گردآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرد آمده و فراهم گشته. (ناظم الاطباء). کسی که ورز میکند و کسب مینماید جهت عیال خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تهبش شود
گردآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرد آمده و فراهم گشته. (ناظم الاطباء). کسی که ورز میکند و کسب مینماید جهت عیال خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تهبش شود
آن که در چیزی به بی باکی افتد. (آنندراج). گستاخ و بی باک و بی پروا. (ناظم الاطباء). درافتاده در چیزی به بیباکی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). دلیر. بی باک. بی پروا. جسور. گستاخ. بی باکی کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این پسر بقیهالوزراء که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و با نعمت و آلت و عدت و حشمت بسیار اما متهور بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). رسول به درگاه آمد از آن ترکمانان مردی پیربخاری دانشمند و سخنگوی نامه ای داشت به خواجۀ بزرگ سخت به تواضع نبشته و گفته که ما خطا کردیم، در متوسط و شفیع و پایمرد سوری را کردن که وی متهور است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490). زن گفت ای ظالم متهور برخیز. (کلیله و دمنه). اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد ودر بیرون آوردن آن غفلت برزد بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). و سنتهای مذموم که ظلمه و متهوران نهاده بودند بیکبار محو کرد تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت به دیوار امن و فراغت آوردند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 11- 12). سلطان علاءالدین پادشاهی متهور جبار، قهار و بی رحم بود. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 47). آن قلعه را چندال بهور داشت و او از متهوران هند بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 415). و رجوع به تهور شود، شوخ اندرحرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که حمله می برد و می تازد و بناگهان قصد چیزی میکند و بر آن حمله مینماید، آنکه می لغزد و سهو و خطا میکند، بی اندیشه و فکر. (ناظم الاطباء) ، بنای فرودریده و خراب و ویران گشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گذشته بیشتر از شب و یا زمستان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مأخوذ ازتازی، تند و تیز و شدید و غضبناک و خشمگین. (ناظم الاطباء)
آن که در چیزی به بی باکی افتد. (آنندراج). گستاخ و بی باک و بی پروا. (ناظم الاطباء). درافتاده در چیزی به بیباکی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). دلیر. بی باک. بی پروا. جسور. گستاخ. بی باکی کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این پسر بقیهالوزراء که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و با نعمت و آلت و عدت و حشمت بسیار اما متهور بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). رسول به درگاه آمد از آن ِ ترکمانان مردی پیربخاری دانشمند و سخنگوی نامه ای داشت به خواجۀ بزرگ سخت به تواضع نبشته و گفته که ما خطا کردیم، در متوسط و شفیع و پایمرد سوری را کردن که وی متهور است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490). زن گفت ای ظالم متهور برخیز. (کلیله و دمنه). اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد ودر بیرون آوردن آن غفلت برزد بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). و سنتهای مذموم که ظلمه و متهوران نهاده بودند بیکبار محو کرد تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت به دیوار امن و فراغت آوردند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 11- 12). سلطان علاءالدین پادشاهی متهور جبار، قهار و بی رحم بود. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 47). آن قلعه را چندال بهور داشت و او از متهوران هند بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 415). و رجوع به تهور شود، شوخ اندرحرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که حمله می برد و می تازد و بناگهان قصد چیزی میکند و بر آن حمله مینماید، آنکه می لغزد و سهو و خطا میکند، بی اندیشه و فکر. (ناظم الاطباء) ، بنای فرودریده و خراب و ویران گشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گذشته بیشتر از شب و یا زمستان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مأخوذ ازتازی، تند و تیز و شدید و غضبناک و خشمگین. (ناظم الاطباء)
خیره. (زمخشری). بی آگاهی. متحیر. (فرهنگ اسدی نخجوانی). دیوانه. سراسیمه. (حفان). شیدا. (اوبهی). سرگشته. حیران. مست. بیهوش. (از غیاث اللغات). بی خود. حیران. (منتهی الارب). هاج. خردشده از ترس و مانند آن. (یادداشت مؤلف). بی خویشتن. بی خبر از خویش. حیرت زده. بهت زده. مبهوت: هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 637) .اسب در تک افکندم چون مدهوشی و دل شده ای. (تاریخ بیهقی). شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هارون را برداشتند و آواز دادند که زنده است. (تاریخ بیهقی ص 700). بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش. ناصرخسرو. آنکه غفلت براحوال وی غالب... و مدهوش و پای کشان می رفت. (کلیله و دمنه). تیز است چون بازار او حیران شدم در کار او جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام. خاقانی. رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335). اگر چه دولت کیخسروی داشت چو مدهوشان سر صحراروی داشت. نظامی. زمانی بر زمین افتاد مدهوش گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش. نظامی. بنشین که هزار فتنه برخاست از حلقۀ عارفان مدهوش. سعدی. فراموشت نکرد ایزد در آن حال که بودی نطفۀ مدفوق مدهوش. سعدی. خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا می کند که موی بر اعضاء. سعدی. میکشیم از قدح باده شراب موهوم چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم. حافظ. در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت جرعۀ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز. حافظ. - مدهوش آمدن، از هوش رفتن. بی خود شدن: تا جمال تو بدیدم مست و مدهوشم آمدم عاشق لعل شکرپاش گهرپوش آمدم. عطار. - مدهوش افتادن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). بیهوش شدن. - مدهوش درافتادن،مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). از هوش رفتن: هیچ نگفتم و مدهوش درافتادم چون به هوش بازآمدم... (جوامع الحکایات از فرهنگ فارسی معین). - مدهوش شدن، بی خود شدن. از خودبی خود شدن: هوش من آن لبان نوش تو برد تا شدی دور من شدم مدهوش. بوالمثل. ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. - ، بیهوش شدن: چون نامه به دستش رسید مدهوش شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). - ، دهشت زده شدن. حیران شدن. (فرهنگ فارسی معین). - مدهوش کردن، بیهوش کردن. مست و بی خویشتن کردن. از خود بدر کردن. بی اختیار کردن: نه هر که طراز جامه بر دوش کند خود را ز شراب کبر مدهوش کند. سعدی. شبی بر ادای پسر گوش کرد سماعش پریشان و مدهوش کرد. سعدی. گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغی چنین کند مدهوش. سعدی. - مدهوش گشتن، از هوش رفتن: به شمشیر مغزش همی کرد چاک (مغز اژدها را) همی دود زهرش برآمد ز خاک از آن دود آن زهر مدهوش گشت (اسفندیار) بیفتاد برجای و بیهوش گشت. فردوسی. - ، مبهوت شدن. حیرت زده و حیران گشتن: رسول راآوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خود ندیده بود و متحیر گشت و مدهوش گشت. (تاریخ بیهقی ص 291). ز آنکه مدهوش گشته اند همه اندرین خیمۀ چهارطناب. ناصرخسرو. - مدهوش ماندن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). حیران و دهشت زده ماندن: رومیان چون چنان دیدندمدهوش و متحیر بماندند. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)
خیره. (زمخشری). بی آگاهی. متحیر. (فرهنگ اسدی نخجوانی). دیوانه. سراسیمه. (حفان). شیدا. (اوبهی). سرگشته. حیران. مست. بیهوش. (از غیاث اللغات). بی خود. حیران. (منتهی الارب). هاج. خردشده از ترس و مانند آن. (یادداشت مؤلف). بی خویشتن. بی خبر از خویش. حیرت زده. بهت زده. مبهوت: هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 637) .اسب در تک افکندم چون مدهوشی و دل شده ای. (تاریخ بیهقی). شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هارون را برداشتند و آواز دادند که زنده است. (تاریخ بیهقی ص 700). بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش. ناصرخسرو. آنکه غفلت براحوال وی غالب... و مدهوش و پای کشان می رفت. (کلیله و دمنه). تیز است چون بازار او حیران شدم در کار او جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام. خاقانی. رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335). اگر چه دولت کیخسروی داشت چو مدهوشان سر صحراروی داشت. نظامی. زمانی بر زمین افتاد مدهوش گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش. نظامی. بنشین که هزار فتنه برخاست از حلقۀ عارفان مدهوش. سعدی. فراموشت نکرد ایزد در آن حال که بودی نطفۀ مدفوق مدهوش. سعدی. خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا می کند که موی بر اعضاء. سعدی. میکشیم از قدح باده شراب موهوم چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم. حافظ. در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت جرعۀ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز. حافظ. - مدهوش آمدن، از هوش رفتن. بی خود شدن: تا جمال تو بدیدم مست و مدهوشم آمدم عاشق لعل شکرپاش گهرپوش آمدم. عطار. - مدهوش افتادن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). بیهوش شدن. - مدهوش درافتادن،مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). از هوش رفتن: هیچ نگفتم و مدهوش درافتادم چون به هوش بازآمدم... (جوامع الحکایات از فرهنگ فارسی معین). - مدهوش شدن، بی خود شدن. از خودبی خود شدن: هوش من آن لبان نوش تو برد تا شدی دور من شدم مدهوش. بوالمثل. ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. - ، بیهوش شدن: چون نامه به دستش رسید مدهوش شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). - ، دهشت زده شدن. حیران شدن. (فرهنگ فارسی معین). - مدهوش کردن، بیهوش کردن. مست و بی خویشتن کردن. از خود بدر کردن. بی اختیار کردن: نه هر که طراز جامه بر دوش کند خود را ز شراب کبر مدهوش کند. سعدی. شبی بر ادای پسر گوش کرد سماعش پریشان و مدهوش کرد. سعدی. گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغی چنین کند مدهوش. سعدی. - مدهوش گشتن، از هوش رفتن: به شمشیر مغزش همی کرد چاک (مغز اژدها را) همی دود زهرش برآمد ز خاک از آن دود آن زهر مدهوش گشت (اسفندیار) بیفتاد برجای و بیهوش گشت. فردوسی. - ، مبهوت شدن. حیرت زده و حیران گشتن: رسول راآوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خود ندیده بود و متحیر گشت و مدهوش گشت. (تاریخ بیهقی ص 291). ز آنکه مدهوش گشته اند همه اندرین خیمۀ چهارطناب. ناصرخسرو. - مدهوش ماندن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). حیران و دهشت زده ماندن: رومیان چون چنان دیدندمدهوش و متحیر بماندند. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)
مرد مشقت کشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) : رجل منهوش، مرد مشقت کشیده. (ناظم الاطباء). مرد رنج دیدۀ لاغر. یقال رجل منهوش. کم گوشت از مردان. (از اقرب الموارد) ، رجل منهوش القدمین، مرد کم گوشت پای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل قبل شود
مرد مشقت کشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) : رجل منهوش، مرد مشقت کشیده. (ناظم الاطباء). مرد رنج دیدۀ لاغر. یقال رجل منهوش. کم گوشت از مردان. (از اقرب الموارد) ، رجل منهوش القدمین، مرد کم گوشت پای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل قبل شود
میر مدهوش، مبارکشاه یا سیدمبارک خان اصفهانی یا شیرازی، از شاعران قرن یازدهم هجری قمری است و به روایت آذر از والی زادگان حویزه و از معاصران شاه سلیمان بوده است. به روایت نصرآبادی ’چون در حفظ مالیات اهتمامی ندارد پیوسته در پریشانی می گذارد’. او راست: تیشه از فرهاد و از مجنون بجا زنجیر ماند قطرۀ خونی ز ما هم بر دم شمشیر ماند. ته جرعه ای که ماند از آن لب به من دهید کآن رفته رفته بوسه به پیغام می شود. عشق آن روز به سرحد کمال انجامید که پدر عاشق فرزند شدو عار نبود. (از تذکرۀ روز روشن ص 727 و آتشکدۀ آذر ص 21 و نصرآبادی ص 29). رجوع به تذکرۀ شمع انجمن ص 430 و فرهنگ سخنوران شود
میر مدهوش، مبارکشاه یا سیدمبارک خان اصفهانی یا شیرازی، از شاعران قرن یازدهم هجری قمری است و به روایت آذر از والی زادگان حویزه و از معاصران شاه سلیمان بوده است. به روایت نصرآبادی ’چون در حفظ مالیات اهتمامی ندارد پیوسته در پریشانی می گذارد’. او راست: تیشه از فرهاد و از مجنون بجا زنجیر ماند قطرۀ خونی ز ما هم بر دم شمشیر ماند. ته جرعه ای که ماند از آن لب به من دهید کآن رفته رفته بوسه به پیغام می شود. عشق آن روز به سرحد کمال انجامید که پدر عاشق فرزند شدو عار نبود. (از تذکرۀ روز روشن ص 727 و آتشکدۀ آذر ص 21 و نصرآبادی ص 29). رجوع به تذکرۀ شمع انجمن ص 430 و فرهنگ سخنوران شود
گوشه گیر و دور. (آنندراج). کسی که گوشه گیرد و دور شود و غایب و مهجور و جدا. (ناظم الاطباء) : ، خجل و شرمسار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحوش شود
گوشه گیر و دور. (آنندراج). کسی که گوشه گیرد و دور شود و غایب و مهجور و جدا. (ناظم الاطباء) : ، خجل و شرمسار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحوش شود
هیأت اوستایی کلمه ’دی’ است. هیأت دیگر آن دذوه است ’دادار’ یا آفریننده و آفریدگار و همیشه صفت اهورامزدا آورده شده است. این کلمه از مصدر ’دا’ به معنی دادن و آفریدن و ساختن و بخشودن است ودر پهلوی ’داتن’ و در فارسی ’دادن’ شده است و از همین بنیاد است ’داتر’ که در فارسی ’دادار’ (= آفریدگار) گوئیم. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 7)
هیأت اوستایی کلمه ’دی’ است. هیأت دیگر آن دَذوَه است ’دادار’ یا آفریننده و آفریدگار و همیشه صفت اهورامزدا آورده شده است. این کلمه از مصدر ’دا’ به معنی دادن و آفریدن و ساختن و بخشودن است ودر پهلوی ’داتن’ و در فارسی ’دادن’ شده است و از همین بنیاد است ’داتر’ که در فارسی ’دادار’ (= آفریدگار) گوئیم. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 7)