از ’ح ظو’، بهره ور. (آنندراج). بهره ور. اسم فاعل است از تحظی. (غیاث). بختیار و نیک بخت و دولتی و محظوظ. (ناظم الاطباء) : کس بر وی سلامی نکرد که از صلت و ایادی او به حظی کامل و نصیبی وافر متحظی نگشت. (ترجمه تاریخی یمینی چ 1 تهران ص 257). و رجوع به تحظی شود
از ’ح ظو’، بهره ور. (آنندراج). بهره ور. اسم فاعل است از تحظی. (غیاث). بختیار و نیک بخت و دولتی و محظوظ. (ناظم الاطباء) : کس بر وی سلامی نکرد که از صلت و ایادی او به حظی کامل و نصیبی وافر متحظی نگشت. (ترجمه تاریخی یمینی چ 1 تهران ص 257). و رجوع به تحظی شود
بهره مند و دولتی. (آنندراج). بهره مند و نیکبخت و دولتمند. (ناظم الاطباء). حظی. حظیظ. محظوظ. (منتهی الارب) : و او را دقایق علم و حکمت تعلیم و تلقین کند و به عدل و فضل محتظی و متوفر گرداند. (سندبادنامه ص 44)
بهره مند و دولتی. (آنندراج). بهره مند و نیکبخت و دولتمند. (ناظم الاطباء). حظی. حظیظ. محظوظ. (منتهی الارب) : و او را دقایق علم و حکمت تعلیم و تلقین کند و به عدل و فضل محتظی و متوفر گرداند. (سندبادنامه ص 44)
مقیم شونده به مکان. (آنندراج). مقیم و ساکن در جائی. (ناظم الاطباء) ، قصد کننده چیزی. (آنندراج) ، حریص و آزمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحجی شود
مقیم شونده به مکان. (آنندراج). مقیم و ساکن در جائی. (ناظم الاطباء) ، قصد کننده چیزی. (آنندراج) ، حریص و آزمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحجی شود
برابری کننده در کاری. (از منتهی الارب) (آنندراج). معتدل و میانه رو. (از فرهنگ جانسون) ، پارسا و پرهیزگار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحدی شود
برابری کننده در کاری. (از منتهی الارب) (آنندراج). معتدل و میانه رو. (از فرهنگ جانسون) ، پارسا و پرهیزگار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحدی شود
فرحت و سرور ظاهر نماینده. (آنندراج). مسرور و دارای شعف و شادی بسیار. (ناظم الاطباء) ، نوازش فراوان کننده. (آنندراج). نرم دل و باملاطفت و مروت و نیکخواه، محنت کش وساعی در کسب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحفی شود
فرحت و سرور ظاهر نماینده. (آنندراج). مسرور و دارای شعف و شادی بسیار. (ناظم الاطباء) ، نوازش فراوان کننده. (آنندراج). نرم دل و باملاطفت و مروت و نیکخواه، محنت کش وساعی در کسب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحفی شود
باپیرایه. (دهار). آراسته شونده وزیور پوشنده. (آنندراج) (غیاث). کسی که زینت می کند و خود را می آراید. (ناظم الاطباء). آراسته شونده. زیورگیرنده. آراسته. پیراسته. به زیب. به زیور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لیکن هر که بدین فضائل متحلی باشد اگر در همه ابواب رضای او جسته آید... از طریق کرم و خرد دور نیفتد. (کلیله و دمنه). ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است وز جملۀ اوصاف مساوی متعالی. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و به ردای عدل و حلیۀ انصاف متردی و متحلی. (سند بادنامه ص 216). متحلی به حلیۀ صدق نبود. (مجمل التواریخ). - متحلی شدن، آراسته شدن. زینت یافتن: نشاط حرکت کرد به غزوی که طراز دیباچۀ رقعۀ دیگرمغازی و مقامات باشد و صحایف ایام به ذکر آن متحلی شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 320). و بلادت حیاء او به ذلاقت فصاحت متحلی شده و مدتی... آثار کفایت در مباشرت آن شغل ظاهر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 362). و به آداب سیف و سنان مرتاض گشته وبه مکارم اخلاق متحلی شده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 397). مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیرکبیر. (گلستان). - متحلی کردن، آراستن. زینت دادن. - متحلی گرداندن (گردانیدن) ، آراستن. زینت دادن: به توفیق خدای... و اعانت حدس و مرافدت ذکاء به جواهر زواهر الفاظ حجازی... متحلی گردانید. (روضهالعقول از مقدمۀ مرزبان نامه). - متحلی گردیدن، آراسته گردیدن زینت یافتن: چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیرمتمکن شد خواستم تا به عبادت متحلی گردم. (کلیله و دمنه). - متحلی گشتن، آراسته و زینت یافتن. آراسته گشتن. متحلی گردیدن: و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت پیروز آید. (کلیله و دمنه). ، آن که چیزی را لذیذو شیرین می یابد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
باپیرایه. (دهار). آراسته شونده وزیور پوشنده. (آنندراج) (غیاث). کسی که زینت می کند و خود را می آراید. (ناظم الاطباء). آراسته شونده. زیورگیرنده. آراسته. پیراسته. به زیب. به زیور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لیکن هر که بدین فضائل متحلی باشد اگر در همه ابواب رضای او جسته آید... از طریق کرم و خرد دور نیفتد. (کلیله و دمنه). ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است وز جملۀ اوصاف مساوی متعالی. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و به ردای عدل و حلیۀ انصاف متردی و متحلی. (سند بادنامه ص 216). متحلی به حلیۀ صدق نبود. (مجمل التواریخ). - متحلی شدن، آراسته شدن. زینت یافتن: نشاط حرکت کرد به غزوی که طراز دیباچۀ رقعۀ دیگرمغازی و مقامات باشد و صحایف ایام به ذکر آن متحلی شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 320). و بلادت حیاء او به ذلاقت فصاحت متحلی شده و مدتی... آثار کفایت در مباشرت آن شغل ظاهر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 362). و به آداب سیف و سنان مرتاض گشته وبه مکارم اخلاق متحلی شده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 397). مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیرکبیر. (گلستان). - متحلی کردن، آراستن. زینت دادن. - متحلی گرداندن (گردانیدن) ، آراستن. زینت دادن: به توفیق خدای... و اعانت حدس و مرافدت ذکاء به جواهر زواهر الفاظ حجازی... متحلی گردانید. (روضهالعقول از مقدمۀ مرزبان نامه). - متحلی گردیدن، آراسته گردیدن زینت یافتن: چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیرمتمکن شد خواستم تا به عبادت متحلی گردم. (کلیله و دمنه). - متحلی گشتن، آراسته و زینت یافتن. آراسته گشتن. متحلی گردیدن: و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت پیروز آید. (کلیله و دمنه). ، آن که چیزی را لذیذو شیرین می یابد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
جمع کرده و فراهم آورده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ جانسون) ، شامل شده و مشمول. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، حلقه شده و مدور. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تحوی شود
جمع کرده و فراهم آورده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ جانسون) ، شامل شده و مشمول. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، حلقه شده و مدور. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تحوی شود