر جمادات آن اثرها عاریه است آن پی روح خوش متواریه است. مولوی. و رجوع به متواری (معنی اول) شود
متواریه. مؤنث متواری. ج، متواریات. پنهان: بعد نه سال آمد آنهم عاریه گشت پیدا باز شد متواریه. مولوی. بر جمادات آن اثرها عاریه است آن پی روح خوش متواریه است. مولوی. و رجوع به متواری (معنی اول) شود