جدول جو
جدول جو

معنی متحسب - جستجوی لغت در جدول جو

متحسب(مُ تَ حَسْ سِ)
تفحص اخبار کننده. (آنندراج). تفحص کننده. جویندۀ خبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
متحسب
تفحص اخبار کننده، جوینده خبر
تصویری از متحسب
تصویر متحسب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحسر
تصویر متحسر
افسوس خورنده، حسرت خورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتسب
تصویر محتسب
مامور رسیدگی به اجرای احکام شرعی، داروغه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رَسْ سِ)
هر آنچه رسوب می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَدْ دِ)
مهربانی کننده بر کسی. (آنندراج). نیک خواه و مهربان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحدب و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْ وِ)
توبه کننده از گناه. (آنندراج). کسی که از گناه توبه کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که مال رفته بازیابد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فقیری که مال دار شود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، مالداری که فقیر شود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَسْ سِ)
پرسندۀ خبر و جویندۀ آن. (آنندراج). تفتیش کننده و تفحص کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحسس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَسْ سِ)
دریغ خورنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دلگیر و حزین و محزون و دارای افسوس وحسرت و دریغ خورنده. (ناظم الاطباء). آن که حسرت خورد. دریغ خورنده. افسوس خورنده. و رجوع به تحسر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَحْ حِ)
کرشمه کننده و نازکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسحب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَرْ رِ)
شیر که اسد باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَبْ بِ)
دوستی نماینده. (آنندراج). شایق و عاشق و بامحبت و مهربان. (ناظم الاطباء) ، حب شده و دانه دانه شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحبب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَبْ بِ)
خود را دربند دارنده. (آنندراج). خودرا بازداشته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحبس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَسْ سِ)
آن که نگذارد چیزی مگر که خورده باشد آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
با یکدیگر حساب کننده. (آنندراج). مشغول به حساب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حاب ب)
یکدیگر را دوست گیرنده. (آنندراج). دوست گرفته مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از احتساب. شمارکننده. شمارنده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بشمارآورنده. (آنندراج) ، آزماینده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقهی انتساب بعمل احتساب می باشد که عبارت است از امر به معروف و نهی از منکر. (از انساب سمعانی). نهی کننده از چیزهایی که در شرع ممنوع باشد (غیاث). مأمور حکومتی شهر که کار او بررسی مقادیر و اندازه ها و نظارت در اجرای احکام دین و بازدارنده از منهیات و اعمال نامشروع و آزمایش صحت و پاکی مأکولات و زرع بود. رجوع به حسبه و احتساب شود: و چون پیر شوند محتسب گردند و ایشان را محتسب معروف گر خوانند. (حدود العالم). هیچکس را زهره نبود که شراب آشکارا خورد که چاووشان و محتسبان گماشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 543).
حاکم در محفل خوبان بروز
نیمشبان محتسب اندر شراب.
ناصرخسرو.
اگر ترا محتسب بدین حال بیند حد بزند. (سیاست نامه ص 52).
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده.
سوزنی.
بر اهل بازار و محترفه محتسبی امین بگماشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439).
محتسب گوئی به ماه روزه جام می شکست
کان شکسته جام را رسوای خاور ساختند.
خاقانی.
دست و زبانش چرا نداد بریدن
محتسب شرع و پیشوای صفاهان.
خاقانی.
پیشکش خلعت زندانیان
محتسب و ساقی روحانیان.
نظامی.
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ای ابلیس وار.
نظامی.
گفت هان ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو.
مولوی.
محتسب گو چنگ میخواران بسوز
مطرب ما خوب نائی میزند.
سعدی.
ای محتسب از جوان چه خواهی
من توبه نمیکنم که پیرم.
سعدی.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
سعدی.
محتسب گوید که بشکن ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه پندارد من فرزانه را.
سلمان ساوجی.
محتسب خم شکست و من سر او
سن بالسن و الجروح قصاص.
حافظ (چ بمبئی ص 267).
نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه
مرا چه کار که منع شرابخواره کنم.
حافظ.
- محتسب البلد، کسی که نهی از منکر میکند. (ناظم الاطباء).
- امثال:
محتسب را درون خانه چه کار. (از مجموعۀ امثال چ هند).
محتسب سیه مست است مست را چه می گیرد
(امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1503)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَسْ سِ)
دعوی کننده خویشی و نزدیکی کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ادعا کننده خویشی و نزدیکی. (ناظم الاطباء). رجوع به تنسب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَسْ سِ)
ورزنده و گرد آورنده و تکلف نماینده در کسب. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ورزنده و مشغول به کسب. (ناظم الاطباء). رجوع به تکسب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَلْ لِ)
روان مثل خوی بدن و آب دهن. (آنندراج). عرق جاری و خوی روان. (ناظم الاطباء). خوی روان. (از منتهی الارب) ، دوشیده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحلب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحسب
تصویر تحسب
جست و جوی، رویداد پرسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتسب
تصویر محتسب
شمار کننده، شمارنده، آزماینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکسب
تصویر متکسب
پیشه ور، گرد آورنده به دست آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاب
تصویر متحاب
همدوستار یکدیگر را دوست گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاسب
تصویر متحاسب
حساب کننده با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحبب
تصویر متحبب
دوستی نماینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحبس
تصویر متحبس
خود زندانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحسر
تصویر متحسر
حسرت خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحسس
تصویر متحسس
پیامپرس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلب
تصویر متحلب
روان: چون خوی و آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسب
تصویر محسب
بسند آینده، دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاب
تصویر متحاب
((مُ تَ))
یکدیگر را دوست گیرنده، دوست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحاسب
تصویر متحاسب
((مُ تَ س))
با یکدیگر حساب کننده، جمع متحاسبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحسر
تصویر متحسر
((مُ تَ حَ سِّ))
دلگیر، حسرت خورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتسب
تصویر محتسب
((مُ تَ س))
حساب کننده، داروغه، مأمور حکومت که وظیفه اش امر به معروف و نهی از منکر است
فرهنگ فارسی معین