جدول جو
جدول جو

معنی متلعلع - جستجوی لغت در جدول جو

متلعلع
(مُ تَ لَ لِ)
غلطنده از گرسنگی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می جنبد و در می غلطد. (ناظم الاطباء). رجوع به تلعلع شود، عسل متلعلع، عسل که دراز شود وقت برداشتن. (منتهی الارب). انگبین که دراز شود وقت برداشتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انگبین بسته و منجمد و انگبین که در برداشتن دراز گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متلالئ
تصویر متلالئ
تابان، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متزعزع
تصویر متزعزع
جنبنده، لرزنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ضَ ضِ)
فروتنی کننده. (آنندراج). مطیع و رام و فرمان بردارو کسی که خویشتن را تحقیر میکند. (ناظم الاطباء) ، عاجز و نیازمند شونده. (آنندراج). دادخواه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جنبیده. (ناظم الاطباء) ، سرنگون شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تضعضع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَعْ عِ جَ)
زن بسیارشهوت جوشان گرم کس. (آنندراج) (از منتهی الارب). زن پرشهوت گرم فرج. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلعج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ ثِ)
درنگ کننده و توقف نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که درنگی میکند و توقف مینماید. (ناظم الاطباء) ، کسی که نیک مینگرد و تأمل مینماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تلعثم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ لِ)
ماری که جنباند سر خود را از شدت خشم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مار پیچیده و حلقه زده. (ناظم الاطباء). رجوع به تلظلظ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَ کِ)
بددل شونده و بددل. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ترسو و جبان و بددل. (ناظم الاطباء). و رجوع به تکعکع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَ لِ)
درویش و محتاج. (آنندراج). درویش و محتاج و تنگدست. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پشم ریخته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصعلک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ نِ)
دورگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دور و دور گردیده. (ناظم الاطباء) ، مضطرب و پریشان و پراکنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیچ و پیچان رونده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به تنعنع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَ صِ)
متفرق و پراکنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متفرق شده و جدا شده و پراکنده شده و صف شکسته و زایل شده. (ناظم الاطباء) ، بددل. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ترسان و هراسان و سست دل. (ناظم الاطباء) ، خوار و ذلیل. فروتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصعصع شود، دلتنگ. کسی که برطرف می کند دوستی را، بدبخت، کسی که زمانه وی را پراکنده کرده است. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ لِ)
زبان گرفته. (ناظم الاطباء) ، دودله و متردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بی ثبات. (ناظم الاطباء). جنبنده، گیرنده چیزی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تلجلج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ لِ)
دودله شونده در کار. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متردد و دودله و مشکوک. بر پهلو خفته. (ناظم الاطباء) ، بر خاک غلطیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تلثلث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَ قِ)
طریق متقعقع، راه دور و دراز که رونده اش را کوشش تمام لازم آید. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کوچ کرده با شور و غوغا و سفر دورودراز. (ناظم الاطباء) ، به زور خراج گیرنده از مسافر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ جِ)
خود را بر زمین زننده از دردی که رسیده باشد. (آنندراج). آن که خود را به زمین زند از درد و المی که به وی رسیده است. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجعجع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
آن که گردن ستیخ کند و سر بلند کند در رفتار. (آنندراج). کسی که در رفتار گردن را ستیخ و سر را بلند نگاه می دارد از تکبر و تبختر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تتالع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ ذِ)
خورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خورنده و چاشنی کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلعذم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذَ ذِ)
مال پراکنده و جدا. (آنندراج). مال پراکنده وجدا گردیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تذعذع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ زِ)
جنبنده. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از منتهی الارب). جنبانیده و جنبیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تزعزع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذَ لِ)
مرد سبک جامه، پنهان رونده، بر پهلو خفته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تذعلب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَرَ رِ)
جنبنده و بربالنده. (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) ، شادمان و چالاک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به ترعرع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَ سِ)
پیر خرف و آن که زندگانی او سپری شود. (آنندراج). پیر خرف و فرتوت شده و زندگانی سپری شده و به آخر رسیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسعسع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
زن و شوی از هم جدا کننده از هم بر مالی. (آنندراج). زن و شوی از هم جدائی کننده، سوگند شکننده میان یکدیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخالع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
شکسته شدن استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، غلطیدن از گرسنگی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: بات یتلعلع من الجوع. (از اقرب الموارد) ، تصور و اضطراب، بی آرامی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چشم سیاه شدن از گرسنگی و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، زبان بیرون کردن سگ از تشنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درخشیدن سراب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سست و بیتاب شدن از بیماری و سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لعلع گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ لِ)
درنگ کننده در کار و توقف نماینده. (آنندراج) (منتهی الارب). آهسته و درنگ کننده در کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلعلم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَعْ عِ)
آن که برچیند گیاه لعاع را و لعاع کغراب گیاهی نازک در اول رستن. (آنندراج). بیخ کننده شکوفه و غنچۀ گیاه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مترعرع
تصویر مترعرع
جنبنده، بالنده جنبنده، بالنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلعلع
تصویر تلعلع
شکسته شدن استخوان، تصور و اضطراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشعشع
تصویر متشعشع
برازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلالی
تصویر متلالی
روشن. درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزعزع
تصویر متزعزع
جنبنده، پالوده فالوده جنبنده لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزعزع
تصویر متزعزع
((مُ تَ زَ زِ))
جنبنده، لرزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلالی
تصویر متلالی
((مُ تَ لَ))
درخشان، تابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعلق
تصویر متعلق
وابسته
فرهنگ واژه فارسی سره
درخشان، روشن، نورانی، پرتلالو، تابناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد