جدول جو
جدول جو

معنی متداکس - جستجوی لغت در جدول جو

متداکس(مُ تَ کِ)
دشوارخو از مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بسیار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متراکم
تصویر متراکم
روی هم جمع شده، انبوه، فشرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
داخل شده در یکدیگر، داخل شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
چیزی که با دیگری از یک جنس باشد، هم جنس، متناسب، متعادل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشاکل
تصویر متشاکل
همانند، مانند هم، مثل یکدیگر، شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متداعی
تصویر متداعی
ویژگی کسی که با دیگری طرف دعوی باشد، در علم روانشناسی چیزی که چیز دیگر را به خاطر بیاورد، فراخواننده، داعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
آنکه با طرف دعوی نزد حاکم می رود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ کِ)
سرنگون و برگردنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعاکس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
همدیگر حریص کننده در خریدن چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با هم آزمندی کننده در خریدی. (ناظم الاطباء). رجوع به تماکس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
گردآینده، زحمت دهنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، راننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ کِ)
دست بند بازنده. (آنندراج). پیشوای رقص دست بند که به تازی دعکسه گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدعکس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
سبق گوینده باهم. (آنندراج). هم درس و هم سبق. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدارس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
دشوارخوی و مخالفت کننده. ج، متشاکسون. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). با یکدیگر بدخوئی کننده و مخالفت کننده. (آنندراج). و رجوع به تشاکس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متدامج
تصویر متدامج
همیار
فرهنگ لغت هوشیار
کم شونده تکیدا (از واژه تکیده برابر با لاغر و ضعیف) کم وضعیف شونده، بحر متدارکبحر متسق: و هم ازین معنی آن بحر مستحدث را متدارک نام کردند که اسباب آن اوتاد آنرا دریافته است و بعضی آنرا بحر متسق خوانند و برخی بحر متدانی و این همه نامهایی است متقارب المعنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداول
تصویر متداول
رایج، و معمول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
همگن هم مان شبیه بچیزی یاکسی هم جنس جمع متجانسین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداوم
تصویر متداوم
کسی که لازم گیرد وپایدار ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداوی
تصویر متداوی
خود پزشک آنکه خود را معالجه کند
فرهنگ لغت هوشیار
پسا دستگر (پسادست نسیه) بنسیه و وام خرید و فروش کننده با هم جمع متداینین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدائم
تصویر متدائم
انبوهی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراکب
تصویر متراکب
بر روی یکدیگر انباشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
گرد آینده و بر هم نشیننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدافع
تصویر متدافع
یکدیگر را دفع کننده در کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
آنکه با طرف دعوی نزد حاکم رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخالس
تصویر متخالس
رباینده از یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
داخل شده درهم و درج شده
فرهنگ لغت هوشیار
درک کننده رسنده، دریابنده رسنده بچیزی، درک کننده دریابنده جمع متدارکین، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهم ذم باشد و بقیه کلام بنحوی آورده شود که رفع توهم گردد. شاعر گوید: حیف باشد زانکه انسان گویمت از بهر آنک تن بود ناپاک انسان راتو پاکی همچو حان. توضیح فرق آن با تاکید المدح بمایشبه الذم در آنست که در صنعت اخیر تاکید مقصود است و در متدارک تاکید نیست بلکه محض صفت مراد است، قافیه ای که دو متحرک و یک ساکن داشته باشد: بنام خداوند حان و خرد و این و تد مقرون است، یکی از بحر های مستحدث عروضی که اجزای آن هشت بار فاعلن است. توضیح متدارک مثمن سالم تقطیع آن هشت بار فاعلن است: چون رخت ماه من بر فلک مه نتافت بر درت شاه من جز ملک ره نیافت. (بدیع)
فرهنگ لغت هوشیار
متدارکه در فارسی مونث متدارک: رسنده، دریابنده مونث متدارک جمع متدارکات
فرهنگ لغت هوشیار
دشمن پیش آینده، دیوارشکسته، هما ویز، همچم، خواهان هم را خواننده، آنکه با دیگری دعوی و مرافعه دارد، معنیی که معنی دیگر را بخاطر آورد
فرهنگ لغت هوشیار
سخت گیر چانه زن بد خوی سخت گیر و چانه زن: گرد هوا ها و آرزوانهاء مختلف و از آن زن و بچگان خود مگرد که شرکاء متشاکس اند هر کس را فرمان مختلف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متساکر
تصویر متساکر
مست نما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
همگن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متداول
تصویر متداول
فراگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
انبوه، چگال، فشرده
فرهنگ واژه فارسی سره