جدول جو
جدول جو

معنی متدمع - جستجوی لغت در جدول جو

متدمع(مُ تَ دَمْ مِ)
آماده و مستعد ریختن اشک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدمع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متجمع
تصویر متجمع
جمع گشته، فراهم آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متدرع
تصویر متدرع
زره پوشیده، زره پوش، کنایه از مجهز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
گوشۀ چشم که اشک از آن می ریزد، مجرای اشک
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مِ)
پرکننده خنور. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادماع. رجوع به ادماع شود
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ دِ)
از ’ودع’، تن آسان و آرام و قرار گیرنده. (آنندراج) : رجل متدع، مرد تن آسان فراخ زندگانی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، آن که عضوی از اعضایش دردگین و سایر اندامش صحیح باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آرام و برقرار و ملایم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَمْ مَ)
متقمعالدابه، سر ستور و پتفوز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَمْ مِ)
خری که جنباند سر را و راند مگس را. (آنندراج). خری که جنباند سر را و راند غبار را. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). خر جنبانندۀ سر و رانندۀ مگس. (از فرهنگ جانسون) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تقمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَمْ مِ)
خون آلود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سهم متصمع، تیری که خون آلوده بر چفسیده پر بیرون آید از خسته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تصمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَمْ مِ)
ربایندۀ چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رباینده وبه زور گیرنده. (ناظم الاطباء). رجوع به تلمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََمْ مِ)
کسی که از روی حیله گریه میکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تهمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَمْ مِ)
فراهم آمده. (آنندراج). جمع کرده شده و فراهم آورده شده. (ناظم الاطباء). فراهم آمده و جمع گشته
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَمْ مِ)
هلاک شونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غضبناک و خشمناک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَرْ رِ)
زره پوش. (آنندراج) (غیاث). زره پوشنده. زره پوش. که درع پوشد. آراسته به زره یا جز آن. که زره پوشد جنگ را: متحلی به حلیت فتوت و متدرع به لباس مروت. (سندبادنامه). و به حقوق اکیده ووسایل حمیده متذرع و متدرع شده و لشکرکشی خراسان برابوالحسن سیمجور مقرر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 53). گفت شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلال خوار و خویشتن دار و متورع به لباس تعزز و تقوی متدرع. (مرزبان نامه ص 228). و رجوع به متدرعه و تدرع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَمْ مِ)
زمین صالح و نیرودار. (آنندراج). زمین کود داده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَمْ مِ)
مکان سرگین ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ماء متدمن، آب پشکل ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تدمن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَمْ مِ)
جنبنده یا تهدیدکننده از خشم. (آنندراج). مضطرب شده از خشم. (ناظم الاطباء) ، آلودۀ در پیخال خویش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به ترمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَمْ مِ)
شنونده و گوش نهنده به سوی کسی. (آنندراج). گوش دهنده و شنونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسمع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
کنج چشم. (منتهی الارب). موضع دمع. (اقرب الموارد). مسیل اشک در گوشۀ مقدم و مؤخر چشم. جای جمع شدن اشک در گوشه های چشم. (از متن اللغه). ج، مدامع:
کتبت قصه شوقی و مدمعی باک
بیا که بی تو بجان آمدم ز غمناکی.
حافظ.
، آب چشم. (دستورالاخوان). به استعاره اشک چشم را گویند. (از اقرب الموارد). ج، مدامع
لغت نامه دهخدا
تصویری از متصمع
تصویر متصمع
خون آلود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
اشک گاه جای اشک، کنج چشم کنج چشم جمع مدامع
فرهنگ لغت هوشیار
زره پوشیده زره پوشنده زره پوش: گفت: شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلال خوار و خویشتن دار و متورع بلباس تعزز و تقوی متدرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدمر
تصویر متدمر
نابود شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجمع
تصویر متجمع
((مُ تَ جَ مِّ))
فراهم آمده، جمع گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متدرع
تصویر متدرع
((مُ تَ دَ رِّ))
زره پوششنده، زره پوش
فرهنگ فارسی معین