جدول جو
جدول جو

معنی متشیطن - جستجوی لغت در جدول جو

متشیطن
(مُ تَ شَ طِ)
دیو و نافرمان و سرکش گردنده. (آنندراج). سرکش و نافرمان و مانند دیو شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آتشین
تصویر آتشین
(دخترانه)
نورانی، فروزان، گیرا، مؤثر، به رنگ آتش، سرخ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از متبین
تصویر متبین
آشکار، روشن، واضح، ظاهر، هویدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماشین
تصویر ماشین
اتومبیل، هر دستگاه مکانیکی یا الکتریکی مثلاً ماشین ظرف شویی، ابزاری برای اصلاح مو
ماشین تحریر: ماشینی دارای دکمه هایی شامل حروف، اعداد و نشانه ها که به وسیلۀ آن مطالب را بر روی کاغذ می نویسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعین
تصویر متعین
آنکه از طبقۀ اجتماعی بالایی برخوردار باشد، از طبقۀ اعیان، سرآمد، برجسته، مقرر، محقق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتشین
تصویر آتشین
از جنس آتش، کنایه از مهیج، اثرگذار، پرشور و حال، برای مثال سخنرانی آتشین، دلم را داغ عشقی بر جبین نه / زبانم را بیانی آتشین ده (وحشی - ۴۹۰) ، سوزان، به رنگ آتش، سرخ تیره، کنایه از بسیار خشمگین، تند، کنایه از جان سوز، رنج آور، برای مثال آب بزن بر حسد آتشین / باد در این خاک از او می رسد (مولوی۲ - ۲۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
کسی که در شهری اقامت کند و آنجا را وطن خود قرار دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متیقن
تصویر متیقن
به یقین دانسته شده، بی گمان دانسته، محقّق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متیمن
تصویر متیمن
متبرک، بابرکت، کسی که تبرک و تیمّن جوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشیخ
تصویر متشیخ
پیر شده یا تظاهر کننده به پیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متدین
تصویر متدین
بادیانت، با ایمان، دین دار
فرهنگ فارسی عمید
(شِ شُ دَ)
قی کردن و استفراغ نمودن و نفرت داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَ طِ)
از ’س طر’، حافظ ونگهبان و برگماشته و مشرف به چیزی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به مسیطر و تسیطر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَیْ یِ)
سوخته. (آنندراج). سوخته و نیم سوخته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لاغر و نزار. (آنندراج). لاغرشده از بسیاری جماع. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تشیط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
همدیگر سخن به زبان عجم گوینده. (آنندراج). مشغول به گفتگوی با همدیگر به زبان غیر از زبان تازی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تراطن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دیو شدن و نافرمان و سرکش گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کار شیطان کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ شَ گِ رِ تَ)
شکایت کردن و لندلند کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استشاطه. نیک خندنده. (منتهی الارب). افراطکننده در خندیدن. (اقرب الموارد) ، شتر فربه. (منتهی الارب). فربه از بین شتران. (اقرب الموارد) ، کبوتر شادمان در پرواز. (منتهی الارب). کبوتری که با چابکی پرواز کند. (اقرب الموارد) ، برافروخته از خشم و غضب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، کسی که کار بر وی سبک باشد و زود ازآن برآید. (ناظم الاطباء). و رجوع به استشاطه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ طَ نَ)
از ’ش طن’، داغ سرین شتران. (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه). و رجوع به شیطان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متدین
تصویر متدین
راستکار دیندار، صالح و صادق
فرهنگ لغت هوشیار
بی گمان بی گمان داننده، دریافته آگاه گشته بیقین دانسته بی گمان دانسته، یقین بی شبهه. یا قدر متیقن. مقداری که بر آن یقین باشد آنچه بیقین در تمام مفاهیم و اقوال و عقاید مختلف وجود دارد قدر مسلم (چنانکه در مورد مشکوک بودن حکمی نسبت بموضوعی میان حرمت و وجوب وجود حکم نسبت بان موضوع قدر متیقن است ولی وجوب یا حرمت آن مورد شک و خلاف است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشیخ
تصویر متشیخ
پیر نما، بی خایه خنزک پیر شونده، پیر نما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشیع
تصویر متشیع
پیرو مذهب شیعه
فرهنگ لغت هوشیار
آشکارا، شناخته، سرشناس، پروهاندار، هرنیزمند (از طبقه اعیان) آشکار شونده ظاهر، مشخص ممتاز: مولانا یوسف شاه... در فن کتابت مردی متعین بود، محقق ثابت، شخصی از طبقه اعیان جمع متعینین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزین
تصویر متزین
زیور یافته آراسته زینت یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متقی، شاهندگان پارسایان جمع متقی در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
پیدا هویدا، آشکار کننده آشکار شونده پیدا هویدا، آشکار کننده جمع متبینین
فرهنگ لغت هوشیار
زبیرک باهوش کسی که امور را بزیرکی و هوش در یابد زیرک و باهوش جمع متفطنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشیط
تصویر متشیط
لاغر نزار سوخته
فرهنگ لغت هوشیار
مجموعه قطعات و ابزارهائی که برای ایجاد نیرو یا تولید چیزی تعبیه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشیعین
تصویر متشیعین
جمع متشیع در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مفتش، باز رسان جمع مفتش در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشین
تصویر آتشین
از آتش، منسوب وبرنگ آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متیفن
تصویر متیفن
بیقین داننده بی گمان داننده، متفحص متتبع جمع متیقنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماشین
تصویر ماشین
خودرو
فرهنگ واژه فارسی سره