جدول جو
جدول جو

معنی متصوف - جستجوی لغت در جدول جو

متصوف
کسی که اظهار تصوف و درویشی می کند، صوفی
تصویری از متصوف
تصویر متصوف
فرهنگ فارسی عمید
متصوف
(مُ تَ صَوْ وِ)
مردم صوفی. (ناظم الاطباء). کسی که بر طریقت صوفیان باشد
لغت نامه دهخدا
متصوف
مردم صوفی
تصویری از متصوف
تصویر متصوف
فرهنگ لغت هوشیار
متصوف
((مُ تَ صَ وِّ))
کسی که اظهار تصوف و درویشی کند
تصویری از متصوف
تصویر متصوف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متصرف
تصویر متصرف
کسی که مال یا ملکی در تصرف او است، کسی که دست به کاری می زند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصوفه
تصویر متصوفه
متصوفان، گروه صوفیان، اهل تصوف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موصوف
تصویر موصوف
وصف شده، ستوده شده، در دستور زبان علوم ادبی کسی یا چیزی که دارای صفتی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصون
تصویر متصون
نگه دارندۀ نفس خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصور
تصویر متصور
تصور شده، گمان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصلف
تصویر متصلف
ویژگی آنکه حرف های گزاف می زند، لاف زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصور
تصویر متصور
کسی که صورت چیزی را در خیال خود مجسم می کند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ شَوْ وِ)
دختر آراسته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شانه کرده و زینت کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَحْ حِ)
به خطا خواننده نوشته را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصحف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَدْ دِ)
روبرو گرداننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصدف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَرْ رَ)
هر آنچه در اختیار و تملک کسی باشد. (ناظم الاطباء).
- غیرمتصرف، بیرون از اختیار وتملک کسی، مانند مرغ در هوا و ماهی در آب. (ناظم الاطباء). آنچه در تصرف نباشد. و رجوع به مادۀ قبل و تصرف شود.
- متصرف ٌ فیه، مالک شده و دارا. (ناظم الاطباء). آنچه در آن تصرف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَرْ رِ)
دست در کاری کننده و برگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دارنده و مالک. (ناظم الاطباء). دارنده و مالک و در ملکیت و قابض و دارا و صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد: و او را بر اطلاق متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد. (سند بادنامه ص 3). و مثال اوامر و نواهی او را در خطۀ گیتی و اقالیم عالم نافذ و مطلق و آمر و متصرف گردانید. (سند بادنامه ص 8).
- متصرف شدن، در تصرف خود گرفتن. بدست آوردن.
- ، آرمیدن با دختر یا زن. جماع کردن. و بیشتر در مورد دوشیزه به کار رود: امیرهوشنگ دختر را متصرف شد... (امیرارسلان، از فرهنگ فارسی معین).
، مختار و آن که عمل می کند به اختیار خود. (ناظم الاطباء) ، در شاهدهای زیر بمعنی مأمور حکومت و دولت، یا مأموری که کار او تحصیل مالیات و جز این باشد آمده است: فرمود (اپرویز) که همه را بباید کشتن. سی و شش هزار برآمد همه معروفان و بزرگان و پادشاه زادگان و سپاهیان و عرب و متصرفان و رعایا و مانند این. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). اکنون نسختی نویس به ذکر اعیان و سپاهیان و متصرفان و معروفان که از تبع تواند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89). و مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). عمال و متصرفان نواحی و بلوکات. (ترجمه محاسن اصفهان، ص 120). و عمال و متصرفان و گماشتگان و نواب. (ترجمه محاسن اصفهان ص 98). تمامت باقی مساکن و مواضع شایستۀ همه عاملان ومناسب همه متصرفان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 53) ، حاکم بر بخشی از مملکت. (از اقرب الموارد). اختیاردار. حاکم. فرمانروا: و دبیران و همه متصرفان را بدل کرد. (سیاست نامه، از فرهنگ فارسی معین) ، دستکار قابل و ماهر، تمتع برنده، آن که به کار برد فرمان خود را، متهم به دزدی، ولگرد و و لخرج، متمایل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
- اسم غیرمتصرف، آن است که در صورت تذکیر و تأنیث و مثنی و جمع همیشه در حالت واحدی باشد مانند ’من’ چنانکه گویند: من الرجل الاتی ؟ من المراءه الاتیه؟. (از فرهنگ فارسی معین).
- اسم متصرف، (اصطلاح صرفی) آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند.
- فعل غیرمتصرف، آن است که تمام مشتقات از آن نیاید، مانند لیس و نعم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَوْ وِ)
ترسیده و متأثرشدۀ از ترس، کم کننده و کاهنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْوِ)
آن که چیزی از کناره کم کند. (آنندراج). کسی که کم می کند از کناره و رنده می کند و می تراشد کنارۀ چیزی را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَوْ وِ)
کاواک و میان تهی. (آنندراج). میان کاواک. (ناظم الاطباء) ، آن که به اندرون می آید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَوْ وِ فَ)
گروه صوفی. (ناظم الاطباء). گروه متصوفیان. کسانی که خود را صوفی نمایند. متظاهر به تصوف و صوفی نما. طالبان حق دوطایفه اند: متصوفه و ملامیه. متصوفه جماعتی اند که از بعضی صفات نفوس خلاصی یافته اند و به بعضی از احوال و اوصاف صوفیان متصف گشته اند و متطلع نهایات احوال ایشان شده اند ولیکن هنوز به اذیال بقایای صفات نفوس متشبث مانده باشند و بدان سبب از اصول غایات و نهایات اهل قرب و صوفیه متخلف گشته اند. (فرهنگ علوم عقلی) : و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و رجوع به صوفیه و تصوف شود
لغت نامه دهخدا
تصور کننده و صورت چیزی را در ذهن خطور دهنده، کسی که تصور میکند و دریافت می نماید
فرهنگ لغت هوشیار
متصوفه در فارسی مونث متصوف: سوفی درویش گروه متصوفان. توضیح 1 طالبان حق دو طایفه اند: متصوفه و ملامیه. متصوفه جماعتی اند که از بعضی صفات نفوس خلاصی یافته اند و ببعضی از احوال و اوصاف صوفیان متصف گشته اند و متطلع نهایات احوال ایشان شده اند ولیکن هنوز به اذیال بقایای صفات نفوس متشبث مانده باشند و بدان سبب از اصول غایات و نهایات اهل قرب و صوفیه متخلف گشته اند: و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. توضیح 2 لفظ متوصفه بجای جمع متصوف است مانند صوفیه بجای جمع صوفی و جمع صحیح هر دو بواو و نون است و گاهی صوفیون در کتب نوشته میشود اما شایع نیست و نادرتر از آن متصوفون است و شایع همان صوفیه و متصوفه است و هر دو صفت موصوف محذوفند که جماعت و فرقه و سلسله باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجوف
تصویر متجوف
کاواک میان تهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصیف
تصویر متصیف
به سردسیر رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصلف
تصویر متصلف
چاپلوس چاپلوسی کننده چاپلوس جمع متصلفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موصوف
تصویر موصوف
صفت کرده شده، وصف و بیان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصحف
تصویر متصحف
نادرست خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصدف
تصویر متصدف
رو برگردان رویگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصرف
تصویر متصرف
کسی که مالی یا ملکی را در تصرف اخیتار خود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصرف
تصویر متصرف
((مُ تَ صَ رِّ))
دست در کاری دارنده، کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد، حاکم، والی، محصل مالیاتی محل، اسم متصرف آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند، مقابل غیر متصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصلف
تصویر متصلف
((مُ تَ صَ لِّ))
چاپلوسی کننده، چاپلوس، جمع متصلفین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصور
تصویر متصور
((مُ تَ صَ وِّ))
تصور کننده، خیال کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصوفه
تصویر متصوفه
((مُ تَ صَ وِّ فِ))
گروه متصوفان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موصوف
تصویر موصوف
((مُ))
وصف شده، تعریف شده
فرهنگ فارسی معین
صوفیان، درویشان، اهل تصوف، صوفیه، متصوف
متضاد: متشرعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد