جدول جو
جدول جو

معنی متدخل - جستجوی لغت در جدول جو

متدخل(مُ تَ دَخْ خِ)
درآینده یا اندک اندک در آینده. (ناظم الاطباء). کسی یا چیزی که اندک اندک درآید. (آنندراج). متدخل فی الامور، کسی که به تکلف دخل کند در کارها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تدخل شود، اجازه خواهندۀ در آمدن، درآمده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
متدخل
در آینده
تصویری از متدخل
تصویر متدخل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدخل
تصویر مدخل
جای داخل شدن، راه دخول، کلمه ای در فرهنگ، دایره المعارف، لغت نامه و مانند آنکه تعریف و توضیحاتی برای آن داده می شود، درآمد، دخالت، اثرگذاری، اعتراض، خرده، ایراد، برای مثال خواهی که رستگار شوی راست کار باش / تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی (سعدی۲ - ۶۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
خسیس، ناکس، لئیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
داخل شده در یکدیگر، داخل شونده
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضد خروج. (المنجد) (اقرب الموارد) ، اندرآمدن اندک اندک. (تاج المصادر بیهقی). اندک اندک درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن چیزی اندک اندک. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ خَ)
کلید. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفتاح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَخْ خِ)
مالک بن عویمربن عثمان هذلی. ملقب به ابواثیله، شاعری است از نوابغ هذیل. صاحب اغانی قصیده ای را باو نسبت داده است که در رثاء پسرش اثیله گفته است. (از اعلام زرکلی ج 3ص 829). رجوع به البیان و التبیین، ج 1 ص 30 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَخْ خِ)
آن که بهترین را برگزیند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که برمیگزیند بهترین چیزی را. (ناظم الاطباء) ، بیزنده و غربال کننده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به تنخل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَخْ خِ)
بوی دود گرفته. (از آنندراج). رنگ تباه شده از دود و بوی دود گرفته. (از ناظم الاطباء) ، دودکرده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدخن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ خِ)
آنکه درمی آیدو داخل می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَکْ کِ)
تکبرکننده و خود را بزرگ پندارنده و بردارنده. (آنندراج). متکبر و خودبین و گستاخ و مغرورو ناز کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدکل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَمْ مِ)
زمین صالح و نیرودار. (آنندراج). زمین کود داده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خِ)
درج کرده و در میان نشانده و در میان دیگری در آورده و یادرآمده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). مأخوذ از تازی، داخل شدۀ درهم و درج شده. (ناظم الاطباء).
- متداخل شدن، متداخل گردیدن. داخل شدن چیزی در چیزی. درهم شدن چند چیز در یکدیگر. درج شدن چیزی یا چیزهایی در میان چیزی یا چیزهای دیگر: خیالات محال در خاطرش مجال یافت و ظنون فاسده در باطنش متداخل شد. (سندبادنامه ص 240). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- متداخل گردیدن (گشتن) ، متداخل شدن: و چون آتش بدو متحد و متداخل گردد، بیاض ضوء او بر سرخی غالب گردد. (قراضۀ طبیعیات، از فرهنگ فارسی معین).
، (اصطلاح حساب) هر عددی که عادّ کند عدد دیگر را مانند عدد 2 و 4 و عدد 3و 6 و جز آن. (ناظم الاطباء). دو عدد را متداخل گویند وقتی که یکی بر دیگری قابل قسمت باشد و خارج قسمت آنها عدد صحیح، و بعبارت دیگر، بزرگترین مقسوم علیه مشترک آنها نفس عدد کوچکتر باشد مانند 12 و 4 که عدد 12 بر 4 قابل تقسیم است و باقی ماندۀ آنها صفر و خارج قسمت نیز عددی صحیح است. و رجوع به نفائس الفنون ج 2 ص 175 شود، هرگاه اجزاء ماهیتی به نحوی باشد که بعضی از آنها اعم از بعضی دیگر باشد آن را متداخله گویند و اگر چنین نباشد متباینه گویند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ص 250)
لغت نامه دهخدا
(مُدَخْ خِ)
آنکه داخل می گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَخْ خَ)
موضع دخول و درآمد. (ناظم الاطباء). جای درآمدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87) ، شبه غار که در آن داخل شوند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ خِ)
آنکه داخل می کند و درمی آورد و درج می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادخال. رجوع به ادخال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ)
درون شو. جای درآمدن. راه درآمدن. موضع دخول. (یادداشت مؤلف). راه دخول. محل دخول. مقابل مخرج:
خرد به جنب تو خواندآفتاب را مدخل
بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل.
عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین).
حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آن را بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد، لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه). مرد هشیار به جهد و کوشش مدخل ظفر و پیروزی بطلبد و به صبرو تجلد به مقصود رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 53).
، گذرگاه. (یادداشت مؤلف). راه. روزن. در: به انواع مکر و حیلت به هر مدخل فرورفتند تا خاطر از کار او فارغ کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 373)، درآمد علم یا فنی. (فرهنگ فارسی معین). مقدمات علوم و فنون: و کتابهائی که استادان این دانش ساخته اند از بهر نوآموزان که آنها را مدخل خوانند، بسیار دیدم. (کیهان شناخت، از همائی در مقدمۀالتفهیم ص ح حاشیۀ 2 از فرهنگ فارسی معین)، دخالت. دخل و تصرف. دخل و ربط: سلطان... امرا را فرمود هر ملک و شهر که بگیرند او را (ست) ، غیر او هیچکس را در آن مدخلی و تصرفی نبود. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)، راه دخالت. راه عیب گیری:
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی.
سعدی.
، مذهب. روش. (ناظم الاطباء). گویند: هو حسن المدخل فی اموره، او دارای روش نیکوئی است در کارهای خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). حسن المذهب. (اقرب الموارد)، دهلیز. دالان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، جای دخل و آنچه از وی دخل حاصل می گردد، مانند کسب و زراعت و تجارت و جز آن. (ناظم الاطباء). رجوع به مداخل شود، درآمد. (یادداشت مؤلف). مالی که به کسی رسد. عایدی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مداخل شود، هنگام دخول. (ناظم الاطباء)، در موسیقی، درآمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به درآمد و پیش درآمد شود،
{{مصدر}} درآمدن. (منتهی الارب). دخول. رجوع به دخول شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَلْ لِ)
نازکننده و گستاخی نماینده. (از آنندراج) ، لطیف و خوشنما و رفیق خوش طبع و لطیف گو. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدلل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
درون شو، راه دخول، راه در آمدن، گذرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدخل
تصویر تدخل
آرام آرام سوختن، اندک اندک در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدخن
تصویر متدخن
دود زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدکل
تصویر متدکل
خود بزرگ بین، بردارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
داخل شده درهم و درج شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
((مُ خِ))
داخل کننده، درآورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
((مَ خَ))
راه داخل شدن، جمع مداخل، محل درآمد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
((مُ تَ خِ))
داخل شده (در یکدیگر)، در میان آمده
فرهنگ فارسی معین
داخل دریکدیگر، درهم، آمیخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیش گفتار، دیباچه، مقدمه
متضاد: موخره، ورودی
متضاد: خروجی، ورود، دخول
متضاد: خروج، مداخل، درآمد، عایدی
متضاد: مخارج، هزینه، مورد، سرواژه، باب، در
فرهنگ واژه مترادف متضاد