مرد آمادۀ دشنام و بدی را که همیشه بینی پرباد و خشمگین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد آماده برای شر و دشنام گویی و جنگ. مقذحر. (از اقرب الموارد)
مرد آمادۀ دشنام و بدی را که همیشه بینی پرباد و خشمگین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد آماده برای شر و دشنام گویی و جنگ. مقذحر. (از اقرب الموارد)
آن که دور شود در سخن. (محمود بن عمر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متعمق. (یادداشت ایضاً) ، از اقصای دهن سخن گوینده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، چاه عمیق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
آن که دور شود در سخن. (محمود بن عمر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متعمق. (یادداشت ایضاً) ، از اقصای دهن سخن گوینده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، چاه عمیق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
کج کننده رخسار و روی. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کج روی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصعر شود، گرد شده و گره مانند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
کج کننده رخسار و روی. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کج روی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصعر شود، گرد شده و گره مانند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
دشوار. (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). کار دشوار. دشوار و مشکل، محال. (ناظم الاطباء). محال. مقابل ممکن. ناممکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دوم آن که مطلوب خداوند غم، یا از دست رفته ای باشد و اندریافتن آن متعذر باشد. یا معجوز عنه باشد یعنی عاجز باشد از یافتن آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و عاقلان قدم در طلب چیزی نهادن که به دست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد، صواب نبینند. (کلیله چ مینوی ص 162). اگر اصراری و استبدادی فرماید کشتن متعذر نخواهد بود. (کلیله، ایضاً ص 375). دست مخلوق از ایجاد و احیا قاصراست، اهلاک و افنا از جهت وی هم متعذر. (کلیله، ایضاً ص 296). چه هر که پنج خصلت را بضاعت و سرمایۀ عمرخویش سازد به هر جانب که روی نهد اغراض پیش او متعذر نگردد و مرافقت رفیقان ممتنع نباشد. (کلیله، ایضاًص 301). گفت مخالطت چهار چیز متعذر است، مصلح و مفسد، خیر و شر، و نور و ظلمت، و روز و شب. (کلیله، ایضاً ص 385). و با تواتر سیر و تعاقب حرکات فرود آمدن ناممکن و متعذر شد. (سندبادنامه ص 58). قسمت کردن هزار دینار متعذر و دشخوار بود. (سندبادنامه ص 293). صبر از متعذر چکنم گر نکنم گر خواهم و گر نخواهم از نرمۀ گوش. سعدی (دیوان چ مظاهر مصفا ص 656). - متعذرالمصرف، آنچه که بکار بردنش دشوار باشد. (فرهنگ فارسی معین). - ، در مورد موقوفه ای بکار می رود که عواید آن را نتوان به مصرفی که واقف تعیین کرده است رساند. (فرهنگ فارسی ایضاً). - متعذرالوصول، آنچه که بدست آوردنش دشوار وناممکن باشد. ، آلوده، نشان و نقش پای محو شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، عذرخواه و عذر آورنده. (ناظم الاطباء) ، خراجی که صعب الوصول باشد به علت دوری مؤدیان یا افلاس آنان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اهل حرث و زرع... دست از زراعت کشیدند و وجوه معاملات متعذر و منکسر شد... و در ملک خللی فاحش... ظاهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران، ص 358)
دشوار. (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). کار دشوار. دشوار و مشکل، محال. (ناظم الاطباء). محال. مقابل ممکن. ناممکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دوم آن که مطلوب خداوند غم، یا از دست رفته ای باشد و اندریافتن آن متعذر باشد. یا معجوز عنه باشد یعنی عاجز باشد از یافتن آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و عاقلان قدم در طلب چیزی نهادن که به دست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد، صواب نبینند. (کلیله چ مینوی ص 162). اگر اصراری و استبدادی فرماید کشتن متعذر نخواهد بود. (کلیله، ایضاً ص 375). دست مخلوق از ایجاد و احیا قاصراست، اهلاک و افنا از جهت وی هم متعذر. (کلیله، ایضاً ص 296). چه هر که پنج خصلت را بضاعت و سرمایۀ عمرخویش سازد به هر جانب که روی نهد اغراض پیش او متعذر نگردد و مرافقت رفیقان ممتنع نباشد. (کلیله، ایضاًص 301). گفت مخالطت چهار چیز متعذر است، مصلح و مفسد، خیر و شر، و نور و ظلمت، و روز و شب. (کلیله، ایضاً ص 385). و با تواتر سیر و تعاقب حرکات فرود آمدن ناممکن و متعذر شد. (سندبادنامه ص 58). قسمت کردن هزار دینار متعذر و دشخوار بود. (سندبادنامه ص 293). صبر از متعذر چکنم گر نکنم گر خواهم و گر نخواهم از نرمۀ گوش. سعدی (دیوان چ مظاهر مصفا ص 656). - متعذرالمصرف، آنچه که بکار بردنش دشوار باشد. (فرهنگ فارسی معین). - ، در مورد موقوفه ای بکار می رود که عواید آن را نتوان به مصرفی که واقف تعیین کرده است رساند. (فرهنگ فارسی ایضاً). - متعذرالوصول، آنچه که بدست آوردنش دشوار وناممکن باشد. ، آلوده، نشان و نقش پای محو شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، عذرخواه و عذر آورنده. (ناظم الاطباء) ، خراجی که صعب الوصول باشد به علت دوری مؤدیان یا افلاس آنان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اهل حرث و زرع... دست از زراعت کشیدند و وجوه معاملات متعذر و منکسر شد... و در ملک خللی فاحش... ظاهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران، ص 358)
رنگ روی که برگردد از خشم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی از خشم برگردیده رنگ. (ناظم الاطباء) ، موی افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمعر شود
رنگ روی که برگردد از خشم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی از خشم برگردیده رنگ. (ناظم الاطباء) ، موی افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمعر شود
سرگردان و پریشان و حیران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، راه سخت و ناهموار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به توعر شود، (اصطلاح معانی بیان) نزد بلغاء کلمه ای است وحشی و غلیظ. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفظی که نامأنوس بود و معنی آن آشکار و روشن نباشد. و رجوع به وحشی در همین لغت نامه و کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1475 شود
سرگردان و پریشان و حیران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، راه سخت و ناهموار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به توعر شود، (اصطلاح معانی بیان) نزد بلغاء کلمه ای است وحشی و غلیظ. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفظی که نامأنوس بود و معنی آن آشکار و روشن نباشد. و رجوع به وحشی در همین لغت نامه و کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1475 شود
آن که بر میان بندد رسن جعار را و جعار رسنی است که آبکش یک سر آن به میخ استوار کرده سر دیگر را بر میان خود بندد دروقت فرو شدن در چاه. (آنندراج). آبکشی که وقت فرو شدن در چاه یک سر طناب را به میان خود می بندد و سر دیگر را به میخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجعر شود
آن که بر میان بندد رسن جعار را و جعار رسنی است که آبکش یک سر آن به میخ استوار کرده سر دیگر را بر میان خود بندد دروقت فرو شدن در چاه. (آنندراج). آبکشی که وقت فرو شدن در چاه یک سر طناب را به میان خود می بندد و سر دیگر را به میخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجعر شود
یاد کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). یاد کننده و در خاطر آورنده. (ناظم الاطباء). به خاطر آورنده. به یاد آورنده، پند گیرنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تذکر شود، یاد آمدن چیز از یاد رفته. (ناظم الاطباء). - متذکرشدن، یاد آمدن چیز فراموش شده و از یاد رفته. (ناظم الاطباء). - متذکر شدن به کسی، او را یادآور شدن: به شما متذکر شدم که این شغل، شایستۀ شما نیست. - متذکر کردن، به یاد آوردن چیزی از یاد رفته. (ناظم الاطباء). - متذکر گردیدن (گشتن) ، متذکر شدن. و رجوع به همین ترکیب شود
یاد کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). یاد کننده و در خاطر آورنده. (ناظم الاطباء). به خاطر آورنده. به یاد آورنده، پند گیرنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تذکر شود، یاد آمدن چیز از یاد رفته. (ناظم الاطباء). - متذکرشدن، یاد آمدن چیز فراموش شده و از یاد رفته. (ناظم الاطباء). - متذکر شدن به کسی، او را یادآور شدن: به شما متذکر شدم که این شغل، شایستۀ شما نیست. - متذکر کردن، به یاد آوردن چیزی از یاد رفته. (ناظم الاطباء). - متذکر گردیدن (گشتن) ، متذکر شدن. و رجوع به همین ترکیب شود
نکوهش کننده نفس خود را بر چیزی که فوت کند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نکوهش کننده خویشتن. (ناظم الاطباء) ، دیگرگون شده و متغیر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، غضبناک. (ناظم الاطباء). خشم گیرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ترساننده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تذمر شود
نکوهش کننده نفس خود را بر چیزی که فوت کند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نکوهش کننده خویشتن. (ناظم الاطباء) ، دیگرگون شده و متغیر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، غضبناک. (ناظم الاطباء). خشم گیرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ترساننده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تذمر شود