آن که دور شود در سخن. (محمود بن عمر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متعمق. (یادداشت ایضاً) ، از اقصای دهن سخن گوینده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، چاه عمیق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
آن که دور شود در سخن. (محمود بن عمر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متعمق. (یادداشت ایضاً) ، از اقصای دهن سخن گوینده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، چاه عمیق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
قدح مقعر، کاسۀ مغاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قعب مقعر، کاسۀ گود. (از اقرب الموارد) ، جای عمیق و جای مغاک. (غیاث) (آنندراج). مغاک دار و عمیق و عمق دار. (ناظم الاطباء). گود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : زمین کوه باشد چو آیند پیدا چو اندر گذشتند چاه مقعر. عنصری (دیوان چ قریب ص 63). تا راه بدید این دل گمراه به جودش بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر. ناصرخسرو. از این سان شدم تا یکی سنگلاخی چو قعر جهنم مخوف و مقعر. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 148). زمزم بسان دیدۀیعقوب داده آب یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش. خاقانی. گنبد پیر سبحه های بلور در مغاک مقعر اندازد. خاقانی. ، سطحۀ باطنی کره که مجوف است. (غیاث) (آنندراج). سطح درونی کرۀ مجوف. ضد محدب. (ناظم الاطباء). کاو. (فرهنگستان) : چنان تصور باید کرد که مقعر فلک قعر آتش است و فلک قمر گرد او درآمده. (چهار مقاله ص 8). تیراندازانی که به زخم تیر، باز را از مقعر فلک اثیر باز گردانند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 63). - آیینۀ مقعر، آیینه ای که سطح آن فرو رفته باشد. ضد محدب. (ناظم الاطباء). در اصطلاح فیزیک، قسمتی از یک کرۀ توخالی است که سطح داخلی آن صیقلی و منعکس کننده باشد. مقابل آیینۀ محدب. آیینۀ کروی، یامقعر است یا محدب. و آیینۀ کروی آیینه ای است که سطح منعکس کننده آن قسمتی از کره است. (از برون کره محدب و از درون کره مقعر) و می توان فرض کرد که آیینۀ کروی از تعداد فراوانی آیینۀ مسطح بسیار کوچک که بر سطح انحنای درونی یا بیرونی آیینۀ کروی مماس است تشکیل شده است. شعاع نوری که بر هر نقطه از این آیینه ها بتابد مثل آیینۀ مسطح منعکس می شود. مرکز و شعاع کره مرکز و شعاع انحنای آیینه خوانده می شود، وسط آیینه را رأس و خط واصل بین رأس و مرکز را محور اصلی گویند. اگر فواصل جسم، تصویر و کانون را از آیینه حساب کنیم و جهت مثبت را عکس جهت تابش نور فرض کنیم می توانیم این رابطه را در مورد آیینه های کروی بکار بریم: f 1 = U 1 + V 1 که v فاصله جسم تا آیینه و U فاصله تصویر تا آیینه و f فاصله کانونی تا آیینه است. (از فرهنگ اصطلاحات علمی)
قدح مقعر، کاسۀ مغاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قعب مقعر، کاسۀ گود. (از اقرب الموارد) ، جای عمیق و جای مغاک. (غیاث) (آنندراج). مغاک دار و عمیق و عمق دار. (ناظم الاطباء). گود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : زمین کوه باشد چو آیند پیدا چو اندر گذشتند چاه مقعر. عنصری (دیوان چ قریب ص 63). تا راه بدید این دل گمراه به جودش بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر. ناصرخسرو. از این سان شدم تا یکی سنگلاخی چو قعر جهنم مخوف و مقعر. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 148). زمزم بسان دیدۀیعقوب داده آب یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش. خاقانی. گنبد پیر سبحه های بلور در مغاک مقعر اندازد. خاقانی. ، سطحۀ باطنی کره که مجوف است. (غیاث) (آنندراج). سطح درونی کرۀ مجوف. ضد محدب. (ناظم الاطباء). کاو. (فرهنگستان) : چنان تصور باید کرد که مقعر فلک قعر آتش است و فلک قمر گرد او درآمده. (چهار مقاله ص 8). تیراندازانی که به زخم تیر، باز را از مقعر فلک اثیر باز گردانند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 63). - آیینۀ مقعر، آیینه ای که سطح آن فرو رفته باشد. ضد محدب. (ناظم الاطباء). در اصطلاح فیزیک، قسمتی از یک کرۀ توخالی است که سطح داخلی آن صیقلی و منعکس کننده باشد. مقابل آیینۀ محدب. آیینۀ کروی، یامقعر است یا محدب. و آیینۀ کروی آیینه ای است که سطح منعکس کننده آن قسمتی از کره است. (از برون کره محدب و از درون کره مقعر) و می توان فرض کرد که آیینۀ کروی از تعداد فراوانی آیینۀ مسطح بسیار کوچک که بر سطح انحنای درونی یا بیرونی آیینۀ کروی مماس است تشکیل شده است. شعاع نوری که بر هر نقطه از این آیینه ها بتابد مثل آیینۀ مسطح منعکس می شود. مرکز و شعاع کره مرکز و شعاع انحنای آیینه خوانده می شود، وسط آیینه را رأس و خط واصل بین رأس و مرکز را محور اصلی گویند. اگر فواصل جسم، تصویر و کانون را از آیینه حساب کنیم و جهت مثبت را عکس جهت تابش نور فرض کنیم می توانیم این رابطه را در مورد آیینه های کروی بکار بریم: f 1 = U 1 + V 1 که v فاصله جسم تا آیینه و U فاصله تصویر تا آیینه و f فاصله کانونی تا آیینه است. (از فرهنگ اصطلاحات علمی)
درخت از بیخ برکنده گردنده و بریده شونده و برزمین افتنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). درخت برکنده و از بیخ بریده شده و بر زمین افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برکنده. برکنده از بن. منقلع. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تنزع الناس کانهم اعجاز نخل منقعر. (قرآن 20/54)
درخت از بیخ برکنده گردنده و بریده شونده و برزمین افتنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). درخت برکنده و از بیخ بریده شده و بر زمین افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برکنده. برکنده از بن. منقلع. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تنزع الناس کانهم اعجاز نخل منقعر. (قرآن 20/54)
رجل متقذر، مرد پلید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد پلید و دارای لباس چرکین، کراهت دارنده، پرهیز کننده از کسی که وی را پلید میشمارند، کسی که نفرت میکند از چرکینی و ناپاکی و پلیدی. (ناظم الاطباء)
رجل متقذر، مرد پلید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد پلید و دارای لباس چرکین، کراهت دارنده، پرهیز کننده از کسی که وی را پلید میشمارند، کسی که نفرت میکند از چرکینی و ناپاکی و پلیدی. (ناظم الاطباء)
چیزی که از جای رود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنبنده و حرکت کرده از جای خود. (ناظم الاطباء) ، دیوار ازبن افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کوه لغزنده و روی ریخته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تقعف شود
چیزی که از جای رود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنبنده و حرکت کرده از جای خود. (ناظم الاطباء) ، دیوار ازبن افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کوه لغزنده و روی ریخته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تقعف شود
غالب آینده در قمار. (آنندراج). غالب شونده در قمار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به ماهتاب بیرون شونده. (آنندراج). سیرکننده و تفرج کننده در ماهتاب. (ناظم الاطباء). به ماهتاب بیرون آینده و صید جوینده در شب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). رجوع به تقمر شود
غالب آینده در قمار. (آنندراج). غالب شونده در قمار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به ماهتاب بیرون شونده. (آنندراج). سیرکننده و تفرج کننده در ماهتاب. (ناظم الاطباء). به ماهتاب بیرون آینده و صید جوینده در شب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). رجوع به تقمر شود
مار پیچنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مار پیچیده و حلقه شده. (ناظم الاطباء) ، گذشته شده بیشتر از شب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تقور شود
مار پیچنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مار پیچیده و حلقه شده. (ناظم الاطباء) ، گذشته شده بیشتر از شب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تقور شود
کج کننده رخسار و روی. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کج روی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصعر شود، گرد شده و گره مانند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
کج کننده رخسار و روی. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کج روی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصعر شود، گرد شده و گره مانند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
رنگ روی که برگردد از خشم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی از خشم برگردیده رنگ. (ناظم الاطباء) ، موی افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمعر شود
رنگ روی که برگردد از خشم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی از خشم برگردیده رنگ. (ناظم الاطباء) ، موی افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمعر شود
سرگردان و پریشان و حیران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، راه سخت و ناهموار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به توعر شود، (اصطلاح معانی بیان) نزد بلغاء کلمه ای است وحشی و غلیظ. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفظی که نامأنوس بود و معنی آن آشکار و روشن نباشد. و رجوع به وحشی در همین لغت نامه و کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1475 شود
سرگردان و پریشان و حیران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، راه سخت و ناهموار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به توعر شود، (اصطلاح معانی بیان) نزد بلغاء کلمه ای است وحشی و غلیظ. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفظی که نامأنوس بود و معنی آن آشکار و روشن نباشد. و رجوع به وحشی در همین لغت نامه و کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1475 شود
آن که بر میان بندد رسن جعار را و جعار رسنی است که آبکش یک سر آن به میخ استوار کرده سر دیگر را بر میان خود بندد دروقت فرو شدن در چاه. (آنندراج). آبکشی که وقت فرو شدن در چاه یک سر طناب را به میان خود می بندد و سر دیگر را به میخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجعر شود
آن که بر میان بندد رسن جعار را و جعار رسنی است که آبکش یک سر آن به میخ استوار کرده سر دیگر را بر میان خود بندد دروقت فرو شدن در چاه. (آنندراج). آبکشی که وقت فرو شدن در چاه یک سر طناب را به میان خود می بندد و سر دیگر را به میخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجعر شود