جدول جو
جدول جو

معنی متخرقه - جستجوی لغت در جدول جو

متخرقه(مُ تَ خَرْ رِ قَ)
زهدان نازاینده به سبب دریدن بچه. (منتهی الارب). زهدان که به واسطۀ دریدن بچه نازاینده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محترقه
تصویر محترقه
محترق، ویژگی ستاره ای که دچار احتراق شده، آتش گرفته، سوزان، شدید، سخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متخیله
تصویر متخیله
قوه ای در ذهن که تخیل را ایجاد کند، قوۀ تخیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعلقه
تصویر متعلقه
متعلق، همسر مرد، عیال، زوجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخرقه
تصویر مخرقه
سخن ساختگی و نیرنگ، دروغ، سخن سازی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ خَرْ رِ)
دریده و پاره پاره. (آنندراج). دریده و پاره پاره شده و شکافته شده. (ناظم الاطباء). رجل متخرق السربال، مردی که از درازی سفر، جامۀ وی پاره پاره شده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دروغگوی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، فراخ دست در سخاوت و جوانمرد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخرق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ قَ)
دروغ: و پرده از روی کار و مخرقۀ او برخاست و رسوا شد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 64).
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقۀ رایگان بیطمع و مخرقه.
منوچهری.
رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم
تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم.
منوچهری.
خرقه پوشان گشته اند از بهر زرق ومخرقه
دین فروشان گشته اند از آرزوی جاه و مال.
سنائی.
از دل خرقه سوز مخرقه ساز
بیش از این گرد کوی آز متاز.
سنائی.
صدق به صدق، مخرقه یله کن
ساز کشتی به بحر در، خله کن.
سنائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از روی مخرقه همه دعوی دین کنند
وز کوی زندقه بجز اهل فتن نیند.
خاقانی.
کژخاطران که عین خطا شدصوابشان
مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان.
خاقانی.
و رجوع به معنی اول مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرْ رَ قَ)
دریده. پاره شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ورنه برو به کون زن خویش پای سای
ای حر مادرت به سر خر مخرقه.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به تخریق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ قَ)
تیغ چوبین که بعضی قلندران دارند. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) ، آلت بازی، خرقۀ درویشان. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِقَ)
تأنیث متفرق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جداگانه. پراکنده: و قال یا بنی لاتدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقه.... (قرآن 67/12)، دسته ای از نگهبانان مخصوص سلطان عثمانی در قرارگاههای دربار قدیم تر’، که دارای وظایف (= مقرّری) و موقع خاصی بوده اند. (از دایرهالمعارف اسلامی)، نیزه دار و کماندار که در سفر ملازم پادشاه می باشند، اسب یدک، متفرقه. از هم پاشیده، پراکنده. جدا. گوناگون. مختلف. (ناظم الاطباء)، در تداول امروز، اشخاص بیگانه. اشخاص غیر مربوطبه جا و یا دستگاهی: ورود افراد متفرقه ممنوع است
لغت نامه دهخدا
متصرفه در فارسی مونث متصرف و داشته به چنگ آورده مونث متصرف، قوتی است مترتب در مقدم تجویف اوسط دماغ و عمل آن ترکیب و تحلیل صور موجود در خیال و معانی موجود در حافظه است. این قوت اگر عاقله را بکار بندد مفکره و اگر وهم را در محسوسات بکار بندد متخیله نامیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
متخصصه در فارسی مونث متخصص آزموده ورزیده کار شناس ویژه کار مونث متخصص جمع متخصصات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلقه
تصویر متعلقه
عیال، زوجه
فرهنگ لغت هوشیار
هر سو چر: ستوری که هر سو بچرخد و کسی که از هر دانشی خوشه ای بر گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
مترقیه در فارسی: مونث مترقی: افزون شونده، بالا رونده، پیشرفته مونث مترقی: دول مترقیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکرره
تصویر متکرره
مونث متکرر جمع متکررات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترقبه
تصویر مترقبه
مترقبه در فارسی مونث مترقب: چشم داشته امید بسته مونث مترقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرعه
تصویر متفرعه
متفرعه در فارسی مونث متفرع: فرجستک ستاک مونث متفرع جمع متفرعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجرعه
تصویر متجرعه
مونث متجرع جمع متجرعات
فرهنگ لغت هوشیار
متحرکه در فارسی مونث متحرک: لانا نوان جنبنده مونث متحرک جمع متحرکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبرکه
تصویر متبرکه
مقدس، محترم، روزهای میمون و خجسته
فرهنگ لغت هوشیار
متحققه در فارسی مونث متحقق درست شونده، هست شونده، راست در آمده راست مونث متحقق جمع متحققات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخلصه
تصویر متخلصه
متخلصه در فارسی مونث متخلص: نامیده مونث متخلص جمع متخلصات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخرقه
تصویر مخرقه
شرمندگی، تیرگی، دروغ، فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخلفه
تصویر متخلفه
متخلفه در فارسی مونث متخلف: ناسزا گر مونث متخلف جمع متخلفات
فرهنگ لغت هوشیار
متخیله در فارسی مونث متخیل: پنداشته متخیله در فارسی مونث متخیل: پندار مند، ابر تن باد سار مونث متخیل جمع متخیلات. مونث متخیل جمع متخیلات، قوه ای در نفس انسان که موجب پیدایش خیال گردد و آن صورتهاء مصوره را بیکدیگر پیوند دهد سوم قوت متخیله است و چون او را با نفس حیوانی یار کنند متخیله گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاخره
تصویر متاخره
مونث متاخر
فرهنگ لغت هوشیار
جفای یکدیگر بگذاشتن، مصالحه کردن در بیع، دست برداشتن از یکدیگر، قطع رابطه با همسر خویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخلقه
تصویر متخلقه
مونث متخلق جمع متخلقات
فرهنگ لغت هوشیار
متفرقه در فارسی مونث متفرق: پراگنده پراشیده ولاو بشپول، گوناگون، بیگانه نا آشنا مونث متفرق جمع متفرقات، اشخاص و اشیا متخلف: یعنی اهل بازار و روستا و متفرقه، گروهی از نگهبانان سلطنتی، اشخاص بیگانه: ورود اشخاص متفرقه ممنوع است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرقه
تصویر متفرقه
((مُ تَ فَ رِّ قِ))
مؤنث متفرق، جمع متفرقات، اشخاص و اشیاء مختلف، اشخاص بیگانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخرقه
تصویر مخرقه
((مَ رَ قَ یا قِ))
دروغ، نیرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرقه
تصویر متفرقه
درهم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متارکه
تصویر متارکه
جدایی
فرهنگ واژه فارسی سره
پراکنده، ناهمگون، نامربوط، متفرق
متضاد: همگون، غیررسمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد