جدول جو
جدول جو

معنی متصدر - جستجوی لغت در جدول جو

متصدر
کسی که در صدر مجلس نشسته است، صدرنشین
تصویری از متصدر
تصویر متصدر
فرهنگ فارسی عمید
متصدر(مُ تَ صَدْ دِ)
در صدر جای نشیننده از مجلس. (آنندراج). در صدر مجلس نشسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصدر شود
لغت نامه دهخدا
متصدر
بالا نشین در صدر مجلس نشیننده، صدر (پیشگاه) قرار گیرنده: در گاه رفیعش (به) صدر ملکی متصدر بود
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متصور
تصویر متصور
کسی که صورت چیزی را در خیال خود مجسم می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکدر
تصویر متکدر
کدر، تیره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصدع
تصویر متصدع
دردسریابنده، مصدع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصدی
تصویر متصدی
کسی که عهده دار کار و شغلی است، مسئول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصور
تصویر متصور
تصور شده، گمان شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ صَعْ عِ)
کج کننده رخسار و روی. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کج روی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصعر شود، گرد شده و گره مانند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَمْ مِ)
در آفتاب ایستاده شونده. (منتهی الارب). متشمس. (از اقرب الموارد). کسی که خود را در آفتاب دارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصمر و تشمس و متشمس شود، مرد قوی. (منتهی الارب). سخت توانا. (ناظم الاطباء) ، سخت بخیل. (منتهی الارب). نیک بخیل. (ناظم الاطباء) ، خود را در بند دارنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بندی و محبوس و نگاه داشته شدۀ در زندان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَوْ وَ)
تصور شده و گمان شده. و قابل توهم و تصور و قابل دریافت و اداراک و ممکن و محتمل الوقوع. (ناظم الاطباء) : و بعضی نیز بنابر مصلحت کلی که نفع عام در آن متصور باشد. (انوار سهیلی).
- متصور شدن، تصور شدن. در ذهن خطور کردن: پادشاه بی رعیت متصور نشود. (مجالس سعدی ص 25). نه لقمه ای که متصور شدی بکام آید یا مرغی که بدام افتد. (گلستان).
چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو تبش بشکنم هر چه مصور شود.
سعدی.
گرمتصور شدی با تو برآمیختن
حیف نبودی وجود در قدمت ریختن.
سعدی.
چنان تصور معشوق در خیال من است
که دیگرم متصور نمی شود معقول.
سعدی.
- متصور گشتن، به تصور آمدن. گمان داشتن:... آن ایام مردمی دیدمی که در مساقط اوراث تتبع و تفحص دانه ها می کردندی و در آن یک دانه ممکن و متصور نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 326)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَوْ وِ)
با خود صورت کننده چیزی را و صورت بندنده. (آنندراج). کسی که تصور می کند و دریافت می نماید. (ناظم الاطباء). تصور کننده و صورت چیزی را در ذهن خطور دهنده.
، نزدیک شونده به افتادن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که از اثر طعنۀ ضرب مایل به افتادن باشد. (ناظم الاطباء) ، صاحب تدبیر و فکر و اندیشه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَیْ یِ)
مانا شونده به پدر خود. (آنندراج). کسی که مانا به پدر باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَدْ دِ)
تیره. (آنندراج). کدر و تیره. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تکدر شود، آلوده و آشفته، پریشان و مغموم و ملول. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَدْ دِ)
اندازه کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تقدیر شده. (ناظم الاطباء) ، آماده و حاضر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقدر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَدْ دِ)
به اسراف رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). مبذر و مسرف مال. (ناظم الاطباء) ، به کار دشوار درافتاده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تودر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَدْ دِ)
فرودآینده. (آنندراج). فرودشونده، مانند آب از ابرو اشک از چشم. (ناظم الاطباء) و رجوع به تحدر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ صَبْ بِ)
شکیبائی کننده. (آنندراج). کسی که شکیبائی می کند و صبر می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خود را به ستم بازدارنده. (آنندراج). آن که به ستم خود را باز میدارد و منع می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تصبر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَدْدِ)
پیش آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). مقابل و روبرو. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصدد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَدْ دِ)
دردسر یابنده. (غیاث) (آنندراج). و این لفظ را به جای مصدّع که به معنی دردسر دهنده است آوردن خطا است چنانکه بعضی در انشاء نویسند که متصدع خدمت می شوم در این صورت مصدع باید نوشت. (از غیاث) (آنندراج). دردسردهنده. زحمت دهنده. مزاحم: به سبب آن که چندین دفعه اراده بود که خود به عزم ملاقات متصدع خدمت شده. (مجمل التواریخ گلستانه، از فرهنگ فارسی) ، متفرق و پریشان گردنده. (آنندراج). متفرق و پریشان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، متفرق و شکافته. (آنندراج). شکافته و دریده و جدا شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصدع شود، مبرم وتقاضاکننده، دل آزار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَدْ دِ)
روبرو گرداننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصدف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَدْ دِ)
صدقه کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). صدقه کننده و صدقه دهنده. (ناظم الاطباء). مصّدّق مثله . قال اﷲ تعالی: ان المصدقین و المصدقات. اصله ’المتصدقین’ فقلبت التاء صاداً و ادغمت فی مثلها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَدْ دی)
پیش آینده. (منتهی الارب). پیش آینده. از تصدی که بمعنی پیش آمدن است... و از پیش آینده در اینجا مراد از پیشکار است. (آنندراج) (غیاث). پیش آینده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تعرض نماینده. (منتهی الارب). کسی که برمی گرداند روی را و مخالفت می کند و اعتراض می نماید و تعرض نماینده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کسی که کوشش می نماید و همت می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، آن که اشتغال بکار دارد و بر گماشتۀ به کار. و گماشته و پیشکار. (ناظم الاطباء). مباشر عمل و شغلی: پس بدانک هر که متصدی تصنیف کتابی و مصنف جمع رساله ای گردد، با نفس خود مخاطره می کند. (تاریخ قم).
- متصدی باغات، کسی است که پیوسته متوجه آبادی باغات دیوانی بوده، آنچه لازمۀ سعی و اهتمام است به عمل آورده، در هر فصلی از فصول به غرس اشجار و گلکاری مشغول و اکثر اوقات از گلهای الوان و میوۀ نوبر به جهت پادشاه سرانجام بنظر رساند و حسن خدمت خود را ظاهر سازد. (از تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 51).
- متصدی بودن، در کار بودن. (ناظم الاطباء).
- متصدی شدن، مشغول گشتن به کار. (ناظم الاطباء). مباشر عمل و عهده دار شغل یا اداره ای شدن. کاری را به عهده گرفتن: در قلعه های خود خزیده منتظر بودند که هر یک از بیگلربیگیان متصدی او شوند. (عالم آرای عباسی).
، (اصطلاح اداری) یکی از مقامهای اداری فروتر از مسؤول و بالاتر از کارمند ساده است، در دوران صفویه به افرادی اطلاق می گردید که در امر مالیات دخالت داشتند: نسخه جات محاسبات عمال و مؤدیان حساب دیوانی کل ولایات از بیگلربیگیان و حکام و سلاطین و وزراء و تحویلداران جزو و کل و متصدیان و ضابطان و غیر هم بعد از تعلیقۀ عالی جاه... (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی، ص 6). و کل عمال دیوانی از وزراء و مستأجران و ضابطان و متصدیان و مباشران مالیات دیوانی رابه پای حساب می آورد. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 36) ، نویسنده و محرر و محاسب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تصدی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متصبر
تصویر متصبر
شکیبا شکیب پیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصدد
تصویر متصدد
پیش آینده، مقابل و روبرو
فرهنگ لغت هوشیار
درد سر دهنده این واژه را به جای (مصدع) به کار می برند که نا رواست، پراکنیده، شکافته دردسر یابنده، دردسر دهنده زحمت دهنده: مزاحم: بسبب آنکه چندین دفعه اراده بود که خود بعزم ملاقات متصدع خدمت شده... توضیح این لفظ (را) بجای مصدع بکسر دال که بمعنی دردسر دهنده است آوردن خطاست چنانچه بعضی در انشا نویسند که متصدع خدمت میشوم. درین صورت مصدع باید نوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصدف
تصویر متصدف
رو برگردان رویگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصدق
تصویر متصدق
صدقه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصدی
تصویر متصدی
کسی که مباشر کار و شغلی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصور کننده و صورت چیزی را در ذهن خطور دهنده، کسی که تصور میکند و دریافت می نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکدر
تصویر متکدر
تیره و کدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصور
تصویر متصور
((مُ تَ صَ وِّ))
تصور کننده، خیال کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصدی
تصویر متصدی
((مُ تَ صَ دّ))
کسی که مباشر کار و شغلی است
فرهنگ فارسی معین
انگاشته، پنداشته، قابل تصور، ممکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرپرست، مامور، مسئول، گماشته، عهده دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد