جدول جو
جدول جو

معنی متداخل

متداخل((مُ تَ خِ))
داخل شده (در یکدیگر)، در میان آمده
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با متداخل

متداخل

متداخل
درج کرده و در میان نشانده و در میان دیگری در آورده و یادرآمده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). مأخوذ از تازی، داخل شدۀ درهم و درج شده. (ناظم الاطباء).
- متداخل شدن، متداخل گردیدن. داخل شدن چیزی در چیزی. درهم شدن چند چیز در یکدیگر. درج شدن چیزی یا چیزهایی در میان چیزی یا چیزهای دیگر: خیالات محال در خاطرش مجال یافت و ظنون فاسده در باطنش متداخل شد. (سندبادنامه ص 240). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- متداخل گردیدن (گشتن) ، متداخل شدن: و چون آتش بدو متحد و متداخل گردد، بیاض ضوء او بر سرخی غالب گردد. (قراضۀ طبیعیات، از فرهنگ فارسی معین).
، (اصطلاح حساب) هر عددی که عادّ کند عدد دیگر را مانند عدد 2 و 4 و عدد 3و 6 و جز آن. (ناظم الاطباء). دو عدد را متداخل گویند وقتی که یکی بر دیگری قابل قسمت باشد و خارج قسمت آنها عدد صحیح، و بعبارت دیگر، بزرگترین مقسوم علیه مشترک آنها نفس عدد کوچکتر باشد مانند 12 و 4 که عدد 12 بر 4 قابل تقسیم است و باقی ماندۀ آنها صفر و خارج قسمت نیز عددی صحیح است. و رجوع به نفائس الفنون ج 2 ص 175 شود، هرگاه اجزاء ماهیتی به نحوی باشد که بعضی از آنها اعم از بعضی دیگر باشد آن را متداخله گویند و اگر چنین نباشد متباینه گویند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ص 250)
لغت نامه دهخدا

متداخله

متداخله
متداخله در فارسی مونث متداخل: همخلیده مونث متداخل جمع متداخلات
متداخله
فرهنگ لغت هوشیار

متداول

متداول
مرسوم، ویژگی هنجاری که براساس آیین یا فرهنگ در یک جامعه رایج شده است، چیزی که از طرف والی یا حاکم به کسی داده می شود، جیره، مواجب
متداول
فرهنگ فارسی عمید