جدول جو
جدول جو

معنی متنحنح - جستجوی لغت در جدول جو

متنحنح
(مُ تَ نَ نِ)
کسی که آواز آه آه را مکرر میکند و گلو را صاف وروشن می نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنحنح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منحنی
تصویر منحنی
خمیده، کج، قوز، برآمدگی در چیزی، خمیده، کوژ، گوژ، کوز، غوز، محدّب، گنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنحنح
تصویر تنحنح
صدا از سینه درآوردن، صاف کردن سینه و گلو که صدا روشن و صاف بیرون بیاید، پاک کردن گلو با بازدم کوتاه و شدید
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ جِ)
آن که خواب او راست باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که راست باشد خواب او. (ناظم الاطباء). و رجوع به تناجح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تَ تِ)
جنبنده. (آنندراج). جنبیده و از جای حرکت داده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَ بِ)
نعت فاعلی از ’تبحبح’. جای گیرنده و فرود آینده. و رجوع به تبحبح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
بر یکدیگر سرون زننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تناطح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
مرتبط شده بواسطۀ مزاوجت و زناشویی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تناکح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
با هم روی روی گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تناوح شود، بادهای مخالف و مقابل هم، دو کوه روباروی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ نِ)
شتر فروخفته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فروخوابانندۀ شتر. (ناظم الاطباء). رجوع به تنخنخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
یکدیگر را پنددهنده و نصیحت کننده. (ناظم الاطباء). متقابلاً یکدیگر را نصیحت کننده. (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ نِ)
دورشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دور و بعید و دور شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنطنط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ نِهْ)
بازایستنده از کار. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازایستاده و خود را بازداشته از کار. (ناظم الاطباء). رجوع به تنهنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ زَ)
اسم مکان از تزحزح بمعنی جای دور شدن. قول کروّس:
فقد کان لی عماً اری متزحزح. (از اقرب الموارد). و رجوع به تزحزح و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ زِ)
دور شونده. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). دور و مهجور و غایب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
اسپ که فراخ کند پاها را تا کمیز اندازد. (آنندراج). اسب فراخ گذارنده پاها جهت کمیز انداختن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترحرح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ نِ)
دورگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دور و دور گردیده. (ناظم الاطباء) ، مضطرب و پریشان و پراکنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیچ و پیچان رونده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به تنعنع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
متردد گشتن آواز در شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گلو روشن کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گلو صاف کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). خفیدن. (زوزنی). سرفۀ بعمد. سرفۀ نرم کردن برای بیرون کردن خلط از اول قصبه الریه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :...چون پخته شد و به تنحنح ریم بیرون آمد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متنحل
تصویر متنحل
چامه دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحنی
تصویر منحنی
کوژ چمچاخ خم کمانی خمیده کج، خمیده قامت: (پیر منحنی . {یا خط منحنی خطی است که نه راست (مستقیم) باشد و نه شکسته (منکسر) مقابل خط مستقیم و خط منکسر. یا مرکز منحنی نقطه ایست که نقاط منحنی نسبت بان متقارنند چون مرکز دایره و کره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنوح
تصویر متنوح
جنبده فروهشته آونگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنصح
تصویر متنصح
کسی که پند و نصیحت میشنود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متناصح
تصویر متناصح
یکدیگر را پند دهنده و نصیحت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
گلو پاک کردن، خفیدن سرفیدن آواز از سینه بر آوردن برای صاف کردن گلو تا صدا نیکو گردد سرفه زدن خفیدن، جمع تنحنحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحنن
تصویر متحنن
((مُ تَ حَ نِّ))
مهربان، مشفق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحنی
تصویر منحنی
((مُ حَ))
کج، خمیده
خط منحنی: خطی است که نه راست باشد نه شکسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنحنح
تصویر تنحنح
((تَ نَ نُ))
آواز از سینه برآوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحنی
تصویر منحنی
کمان، کمانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منحنی
تصویر منحنی
Contoured, Curved
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از منحنی
تصویر منحنی
contornado, curvado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از منحنی
تصویر منحنی
konturowy, zakrzywiony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از منحنی
تصویر منحنی
контурный , изогнутый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از منحنی
تصویر منحنی
контурний , вигнутий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از منحنی
تصویر منحنی
getailleerd, gebogen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از منحنی
تصویر منحنی
konturiert, gekrümmt
دیکشنری فارسی به آلمانی