جدول جو
جدول جو

معنی متفطن - جستجوی لغت در جدول جو

متفطن
زیرک، باتدبیر
تصویری از متفطن
تصویر متفطن
فرهنگ فارسی عمید
متفطن
(مُ تَ فَطْ طِ)
زیرک و باتدبیر و با اندیشه و فکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
متفطن
زبیرک باهوش کسی که امور را بزیرکی و هوش در یابد زیرک و باهوش جمع متفطنین
فرهنگ لغت هوشیار
متفطن
((مُ تَ فَ طِّ))
کسی که امور را به زیرکی و هوش دریابد، زیرک و باهوش، جمع متفطنین
تصویری از متفطن
تصویر متفطن
فرهنگ فارسی معین
متفطن
باهوش، تیزهوش، ذکی، زیرک، هوشیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تفطن
تصویر تفطن
به فطانت درک کردن، با زیرکی و هوشیاری به مطلبی پی بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفنن
تصویر متفنن
کسی که از روی تفنن و اتفاقی به کاری می پردازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
کسی که در شهری اقامت کند و آنجا را وطن خود قرار دهد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَطْ طِ)
جای گزیده. (آنندراج). جای گزیده و مقیم شونده. ساکن و مقیم و باشنده در جایی. اهل جایی و متمکن در جایی. (ناظم الاطباء). وطن کرده. وطن گزیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم: و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. (سندبادنامه ص 218). چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم. (سندبادنامه ص 83). مولانا...که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلدۀ قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است. (تاریخ قم ص 4).
- متوطن شدن، جای گیر شدن. مقام کردن در مکانی. ساکن شدن: در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال دراین طرف مقیم و متوطن شدند. (تاریخ قم ص 25). و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد و متوطن شد. (تاریخ قم ص 216).
، دل که بر چیزی شود. (آنندراج). کسی که دل بر چیزی می نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توطن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَطْ طَ)
محل اقامت: شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 290)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَطْ طِ)
ستور گردنده در چراگاه. (آنندراج). ستور چراکننده، درون و اندرون و درونی. (ناظم الاطباء) ، آن که کسی را در زیر خود می گیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آن که رخنه می کند در میانۀ هر چیزی. (ناظم الاطباء) ، آن که دریافت می کند حقیقت هر کاری را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آن که سیر می کند در اطراف باغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبطن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَطْ طِ)
شکافته گردنده و شکافته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکافته و چاک و جداشده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفطر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَکْ کِ)
پشیمان شونده و دریغ خورنده. (آنندراج). نادم و متأسف و پشیمان و مهموم و مغموم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَنْنِ)
رجل متفنن، مرد ذوفنون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد ذوفنون که دارای علوم و فنون وصنایع گوناگون باشد. (ناظم الاطباء) ، کسی که بوالهوسی میکند و هر کار و دانشی را تمام ناکرده و به انجام نارسانیده به کار و دانش دیگر می پردازد. (ناظم الاطباء) ، به علوم و فنون مختلف اشتغال ورزنده، گونه گون شونده، ببازیها و سرگرمی های گوناگون مشغول شونده
لغت نامه دهخدا
هوشمندی در یافتن دانستن فطانت درک کردن، زیرکی هوشمندی، جمع تفظنات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
جای گزیده، ساکن و مقیم، اهل جایی، وطن گزیده، مقیم
فرهنگ لغت هوشیار
دیسان دگر گون شونده، خوشگذران آسان پسند گوناگون شونده، ببازیها و تفریحات گوناگون مشغول شونده، کسی که بعلوم و فنون مختلف اشتغال ورزد جمع متفننین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفطنین
تصویر متفطنین
جمع متفطن در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفنن
تصویر متفنن
((مُ تَ فَ نِّ))
کسی که حرفه های گوناگون بلد باشد، کسی که به کاری یا هنری از روی تفنن بپردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
((مُ تَ وَ طِّ))
اقامت کننده، مقیم شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفطن
تصویر تفطن
((تَ فَ طُّ))
دریافتن، با هوشیاری مطلبی را فهمیدن
فرهنگ فارسی معین
باشنده، ساکن، مقیم، مجاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد