جدول جو
جدول جو

معنی متقطع - جستجوی لغت در جدول جو

متقطع
(مُ تَ قَطْ طِ)
پاره پاره و بخش بخش گردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاره پاره و بخش بخش گردیده. (ناظم الاطباء) ، شراب آمیخته با آب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تقطع شود
لغت نامه دهخدا
متقطع
پاره پاره و بخش بخش گردیده
تصویری از متقطع
تصویر متقطع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متقاطع
تصویر متقاطع
آنچه از چیز دیگر بگذرد و آن را قطع کند، در ریاضیات دو خط که به هم برسند و یکدیگر را قطع کنند، بریده بریده، مقطّع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقطع
تصویر منقطع
بریده، گسسته، آنکه از مردم کناره می گیرد، گوشه گیر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ قَلْ لِ)
از بن برکنده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). از بن کنده شده. (ناظم الاطباء) : و خان و مان بسیاری معتبران و اعیان زمان بواسطۀقتل و نهب متقلع و مستأصل می گشت. (تاریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَمْ مِ)
خری که جنباند سر را و راند مگس را. (آنندراج). خری که جنباند سر را و راند غبار را. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). خر جنبانندۀ سر و رانندۀ مگس. (از فرهنگ جانسون) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تقمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَصْ صِ)
جراحتی که پر شود از ریم و آب زرد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دیدۀپر شده از ریم. (ناظم الاطباء). رجوع به تقصع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَضْ ضِ)
پاره پاره شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاره پاره گشته. بریده شده. (ناظم الاطباء) ، پراکنده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَطْ طِ)
زشت روی، ترش روی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقطب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَطْ طِ)
آن که آماده شود کارزار را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آمادۀ کارزار. (ناظم الاطباء) ، خوشبوی مالیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خوشبوی شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تقطر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَطْ طی)
از ’ق طو’، درنگ و تأخیر نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، (از ’ق طی’) دول پرآبی که آهسته و اندک اندک از چاه برآید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تقطی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَعْ عِ)
مرد سخت درپیچان و مرغول موی، سختی کننده در امور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَفْ فِ)
ترنجیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ورترنجیده. (ناظم الاطباء). رجوع به تقفع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَمْ مَ)
متقمعالدابه، سر ستور و پتفوز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَوْ وِ)
خمیده رونده همچو رونده در خارستان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خمیده رونده مانند آن که درخارستان می رود. (ناظم الاطباء). رجوع به تقوع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَنْ نِ)
خود را پوشنده به جامه. (از منتهی الارب). قناع پوشیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَزْ زِ)
اسپی که مهیای دویدن شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسب آمادۀ دویدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقزع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
از هم دیگر برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). جدا شونده یکی از دیگری. هر دو چیزی که به هم برسند و سپس از هم جدا گشته یکدیگر را قطعکنند. خاجی شکل و صلیبی شکل. (ناظم الاطباء). آنچه که به چیزی دیگر برسد و آن را قطع کند. (فرهنگ فارسی معین) : دو شعاع چشم بر یکدیگر متقاطع همی گردد. (قراضۀ طبیعیات ص 32). و رجوع به تقاطع شود.
- جدول کلمات متقاطع، در اصطلاح مطبوعات امروز جدولی است شطرنجی (نه به تعداد خانه های شطرنج) که در خانه های عمودی و افقی آن باید از قرائن و اشاراتی که تهیه کننده جدول اعلام دشته است حروفی را بدست آورد و جای داد تا کلمات منظور بدست آید.
- خطهای متقاطع، خطهای بریکدیگر گذشته. دو خط متقاطع دو پاره خط را گویند که بیکدیگر برسند و هم را قطع کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- متقاطع شدن، تقاطع کردن. یکدیگر را قطع کردن. (فرهنگ فارسی معین) : چه شعاع چشم راست سوی چپ رود و آن چپ سوی راست و متقاطع شود بر یک نقطه. (قراضۀ طبیعیات ص 100، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تقاطع و دیگر ترکیبهای آن شود.
- متقاطع گردیدن (گشتن) ، متقاطع شدن. (فرهنگ فارسی معین) : این شعاعات بر یک نقطه متقاطع گردند. (قراضۀ طبیعیات ص 99، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تقاطع و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَطْ طِ)
دندان ریخته از پیری. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دندان ریخته و بی دندان از پیری. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلطع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَطْ طِ)
دور درشونده در سخن و به غور نگرنده، زیرکی و باریکی کننده در امور. (آنندراج) (منتهی الارب). آگاه و دوراندیش و ساعی و جاهد. (ناظم الاطباء) ، آن که سخن با کام افتد. (مهذب الاسماء). در کام گوینده سخن را. (منتهی الارب). رجوع به تنطع شود، زحمتکش، مباشر و کارگزار هوشیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَرْ رِ)
برگردنده از پهلو به پهلو. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که از این پهلو به آن پهلو می گردد وقتی که دراز کشیده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَذْ ذِ)
آن که آمادۀ بدی شود برای کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که آمادۀ زیان و گزند است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ طِ)
رسن گسسته. (آنندراج). ریسمان گسسته و بریده شده. (ناظم الاطباء) ، بریده شونده و سپری گردنده. (آنندراج). هر چیز ازهم جداشده و گسسته و بریده و پاره شده و جداشده و منفصل گشته و به انجام رسیده و قطعشده و موقوف گشته و سپری شده. (ناظم الاطباء). بریده شده. گسیخته. ازهم گسیخته:
تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سؤال و جواب.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 61).
ز بهر خدمت تو تا گه دمیدن صور
مباد منقطع ارواح بندگان ز صور.
امیر معزی (ایضاً ص 209).
منزلی کاندر سوادش منقطع رود و سرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خمر و خمار.
امیر معزی (ایضاً ص 266).
یک دم ز تو هبات فلک منقطع مباد
کز بخشش تو روی زمین پرهبات شد.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 107).
متصل بادا ترا تا نفخ صور امداد لطف
منقطع هرگز مبادا دولت این خاندان.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 283).
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
و انفاس او مباد ابدالدهر منقطع.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 351).
مباد منقطع این سایه از سر عالم
که هست طلعت تو زینت بنی آدم.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 384).
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 138).
منقطع از خلق نی از بدخویی
منفرد از مرد و زن نی از دویی.
مولوی (ایضاً ص 168).
بر آستان عبادت وقوف کن سعدی
که وهم منقطع است از سرادقات جلال.
سعدی.
و عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 285).
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مداررای او بادا مدار آفتاب.
ابن یمین.
- حدیث منقطع، حدیثی که یکی از راویان آن قبل از رسیدن به تابع ساقط شده است و آن مانند حدیث مرسل باشد زیرا اسناد هیچ یک از آن دو متصل نیست. (از تعریفات جرجانی). آن است که اسناد او متصل نشود و بعضی گفتند آن است که پیش از وصول با تابعی اسناد را در او گم کرده باشند و بعضی از علما گفتند آن است که بر تابعی موقوف باشد یا کسی که از او فروتر بود. (از نفایس الفنون). حدیثی که اسنادش تا به قائل نپیوسته است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عقد یا نکاح منقطع، مقابل عقد یانکاح دائم. عقد یا نکاح انقطاعی. عقد یا نکاح تمتع. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به صیغه شود.
- غیرمنقطع، پیوسته و متصل و بدون انقطاع. (ناظم الاطباء).
- منقطع آمدن، درماندن. درمانده شدن: مرد را از این سخن وقعی سخت بر دل نشست... که در جواب او منقطع آمد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 153).
ز عجز منقطع آید چو در مقام سؤال
ز سرّ حکمت رمزی کنندش استفسار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 125).
- منقطعان کسی، خاصان او. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقطعالخبر، آنکه از وی خبری نرسد. آنکه خبر وی قطع شده باشد: ناگاه فرزند یا محبوبی منقطعالخبر از سفر بازآید... (مصباح الهدایه چ همایی ص 190).
- منقطعالقرین، بیمانند. یقال هو منقطعالقرین، ای عدیم النظیر فی سخاء و غیره. (منتهی الارب). بی مانند در سخاوت و جوانمردی و جز آن. (ناظم الاطباء). عدیم النظیر. (اقرب الموارد). منقطعالنظیر: اگر چه شمس وار... منقطعالقرین و عدیم المثل است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 299). رجوع به ترکیب منطقعالنظیر شود.
- منقطعالنظیر، بی نظیر. بیمانند. بی همتا. عدیم النظیر. منقطعالقرین: قطبی بود بر فلک فضل و بزرگی و ماهی بر سپهر مجد و بزرگواری، در کمال فضایل عدیم المثل و در فنون هنر منقطعالنظیر. (لباب الالباب چ نفیسی ص 106). رجوع به ترکیب منقطعالقرین شود.
- منقطع شدن، بریده شدن. قطع شدن. گسسته شدن:
عطای تونشود منقطع که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 209).
یک التفات او ز تو گر منقطع شدی
زآن التفاتها که به صوت حزین کنند.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 145).
ز هفت بحر چنان منقطع شودنم، کآب
کند تیمم در قعر چشمۀ جیحون.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 279).
از کنه جلالت متحیر شده ادراک
وز عز جناب تو شده منقطع اوهام.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 251).
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک
مزاجها همه پرفضلۀ ضرر دیدم.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 381).
چه اگر تدبیر منقطع شود، نظام مرتفع گردد. (اخلاق ناصری). هرگز خیر از خلق مرتفع و منقطع نشود. (اخلاق ناصری). مواد خیرات عالم قدس از او منقطع شود. (اخلاق ناصری). چون... غلات از ایشان منقطع شد... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 49).
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان.
مولوی.
نان و خوان از آسمان شد منقطع
بعد از آن زآن خوان نشد کس منتفع.
مولوی.
اگر یک لحظه و لمحه مدد شهود از حقیقت قلب محب مشتاق منقطع شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 141). خاطر نفسانی به نور ذکر منقطع نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 105). اما خاطر شیطانی به نور ذکر منقطع شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 105). هیچ یک از خاطر حقانی و ملکی و نفسانی منقطع نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 105).
- ، به پایان رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن. به سر رسیدن. منقرض شدن: غم و اندوه و مشغلۀ دنیا منقطع شود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 845). بدین وی هلاک شود و بدان نسل منقطع شود. (کیمیای سعادت ایضاً ص 741). لاجرم خصومت منقطع نشود. (کلیله و دمنه).
روز فراق رفت و برآمد شب وصال
ای روز منقطع شو و ای شب علی الدوام.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 463).
لیکن به شکر آنکه شد آن رنج منقطع
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 305).
جمعی را بدین علت نگرفتند... و ایشان رابه هلاک آوردند و مادۀ آن محنت منقطع نمی شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 327). چون... مادۀ عمر منقطع شود خدای تعالی به مقتضای عدالت با او در حساب مناقشه کند و در عفو مضایقه. (اخلاق ناصری). اذان مؤذن و توحید موحد و مؤمن منقطع شد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 49).
چه واجب است که شد با کریم طبعی تو
به بخت ابن یمین منقطع زمان کرم.
ابن یمین.
- ، دور شدن. جدا شدن: یا داود با هیچ کس از خلق خدای انس مگیر که از من منقطع شوی. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 854). تا این نحس مستمر از ایام ناکامی من به سر آید از من منقطع شوی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 113).
- منقطع شدن از دنیا، دست کشیدن از دنیا. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقطع کردن، بریدن. قطع کردن. گسستن: اما اصل دوستی را که بنا بر مناسبت بود منقطع نکند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 838).
ای به برکرده بیوفایی را
منقطع کرده آشنایی را.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 371).
نظر از غیر منقطع کن زآنک
شاهد غیر در دل آور عین.
سنائی (ایضاً ص 718).
جوان امید بکلی از خلق منقطع کرده... در مسجدی خراب شد. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 277). دست ظلمه از اموال مسلمان کوتاه گردانید و پای کفره از بلاد اسلام منقطع کرد. (المعجم چ دانشگاه ص 366). نسل فساد ایشان منقطع کردن و بیخ تبارشان برآوردن اولیتر است. (گلستان سعدی).
- منقطع گردانیدن، بریدن. قطع کردن: حسن نظر از ما منقطع گردانیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 20). آرام گرفتن اسباب دردل، منقطع گرداند از اعتماد کردن بر مسبب الاسباب. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 73).
- منقطع گردیدن (گشتن) ، بریده شدن. قطع شدن. گسسته شدن. پاره شدن:
بیخ و پیوند منقطع گردد
وز ریا پاک منخلع گردد.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 28). مادت این اسهال از دماغ بود و تا از دماغ فرودنیامدی این اسهال منقطع نگشتی. (چهارمقاله چ معین ص 113). از چشمه سار دماغ جویهای اعصاب را امداد منقطع گشته. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). مادۀ فساد و الحاد کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 291). تا مادۀ طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 297).
لیک کی گردد امیدم منقطع
هر دمم صد وعده موزون ز تو.
عطار.
شکایت و ملامت حادث گردد و هر روز در تزاید بود تا علاقت منقطع گردد. (اخلاق ناصری). وجد آن است که جملۀ اوصاف منقطع گردد در حالتی که ذات او به سرور موسوم بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 133). دیگرباره چون برق منقطع گردد... ظهور صفات نفس... معاودت نماید. (مصباح الهدایه ایضاً ص 121).
، آنکه از سفر بماند به سببی. (منتهی الارب). وامانده در سفر به سببی. (ناظم الاطباء). وامانده در راه:
جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح
تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 193).
مرحبا بسطت جاهی که در او منقطعاند
مسرع سایه و خورشید ز بی پایانی.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 752).
از منقطعان راه امید
یک تن رصد امان ندیده ست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 69).
صد قافلۀ وفا فروشد
یک منقطع از میان ندیدم.
خاقانی.
نیازمندتر و متعطش تر از آن است که منقطعان بیابان بریده و به ظلال کعبۀ نجات بخش و زلال زمزم حیات رسان... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 231). اما گرد نقطۀ هوس جولان میکنی و در موضع منقطعانی و هول کعبه می داری. (منشآت خاقانی ایضاً ص 246). سؤال کردند از منقطعان راه که به چه چیز منقطع شدند گفت... (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2ص 260).
یاران کجاوه غم ندارند
از منقطعان کاروانی.
سعدی.
- منقطعسان، همچو منقطع. همچون کسی که در راه وامانده:
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطعسان دیده اند.
خاقانی.
- منقطع شدن، بازماندن از ادامۀ سفر. واماندن از پیمودن راه و به پایان رساندن آن:
منقطع شد کاروان مردمی
دیده های دیده بان دربسته به.
خاقانی.
به هول بازپسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار...
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 127).
زودا که منقطع شدی ارزآنکه نیستی
اقبال تو قوافل ایام را خفیر.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 293).
، هلاک شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). گم شده در بیابان چنانکه نشانی از او یافت نشود:
نی که سالی صدهزار آزاده گردد منقطع
هم دریغی نیست گر ما نیز چون ایشان شویم.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 227).
قومی گفتند از حبس بگریخت و در بعضی از بوادی حجاز منقطع شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 402) ، گوشه نشین و معزول گشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ طَ)
منقطعالشی ٔ، پایان و حد چیزی. و منه منقطعالوادی و الطریق و الرمل، ای منتهاها. (منتهی الارب). پایان و حد چیزی. (آنندراج). جایی که درآن چیزی به پایان می رسد و تمام می گردد و محدود می شود و منه: منقطعالوادی، پایان رودبار و کذلک منقطعالرمل و الطریق. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- منقطعالوحدانی، عبارت از حضرت جمع است که غیر را در آن، عین واثری نیست و آن محل انقطاع اغیار است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی).
، منقطع به، فرومانده در راه از قافله. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منقطع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
پاره از چیزی جدا کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پاره ای از مال کسی گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتطاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَ)
پاره و قطعه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَشْ شِ)
ابر گشاده و وا گردیده از هوا. (از منتهی الارب). ابر واشده و پراکنده گردیده. (ناظم الاطباء) : آن مهره ها را بر اطراف حصار قلعه ها و دژها درآویزند به قدرت لایزالی هم در ساعت ابر از صحرای آن دیه متقشع و متفرق گردد. (ترجمه محاسن اصفهان) ، قوم پراکنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پراکنده و ژولیده. (ناظم الاطباء) ، دل گشاده شده از غم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منقطع
تصویر منقطع
گسسته بریده سپری وا افتاده گسسته شونده گسسته بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتطع
تصویر مقتطع
پاره، قطعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقاطع
تصویر متقاطع
جدا شونده یکی از دیگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقطع
تصویر منقطع
((مُ قَ طِ))
جدا شده، بریده شده، قطع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقاطع
تصویر متقاطع
((مُ تَ طِ))
قطع کننده یکدیگر، دو خط که به یکدیگر برسند و همدیگر را قطع کنند (هندسه)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
پلکان، برش، پایه
فرهنگ واژه فارسی سره
جدا، قطع، گسسته، منفصل، منفک، ناپیوسته
متضاد: پیوسته، ممتد، بریده، منصرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قطع شده، قطع شده است
دیکشنری اردو به فارسی