جدول جو
جدول جو

معنی متحظی - جستجوی لغت در جدول جو

متحظی
(مُ تَ حَظْ ظی)
از ’ح ظو’، بهره ور. (آنندراج). بهره ور. اسم فاعل است از تحظی. (غیاث). بختیار و نیک بخت و دولتی و محظوظ. (ناظم الاطباء) : کس بر وی سلامی نکرد که از صلت و ایادی او به حظی کامل و نصیبی وافر متحظی نگشت. (ترجمه تاریخی یمینی چ 1 تهران ص 257). و رجوع به تحظی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحلی
تصویر متحلی
آراسته شده، زیور دار، زینت یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحری
تصویر متحری
قصد کننده، جوینده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ظا)
تفضیل داده شده. برگزیده شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَظْ ظی)
آتش زبانه زن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تلظی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
بهره مند و دولتی. (آنندراج). بهره مند و نیکبخت و دولتمند. (ناظم الاطباء). حظی. حظیظ. محظوظ. (منتهی الارب) : و او را دقایق علم و حکمت تعلیم و تلقین کند و به عدل و فضل محتظی و متوفر گرداند. (سندبادنامه ص 44)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَج ج)
مقیم شونده به مکان. (آنندراج). مقیم و ساکن در جائی. (ناظم الاطباء) ، قصد کننده چیزی. (آنندراج) ، حریص و آزمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحجی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَدْ دی)
برابری کننده در کاری. (از منتهی الارب) (آنندراج). معتدل و میانه رو. (از فرهنگ جانسون) ، پارسا و پرهیزگار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحدی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَظْ ظی)
تراشه شده و قطعه قطعه و ریزریز شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحَرْ ری)
قصد کننده. (آنندراج). قصد کننده واراده کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحَفْ فی)
فرحت و سرور ظاهر نماینده. (آنندراج). مسرور و دارای شعف و شادی بسیار. (ناظم الاطباء) ، نوازش فراوان کننده. (آنندراج). نرم دل و باملاطفت و مروت و نیکخواه، محنت کش وساعی در کسب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحفی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَلْ لا)
بازیور، خصوصاً دست بنده و دیگرزیورهای زنانه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَلْ لی)
باپیرایه. (دهار). آراسته شونده وزیور پوشنده. (آنندراج) (غیاث). کسی که زینت می کند و خود را می آراید. (ناظم الاطباء). آراسته شونده. زیورگیرنده. آراسته. پیراسته. به زیب. به زیور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لیکن هر که بدین فضائل متحلی باشد اگر در همه ابواب رضای او جسته آید... از طریق کرم و خرد دور نیفتد. (کلیله و دمنه).
ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است
وز جملۀ اوصاف مساوی متعالی.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و به ردای عدل و حلیۀ انصاف متردی و متحلی. (سند بادنامه ص 216). متحلی به حلیۀ صدق نبود. (مجمل التواریخ).
- متحلی شدن، آراسته شدن. زینت یافتن: نشاط حرکت کرد به غزوی که طراز دیباچۀ رقعۀ دیگرمغازی و مقامات باشد و صحایف ایام به ذکر آن متحلی شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 320). و بلادت حیاء او به ذلاقت فصاحت متحلی شده و مدتی... آثار کفایت در مباشرت آن شغل ظاهر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 362). و به آداب سیف و سنان مرتاض گشته وبه مکارم اخلاق متحلی شده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 397). مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیرکبیر. (گلستان).
- متحلی کردن، آراستن. زینت دادن.
- متحلی گرداندن (گردانیدن) ، آراستن. زینت دادن: به توفیق خدای... و اعانت حدس و مرافدت ذکاء به جواهر زواهر الفاظ حجازی... متحلی گردانید. (روضهالعقول از مقدمۀ مرزبان نامه).
- متحلی گردیدن، آراسته گردیدن زینت یافتن: چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیرمتمکن شد خواستم تا به عبادت متحلی گردم. (کلیله و دمنه).
- متحلی گشتن، آراسته و زینت یافتن. آراسته گشتن. متحلی گردیدن: و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت پیروز آید. (کلیله و دمنه).
، آن که چیزی را لذیذو شیرین می یابد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَنْنی)
خمیده و کج. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْ وی)
جمع کرده و فراهم آورده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ جانسون) ، شامل شده و مشمول. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، حلقه شده و مدور. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تحوی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
تفضیل دهنده کسی را بر کسی. (آنندراج). برگزیننده و ترجیح دهنده چیزی بر دیگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محتظی
تصویر محتظی
بهره مند و نیکبخت و دولتمند
فرهنگ لغت هوشیار
جوینده، نیکجوی به جوی، آهنگنده آهنگ کننده جوینده، درست جوینده به جوینده، قصد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحطی
تصویر متحطی
بهره ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحفی
تصویر متحفی
نوازشگر، شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
آراسته زیور یافته آراسته شونده زیور گیرنده، آراسته: متحلی بحیله صدق نبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحری
تصویر متحری
((مُ تَ حَ رّ))
جوینده، قصد کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحلی
تصویر متحلی
((مُ تَ حَ لّ))
زینت یافته، آراسته شونده
فرهنگ فارسی معین
آراسته، مزین، زینت یافته
فرهنگ واژه مترادف متضاد