جدول جو
جدول جو

معنی متخمه - جستجوی لغت در جدول جو

متخمه(مَ خَ مَ)
از ’وخ م’، طعامی که تخمه آرد. (منتهی الارب) طعام متخمه، طعامی که تخمه آرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخمه
تصویر تخمه
فساد غذا در معده و بدی گوارش که از پرخوری به هم می رسد، سوءهضم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متهمه
تصویر متهمه
متهم، آنکه به او تهمت زده شده، آنکه کار بدی به او نسبت داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
اصل، نژاد، تبار، دانه های میان هندوانه، خربزه یا کدو که آن ها را تف می دهند و آجیل درست می کنند، سیاه دانه و امثال آنکه روی نان بزنند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَخْ خَ مَ)
ماکیان بیضه در زیر بال گرفته. (از منتهی الارب). رجوع به مرخم شود
لغت نامه دهخدا
(مِ خَمْ مَ)
جاروب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از مقدمه الادب زمخشری) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خِ)
طعام ناگوار و سنگین و تخمه آورنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به متخمه و تخمه و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ خِ)
از ’وخ م’، تخمه زده از طعام. (آنندراج). مزاحم شده به معده و ناگوارد در هضم. (ناظم الاطباء). و رجوع به متخمه و مادۀ قبل و تخمه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ خَ مَ / تُ مَ)
ناگوارد. (دهار) (منتهی الارب) (زمخشری). ناگوار. (صحاح الفرس) (ربنجنی) (زمخشری). ناگواره. (زمخشری). در عربی بمعنی بدهضمی طعام که از ابتلای معده پیدا شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). ناگواری و ناگوار شدن طعام و در شعر حرف ثانی که خای معجمه است ساکن هم می آید. (آنندراج). ناگوارد و فساد غذا در معده که خلاشمه نیز گویند. (ناظم الاطباء). ثقل غذا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ج، تخم، تخمات. (منتهی الارب) (آنندراج). بضم تاء دونقطه در بالا و خاء منقوطۀ مفتوحه، ناگوار شدن طعام و جز آن. و در اصل وخمه بوده و آنرا قلب به تا کرده اند و آن در اصطلاح پزشکان عبارتست از تباه شدن خوراک در معده و استحالۀ خوراک به کیفیتی غیرصالحه. کما فی بحرالجواهر. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تخمه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ / مِ)
اصل و نژاد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). اصل. نسل و بدین معنی تخم هم آمده است. (شرفنامۀ منیری). از: تخم + ه (نسبت). پهلوی تخمک. (حاشیۀ برهان چ معین) .تخم. دوده. تیره. خاندان. ریشه. سلسله:
بخوردند سوگند یکسر سپاه
کزین تخمه کس رانخواهیم شاه.
فردوسی.
هشیوار و از تخمۀ گیوکان
که بر درد و سختی نگردد ژکان.
فردوسی.
سرافراز وز تخمۀ کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد.
فردوسی.
کشم هرچه زین تخمه آرم بدست
اگر خود بر شاه دارد نشست.
(گرشاسب نامه).
بریدم پی و تخمۀ اژدها
جهان گشت از جادوئیها رها.
(گرشاسب نامه).
بت زابلی گفت از این چهار
نیم من جز از تخمۀ شهریار.
(گرشاسب نامه).
چنان زندگانی کن که سزاوار تخمۀ پاک تست و بدان ای پسر که ترا تخمه و تیره بزرگست و شریف، و از هر دو جانب کریم الطرفین. (منتخب قابوسنامه ص 3). سوم آنکه بر خاندان و تخمۀ ما جز آزادگان فرس را ولی نگردانی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). در این میانه بهرام هفت کس از پادشاهزادگان که از تخمۀ او بودند و به مردانگی معروف، اختیار کرد. (فارسنامۀابن البلخی ص 79). پس به بغداد آمد [مأمون] با رایت و علامات سبز، پس آل عباس درخواستند... و طاهر بن الحسین شفاعت کرد و گفت این [رنگ سیاه] لونی مبارک است بر این تخمه [بر آل عباس یا بنی عباس] . (مجمل التواریخ). و سلمان فارسی را برادرزاده ای بود نام او مادربن فروخ بن بدخشان و تخمۀ ایشان به شیراز است و عهدی دارند از پیغامبر. (مجمل التواریخ). و بعد از این نام کس برنیاید از این تخمه. (مجمل التواریخ).
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمۀ جمشیدی، نز گوهر مهراج.
سوزنی.
ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده ست
ز اتحاد تو با فخر تخمۀ نبوی.
سوزنی.
تو از نژاد و تخمۀ سگبان قیصری
من از نژاد سلمان یار پیمبرم.
سوزنی.
یک تخم به خسروی نشانده
وز تخمۀ کیقباد مانده.
نظامی.
تخمۀ بهمنی و دارایی
از تو می باید آشکارایی.
نظامی.
به گیتی چنین بود بنیادشان
که تخمه به گیتی برافتادشان.
نظامی.
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمۀ جمشید و فریدون باشی.
حافظ.
- سر تخمه، سرسلسلۀ خاندان. نخستین کسی از خاندان. بزرگ خانواده:
گرازه سر تخمۀ گیوکان
زواره نگهبان تخت کیان.
فردوسی.
دریغ آن سر تخمۀ اردشیر
دریغ آن جوان وسوار هژیر.
فردوسی.
که آمد ز توران سپهدار شاد
سر تخمۀ نامور کیقباد.
فردوسی.
- کیان تخمه، تخمۀ کیان. نسل کیان. نژاد کیان. خاندان کیان:
چو سالار چین دید نستور را
کیان تخمه و پهلوان پور را.
فردوسی.
، مرضی است که آدمی و حیوانات دیگر را از چیزی خوردن بسیار بهم میرسد، خصوصاً کبوتر را و بعربی هیضه خوانند. (برهان). نوعی از بیماری باشد، که انواع مرغان را بهم رسد خصوصاً کبوتر را... ناگواریدن طعام باشد و بتازی هیضه خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). لیکن بتازی به فتح خا است و در اصل وخمه بوده مأخوذ از وخامت. (فرهنگ رشیدی) :
تخمه چون هاضمه تباه شود
معده پژمرده و تباه شود.
سنایی (از فرهنگ جهانگیری).
سگ کلوچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا.
مولوی.
از ضعیفی چون نتاند راه رفت
خلق گوید تخمه است از لوت زفت.
مولوی.
کم خوری خوی بد و خشکی و دق
پر خوری شد تخمه را تن مستحق.
مولوی.
رجوع به تخمه شود، علتی است که اسبان را شود. (شرفنامۀ منیری)، بیماریی که با قی و اسهال همراه است و اکنون به اسم وبا شهرت دارد. (ناظم الاطباء)، تخمهای معطری که بروی نان در وقت پختن پاشند، مانند سیاهدانه و زینیان و نانخواه و تخم خشخاش. (ناظم الاطباء) : بقول روات ثقات هر روزه موازی بیست ویک خروار تخمه بر روی نان می کرده اند. (تاریخ نگارستان)، تخم هندوانه و خربزه و کدو و جز آن ها که بو داده و مغز کرده مانند تنقل خورند. (ناظم الاطباء) (از حاشیۀ برهان چ معین).
- تخمه بو دادن برای کسی، تملق او کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- امثال:
مشتهای بی پول تخمه سیری سه پول، نظیر: شتر آمدبه یک قاز، کو یک قاز؟
، مهمترین یاخته های کیسۀ رویانی یاخته ایست که در بالا و در وسط قرار گرفته و آنرا تخمه می گویند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 182). رجوع به تخمک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ مَ)
زمین وخیمه. (منتهی الارب). ارض موخمه، زمینی که گیاهش ناسازوار و ناگوارنده باشد. (ناظم الاطباء) ، طعامی که تخمه آرد. (آنندراج). متخمه. (منتهی الارب، مادۀ وخ م)
لغت نامه دهخدا
(مُ خِ مَ)
مرخم. (منتهی الارب) (متن اللغه). راخمه. راخم. (متن اللغه). رجوع به مرخم شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
متصل شدن حدود زمین با یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج). ارضنا تتاخم ارضکم متاخمه، حد زمین ما متصل است به زمین شما. (از ناظم الاطباء). بلاد عمان تتاخم بلاد الشجر و بلادنا متاخمه لبلادهم. (اقرب الموارد). و رجوع به متاخم شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
با چیزی نبرد کردن به تمامی. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَمْ مِهْ)
سرگشتۀ خودرای. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سرگشته. (آنندراج). سرگشته و آواره ای که نمیداند کجا میرود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ مَ)
طعام متغمه، طعام ناگوارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام ناگوارد و تخمه آورنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَمْ مِ)
زن معجر پوشیده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تخمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَمْ مِ)
قهار بسیارغلبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قهار. (ناظم الاطباء) ، توانای زبردست و غالب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، سخت خشم که او را آواز باشد از شدت خشم وی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). با خشم. (از ناظم الاطباء) ، شیر. (از ذیل اقرب الموارد) ، مغرور و متکبر، دریای با موج، فحل بانگ کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخمط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحْ حَ مَ / مُ حَ مَ)
از ’ت ح م’، نوعی از چادرهای یمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
متخذه در فارسی مونث متخذ: گرفته بر گرفته متخذه در فارسی مونث متخذ: گیرنده مونث متخذ: آرا متخذه جمع متخذات. مونث متخذ جمع متخذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
اصل و نژاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفخمه
تصویر مفخمه
مونث مفخم
فرهنگ لغت هوشیار
متهمه در فارسی مونث متهم: پسمار چفتمند مونث متهم جمع متهمات. مونث متهم جمع متهمات
فرهنگ لغت هوشیار
متممه در فارسی مونث متمم پر گر پرداختار رساکننده مونث متمم: جمع متممات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
((تُ خَ مِ))
سوءهاضمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
((تُ مِ))
اصل، نسب، دانه های داخل خربزه، هندوانه و کدو که آن ها را تف داده و آجیل سازند
فرهنگ فارسی معین
اصل، نژاد، نسب، نسل، بذر، تخم، دانه، نطفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند او را تخمه است، دلیل که مال زنی خورد و فساد کند و باید که از آن گناه توبه کند، تا از عقوبت حق تعالی نجات یابد و عقیده معبران آن است که تخمه در خواب دیدن، در آن خیر نباشد. محمد بن سیرین
دیدن تخمه درخواب بر چهار وجه است. اول: مال ربا. دوم: فساد. سوم: مال حرام. چهارم: متابعت هوای نفس.
فرهنگ جامع تعبیر خواب