جدول جو
جدول جو

معنی متحفی - جستجوی لغت در جدول جو

متحفی
(مُ تَحَفْ فی)
فرحت و سرور ظاهر نماینده. (آنندراج). مسرور و دارای شعف و شادی بسیار. (ناظم الاطباء) ، نوازش فراوان کننده. (آنندراج). نرم دل و باملاطفت و مروت و نیکخواه، محنت کش وساعی در کسب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحفی شود
لغت نامه دهخدا
متحفی
نوازشگر، شادمان
تصویری از متحفی
تصویر متحفی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متوفی
تصویر متوفی
فوت شده، مرده، درگذشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحلی
تصویر متحلی
آراسته شده، زیور دار، زینت یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحری
تصویر متحری
قصد کننده، جوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحفظ
تصویر متحفظ
آگاه، هوشیار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ عَفْ فی)
ناپدید شونده و نیست گردنده. (آنندراج). سراسر ناپدید شده و نیست گردیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعفی شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ شَفْ فی)
آن که شفا یابد از خشم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، فرونشانیده و تسکین شده و تسلی داده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَفْ فِ)
جمع گردیده و پر شده. (آنندراج). با یکدیگر گردآینده و فراهم آمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحفل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَفْ فِ)
پرهیزکننده. (آنندراج) ، هشیار و بیدار و یادگیرنده. (آنندراج). آگاه و هوشیار و خبردار و کسی که خود را متنبه می کند و آگاه می سازد، کسی که خاطرنشان می کند و به یاد خود می سپارد و یک یک را یاد می گیرد. (ناظم الاطباء). یادگیرنده. ج، متحفظین. و رجوع به تحفظ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَظْ ظی)
از ’ح ظو’، بهره ور. (آنندراج). بهره ور. اسم فاعل است از تحظی. (غیاث). بختیار و نیک بخت و دولتی و محظوظ. (ناظم الاطباء) : کس بر وی سلامی نکرد که از صلت و ایادی او به حظی کامل و نصیبی وافر متحظی نگشت. (ترجمه تاریخی یمینی چ 1 تهران ص 257). و رجوع به تحظی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحَرْ ری)
قصد کننده. (آنندراج). قصد کننده واراده کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَدْ دی)
برابری کننده در کاری. (از منتهی الارب) (آنندراج). معتدل و میانه رو. (از فرهنگ جانسون) ، پارسا و پرهیزگار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحدی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَفْ فا)
ترسانیده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزفی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَلْ لی)
باپیرایه. (دهار). آراسته شونده وزیور پوشنده. (آنندراج) (غیاث). کسی که زینت می کند و خود را می آراید. (ناظم الاطباء). آراسته شونده. زیورگیرنده. آراسته. پیراسته. به زیب. به زیور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لیکن هر که بدین فضائل متحلی باشد اگر در همه ابواب رضای او جسته آید... از طریق کرم و خرد دور نیفتد. (کلیله و دمنه).
ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است
وز جملۀ اوصاف مساوی متعالی.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و به ردای عدل و حلیۀ انصاف متردی و متحلی. (سند بادنامه ص 216). متحلی به حلیۀ صدق نبود. (مجمل التواریخ).
- متحلی شدن، آراسته شدن. زینت یافتن: نشاط حرکت کرد به غزوی که طراز دیباچۀ رقعۀ دیگرمغازی و مقامات باشد و صحایف ایام به ذکر آن متحلی شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 320). و بلادت حیاء او به ذلاقت فصاحت متحلی شده و مدتی... آثار کفایت در مباشرت آن شغل ظاهر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 362). و به آداب سیف و سنان مرتاض گشته وبه مکارم اخلاق متحلی شده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 397). مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیرکبیر. (گلستان).
- متحلی کردن، آراستن. زینت دادن.
- متحلی گرداندن (گردانیدن) ، آراستن. زینت دادن: به توفیق خدای... و اعانت حدس و مرافدت ذکاء به جواهر زواهر الفاظ حجازی... متحلی گردانید. (روضهالعقول از مقدمۀ مرزبان نامه).
- متحلی گردیدن، آراسته گردیدن زینت یافتن: چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیرمتمکن شد خواستم تا به عبادت متحلی گردم. (کلیله و دمنه).
- متحلی گشتن، آراسته و زینت یافتن. آراسته گشتن. متحلی گردیدن: و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت پیروز آید. (کلیله و دمنه).
، آن که چیزی را لذیذو شیرین می یابد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَج ج)
مقیم شونده به مکان. (آنندراج). مقیم و ساکن در جائی. (ناظم الاطباء) ، قصد کننده چیزی. (آنندراج) ، حریص و آزمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحجی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از بیخ برکننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به محتفی ٔ شود، پای برهنه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نوازنده و نوازش کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَفْفا)
وفات یافته شده. اسم مفعول از توفی که از باب تفعل است. (غیاث) (آنندراج). فوت شده و میرانده شده. مرحوم و مغفور و مرده و فوت شده. (ناظم الاطباء). مرده. (فرهنگستان). وفات یافته. فوت شده. مرده. درگذشته. ج، متوفیات. توضیح اینکه متوفی بمعنی وفات یافته و مرده که بعضی به صیغۀ اسم فاعل تلفظ کنند، بصیغۀ اسم مفعول است. بطرس بستانی در محیطالمحیط گوید: و توفی فلان علی المجهول قبضت روحه و مات فاﷲ المتوفی (و ف فی) والعبد متوفی (فا) و من اقبح اغلاطالعوام قولهم: توفی فلان بصیغهالمعلوم، ای مات فهومتوف ّ. قیل مرببعضهم جنازه فسأل من المتوفی ؟ یرید المیت فقیل له اﷲ تعالی، یراد به القابض الروح. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات شماره 10 ص 40). فوت کرده. مرده. درگذشته. وفات کرده. وفات یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : محصل به مطالبۀ مال باز آمد چیزی دیگر نبود کفن او بستدند و متوفی را همچنان بگذاشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و اسناد دفتری و تصدیقات حضور و غیبت و نسخجات اخراج و متوفی. (تذکرهالملوک چ 2 ص 37). و یازده نفر دیگر در ایام محاصره وبعد از آن متوفی شده اند. (تذکرهالملوک چ 2 ص 42)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَفْ فی)
میراننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : اذ قال اﷲ یا عیسی انی متوفیک و رافعک الی ّ. (قرآن 55/3) ، تمام گیرنده حق خود را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که تمام حق خود را میگیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توفی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَفْ فی)
درخت بلند و گیاه دراز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَلْ لا)
بازیور، خصوصاً دست بنده و دیگرزیورهای زنانه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَیْ یِ)
آن که کم کند چیزی از کرانه. (آنندراج). کسی که می تراشد و کم می کند چیزی را از کرانۀ وی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحیف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَنْنی)
خمیده و کج. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْ وی)
جمع کرده و فراهم آورده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ جانسون) ، شامل شده و مشمول. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، حلقه شده و مدور. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تحوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متوفی
تصویر متوفی
وفات یافته شده، مرده، فوت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقفی
تصویر متقفی
دنباله رو
فرهنگ لغت هوشیار
جوینده، نیکجوی به جوی، آهنگنده آهنگ کننده جوینده، درست جوینده به جوینده، قصد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحطی
تصویر متحطی
بهره ور
فرهنگ لغت هوشیار
یاد گیرنده، هشیار بیدار، پرهیز کننده پرهیز کننده، هوشیار، حفظ کننده یاد گیرنده جمع متحفظین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحفل
تصویر متحفل
پر شده
فرهنگ لغت هوشیار
آراسته زیور یافته آراسته شونده زیور گیرنده، آراسته: متحلی بحیله صدق نبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحری
تصویر متحری
((مُ تَ حَ رّ))
جوینده، قصد کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحلی
تصویر متحلی
((مُ تَ حَ لّ))
زینت یافته، آراسته شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوفی
تصویر متوفی
((مُ تَ وَ فّا))
مرده، فوت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوفی
تصویر متوفی
درگذشته
فرهنگ واژه فارسی سره