جدول جو
جدول جو

معنی متدهکر - جستجوی لغت در جدول جو

متدهکر(مُ تَ دَ کِ)
غلطنده و جنبنده و لرزنده. (آنندراج). غلطیده و ساقطشده. (ناظم الاطباء) ، حمله برنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، لرزیده و جنبیده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدهکر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متنکر
تصویر متنکر
کسی که خود را به صورتی نشان دهد که شناخته نشود، ناشناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشکر
تصویر متشکر
سپاس گزار، سپاسگزارم، ممنونم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متذکر
تصویر متذکر
به یادآورنده، یاد کننده
فرهنگ فارسی عمید
قافیه ای که دو حرف متحرک و یک ساکن داشته باشد مانند «زند» و «کند»
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ دَ کِ)
درآینده در کار سخت. (آنندراج). در کار سخت درآینده. (ناظم الاطباء) ، بناخواست درآینده در چیزی، متکبر و گستاخ و بی ادب و ستمگر و جابر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدهکم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام شهری بوده از بلاد هندوستان و گجرات که به دست سپاه سلطان محمود غزنوی مفتوح گردیده... (انجمن آرا) (آنندراج) :
چو مندهیر که در مندهیر حوضی بود
چنانکه خیره شدی اندرآن دو چشم فکر.
فرخی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَکْ کِ)
آن که اکره کند و اکره گوی را گویند. (آنندراج). گود کننده جهت غرس درخت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأکر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَ قِ)
سپس پایگی رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سپسایگی رونده. (ناظم الاطباء). رجوع به تقهقر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ کِ رَ)
مسکۀ تنک که در تابستان برآید و در رقت به شیر ماند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مسکۀ تنک که در تابستان برآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ کِ)
خرسند و شادان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شاد و خرم و شادان. (ناظم الاطباء) ، کسی که در رفتن، گوشت و استخوانهای وی میلرزد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تهذکر شود، سیر شده از شیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
خویشتن را نادان نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خویشتن را نادان مینمایاند. (ناظم الاطباء) ، ناشناخته آورنده. (آنندراج) (منتهی الارب) ، با همدیگر دشمنی ورزنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تناکر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
مستی نماینده از خود، بی مستی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که مستی کند و رسوائی نماید بی آن که مست باشد. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح تصوف) اهل ذوق. (نفایس الفنون ج 1 ص 171). و رجوع به ذوق در همین لغت نامه و نفایس الفنون و مصباح الهدایه ص 137 و فرهنگ مصطلحات عرفاء سیدجعفر سجادی ذیل ’ذوق’ و ’اهل ذوق’ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
گردآینده، زحمت دهنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، راننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ دِ)
غلطنده. (آنندراج). غلطیده و گرد شده. (از ناظم الاطباء). و رجوع به متدحرج و تدحدر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ کِ)
دست بند بازنده. (آنندراج). پیشوای رقص دست بند که به تازی دعکسه گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدعکس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ دِهْ)
غلطنده. (آنندراج). متدهدی. سنگ غلطیده و ساقط شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدهده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ قِ)
کشاورزی نماینده. (آنندراج). کشاورز. (ناظم الاطباء) ، نامزدشده به ریاست دهکده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدهقن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ کِ)
شیر درهم آمیخته. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چند قسم شیر درهم آمیخته. (ناظم الاطباء) ، کسی که سیر نوشد از شیر چندانکه به خواب شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برجهنده و شتابان رونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تهدکر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
غلطیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غلطیدن سنگ. (اقرب الموارد) ، مستولی شدن بر چیزی و شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جنبیدن و لرزیدن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لرزیدن و اضطراب زن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ کْ کِ)
شگفت نماینده و سرگشته و حیران. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متعجب و شگفت نماینده و سرگشته و حیران. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهکر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ دِ)
بیفتنده. (آنندراج). افتاده و ساقط شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدهدم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
دشوارخو از مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بسیار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
چیزی رسنده به چیزی. (آنندراج). مقرون و پیوسته و ملازم و غیر منقطع. (ناظم الاطباء) ، دریابنده چیزی را که از دست رفته باشد. (غیاث) (ناظم الاطباء). درک کننده و دریابنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، به دست آورده و متصرف و دریافت شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدارک شود، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهم ذم باشد و باقی کلام به نحوی آوردن که رفع توهم شود، فرق میان تأکید المدح بما یشبه الذم آن که آنجا تأکید مقصود است و در اینجا تأکید نیست محض صفت مراد است، شاعر گوید:
حیف باشد زانکه انسان گویمت از بهر آنک
تن بود ناپاک انسان را و تو پاکی چو جان.
(از آنندراج).
، (در اصطلاح عروض) اسم بحری است از بحور مشترک میان عرب و عجم و وزن آن هشت بار ’فاعلن’. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 484). نام بحری از بحور شعر که آن را ابوالحسن اخفش برآورده و شعر در آن به هشت فاعلن تمام میشود، نظیر آن به فارسی:
حسن و لطف ترا بندۀ مهر و مه
خط و خال تو را مشک تر خاک ره.
کان السبب ادرک الوتد. (منتهی الارب).
اجزاء بحر متدارک چهار بار فاعلن آید و بیت دایرۀ آن:
خیز و این دفترت نزد سرهنگ بر
فاعلن فاعلن فاعلن فاعلن
تا خوری از هنرهات و فرهنگ بر.
فاعلن فاعلن فاعلن فاعلن.
(از المعجم چ قزوینی - مدرس رضوی ص 134).
... و هم از این معنی آن بحر مستحدث را متدارک نام کردند که اسباب آن اوتاد آن را دریافته است و بعضی آن را بحر متّسق خوانند و برخی بحر متدانی و این همه نامهایی است متقارب المعنی. (از المعجم چ دانشگاه ص 75) ، (اصطلاح فن قافیه) قافیه ای است که به حسب تقطیع از ساکنی که در آخر اوست تااول ساکن که پیش از آن ساکن است دو حرف متحرک واسطه باشند. مثاله این معما به اسم یوسف. شعر:
شمع جان چون سوخت در فانوس تن
شد از آن صورت پریشان حال من.
(از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1240).
قافیه ای است که در آن دو حرف متحرک میان دو ساکن واسطه باشد چنانکه در پادشا به تحریک دال در این بیت خاقانی:
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا.
و در متفاعلن، فعولن، فعل، فعول، فل، کان بعض الحرکات ادرک بعضاً و لم یعقه اعتراض ساکن بین المتحرکین. (از منتهی الارب).... قافیه ای از شعر که در آن دو حرف متحرک میان دو حرف ساکن واسطه باشد مانند متفاعلن و فعولن فعل و فعول فل. (ناظم الاطباء). و آن دو متحرک، و ساکنی است چنانکه ’به نام خداوند جان و خرد’. و این وتد مقرون است و در اشعار عجم در پنج فعل بیش نیفتد، فاعلن، و مستفعلن، و مفاعلن، و فعولن فعل، و مفاعیل فع، و آن را از بهر آن متدارک خواندند که دو متحرک آن یکدیگر را دریافته اند و به هم پیوسته. (المعجم چ قزوینی، مدرس رضوی صص 206-207)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثِ)
جامه و رسم کهنه. (آنندراج). رسم و نقش پای کهنه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تداثر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
برنده از همدیگر. (آنندراج). از یکدیگر گذشته و مر یکدیگر را ترک کرده و پشت داده و از هم اعراض کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدابر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
یادکننده یکدیگر را. (آنندراج). آگاه کننده دیگری. (ناظم الاطباء) ، به یاد همدیگر آمده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تذاکر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متساکر
تصویر متساکر
مست نما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متهکر
تصویر متهکر
شگفت نماینده و سرگشته و حیران
فرهنگ لغت هوشیار
درک کننده رسنده، دریابنده رسنده بچیزی، درک کننده دریابنده جمع متدارکین، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهم ذم باشد و بقیه کلام بنحوی آورده شود که رفع توهم گردد. شاعر گوید: حیف باشد زانکه انسان گویمت از بهر آنک تن بود ناپاک انسان راتو پاکی همچو حان. توضیح فرق آن با تاکید المدح بمایشبه الذم در آنست که در صنعت اخیر تاکید مقصود است و در متدارک تاکید نیست بلکه محض صفت مراد است، قافیه ای که دو متحرک و یک ساکن داشته باشد: بنام خداوند حان و خرد و این و تد مقرون است، یکی از بحر های مستحدث عروضی که اجزای آن هشت بار فاعلن است. توضیح متدارک مثمن سالم تقطیع آن هشت بار فاعلن است: چون رخت ماه من بر فلک مه نتافت بر درت شاه من جز ملک ره نیافت. (بدیع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدارک
تصویر متدارک
((مُ تَ رِ))
رسنده به چیزی، درک کننده، دریابنده، جمع متدارکین، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهوم ذم باشد و بقیه کلام به نحوی آورده شود که رفع توهم گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفکر
تصویر متفکر
اندیشگر، اندیشمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متشکر
تصویر متشکر
سپاسمند، سپاسگزار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متذکر
تصویر متذکر
یادآور
فرهنگ واژه فارسی سره
درک کننده، دریابنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد