جدول جو
جدول جو

معنی متدأم - جستجوی لغت در جدول جو

متدأم
(مُ تَ دَءْ ءَ)
مأبون (از اقرب الموارد) متهم و بدنام (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متخاصم
تصویر متخاصم
دارای دشمنی و جنگ با یکدیگر، دشمن، در علم حقوق یک طرف دعوا در محاکمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متداعی
تصویر متداعی
ویژگی کسی که با دیگری طرف دعوی باشد، در علم روانشناسی چیزی که چیز دیگر را به خاطر بیاورد، فراخواننده، داعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
آنکه با طرف دعوی نزد حاکم می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
داخل شده در یکدیگر، داخل شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
روی هم جمع شده، انبوه، فشرده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ءِ)
زنی که دو زاید. (آنندراج). زنی که دوگانه زاید. (ناظم الاطباء). و رجوع به متئم و متآم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ)
ثوب متأم، جامۀ دوگانه تارو پود بافته. (منتهی الارب). و رجوع به متآم شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
جیش مدأم. یرکب کل شی ٔ. (منتهی الارب). سپاهی که بر هر چیزی سوار شوند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
کسی که لازم گیرد و پایدار ماند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تداوم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَ)
از ’دٔم’، متهم و بدنام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ)
از ’دٔم’، انبوهی کننده. (آنندراج). فراهم آورده و انبوهی کرده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدائم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَءْ ءِ)
مهربان بسیار بارحم و مروت و شفیق و حلیم. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترؤم معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فروگرفتن چیزی را آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراگرفتن و بالا آمدن آب بر چیزی. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، برجستن گشن بر ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن فحل بر ناقه. (ذیل اقرب الموارد) ، برجستن و سوار شدن کسی بر کسی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مردمیار کسی است که همیشه بخدمت بندگان خدا قیام کند و خدمت او خالی از هوا ها و شوایب نفسانی باشد و لیکن هنوز بحقیقت زهد نرسیده باشد، گاه بسبب غلبه ایمان بعضی از خدمات او در محل قبول افتد و گاه بواسطه غلبه هوا خدمت او قبول نشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدامج
تصویر متدامج
همیار
فرهنگ لغت هوشیار
کم شونده تکیدا (از واژه تکیده برابر با لاغر و ضعیف) کم وضعیف شونده، بحر متدارکبحر متسق: و هم ازین معنی آن بحر مستحدث را متدارک نام کردند که اسباب آن اوتاد آنرا دریافته است و بعضی آنرا بحر متسق خوانند و برخی بحر متدانی و این همه نامهایی است متقارب المعنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداول
تصویر متداول
رایج، و معمول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداوی
تصویر متداوی
خود پزشک آنکه خود را معالجه کند
فرهنگ لغت هوشیار
پسا دستگر (پسادست نسیه) بنسیه و وام خرید و فروش کننده با هم جمع متداینین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
گرد آینده و بر هم نشیننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
آنکه با طرف دعوی نزد حاکم رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
داخل شده درهم و درج شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخاصم
تصویر متخاصم
دشمن کینگر آنکه با دیگری دشمنی کند جمع متخاصمین
فرهنگ لغت هوشیار
درک کننده رسنده، دریابنده رسنده بچیزی، درک کننده دریابنده جمع متدارکین، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهم ذم باشد و بقیه کلام بنحوی آورده شود که رفع توهم گردد. شاعر گوید: حیف باشد زانکه انسان گویمت از بهر آنک تن بود ناپاک انسان راتو پاکی همچو حان. توضیح فرق آن با تاکید المدح بمایشبه الذم در آنست که در صنعت اخیر تاکید مقصود است و در متدارک تاکید نیست بلکه محض صفت مراد است، قافیه ای که دو متحرک و یک ساکن داشته باشد: بنام خداوند حان و خرد و این و تد مقرون است، یکی از بحر های مستحدث عروضی که اجزای آن هشت بار فاعلن است. توضیح متدارک مثمن سالم تقطیع آن هشت بار فاعلن است: چون رخت ماه من بر فلک مه نتافت بر درت شاه من جز ملک ره نیافت. (بدیع)
فرهنگ لغت هوشیار
دشمن پیش آینده، دیوارشکسته، هما ویز، همچم، خواهان هم را خواننده، آنکه با دیگری دعوی و مرافعه دارد، معنیی که معنی دیگر را بخاطر آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدافع
تصویر متدافع
یکدیگر را دفع کننده در کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدائم
تصویر متدائم
انبوهی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداوم
تصویر متداوم
کسی که لازم گیرد وپایدار ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
((مُ تَ کِ))
انبوه شده، روی هم جمع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متداین
تصویر متداین
((مُ تَ یِ))
به نسیه و وام خرید و فروش کننده باهم، جمع متداینین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متداوی
تصویر متداوی
((مُ تَ))
آن که خود را معالجه کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متداول
تصویر متداول
((مُ تَ وِ))
آن چه معمول و مرسوم باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متداول
تصویر متداول
فراگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
انبوه، چگال، فشرده
فرهنگ واژه فارسی سره