جدول جو
جدول جو

معنی متحدب - جستجوی لغت در جدول جو

متحدب(مُ تَ حَدْ دِ)
مهربانی کننده بر کسی. (آنندراج). نیک خواه و مهربان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحدب و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تحدب
تصویر تحدب
گوژ درآوردن، برآمدگی پسیدا کردن میان چیزی، گوژپشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحد
تصویر متحد
موافق و هماهنگ در عملکرد، یگانه، دارای پیوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متادب
تصویر متادب
ادب آموخته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ حَسْ سِ)
تفحص اخبار کننده. (آنندراج). تفحص کننده. جویندۀ خبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَدْ دِ)
کسی که چیزی را ناگوار بشمرد و پندارد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، سال خشک و قحط. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجدب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حاب ب)
یکدیگر را دوست گیرنده. (آنندراج). دوست گرفته مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَبْ بِ)
دوستی نماینده. (آنندراج). شایق و عاشق و بامحبت و مهربان. (ناظم الاطباء) ، حب شده و دانه دانه شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحبب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَدْ دَ)
جای سخن گفتن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). موضع اجتماع مردمان برای گفتگو و سؤال و جواب. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل و تحدث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَدْ دِ)
سخن گوینده. (آنندراج). بیان کننده. (ناظم الاطباء) :
شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش.
سعدی.
و رجوع به تحدث شود، مورخ و راوی اخبار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، هر چیزی که از نو پدید آید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحدث و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَدْ دِ)
فرودآینده. (آنندراج). فرودشونده، مانند آب از ابرو اشک از چشم. (ناظم الاطباء) و رجوع به تحدر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَدْ دِ)
تفحص اخبار کننده. (آنندراج). پرسنده و تفحص کننده و جستجو نماینده. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تحدس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَدْ دی)
برابری کننده در کاری. (از منتهی الارب) (آنندراج). معتدل و میانه رو. (از فرهنگ جانسون) ، پارسا و پرهیزگار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحدی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَرْ رِ)
شیر که اسد باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَدْ دِ بَ)
امراءه متحدبه، زن بیوۀ شوهرناکرده که مهربانی کند مر فرزند خود را. (ناظم الاطباء). زنی که بیوه می ماند تا این که از کودکانش مراقبت کند. (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحدب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَدْ دِ)
احمق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دراز. دراز و باریک. (ناظم الاطباء) ، شتابکار. (منتهی الارب) (آنندراج). جلد و شتاب. (ناظم الاطباء) ، راه رونده نه به شتاب و تعجیل و نه به درنگی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخدب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْ وِ)
توبه کننده از گناه. (آنندراج). کسی که از گناه توبه کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که مال رفته بازیابد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فقیری که مال دار شود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، مالداری که فقیر شود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَلْ لِ)
روان مثل خوی بدن و آب دهن. (آنندراج). عرق جاری و خوی روان. (ناظم الاطباء). خوی روان. (از منتهی الارب) ، دوشیده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحلب شود
لغت نامه دهخدا
متحده در فارسی مونث متحد: همیوخت هم پیوند یگانه مونث متحد: دول متحده جمع متحدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحد
تصویر متحد
متفق پیوسته و موافقت کرده و یکی شده
فرهنگ لغت هوشیار
ادب آموخته از ریشه پارس ادب آموخته ادب آموخته ادب گرفته جمع متادبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحدب
تصویر تحدب
برآمده بودن پشت، برآمدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلب
تصویر متحلب
روان: چون خوی و آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحسب
تصویر متحسب
تفحص اخبار کننده، جوینده خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحدس
تصویر متحدس
جستجو نماینده، تفحص کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحدث
تصویر متحدث
سخن گوینده، بیان کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحبب
تصویر متحبب
دوستی نماینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاب
تصویر متحاب
همدوستار یکدیگر را دوست گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدب
تصویر محدب
گوژپشت گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاب
تصویر متحاب
((مُ تَ))
یکدیگر را دوست گیرنده، دوست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متأدب
تصویر متأدب
((مُ تَءَ دِّ))
ادب آموخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدب
تصویر محدب
کوژ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متحد
تصویر متحد
همبسته، یکپارچه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متحده
تصویر متحده
همبسته، یک پارچه
فرهنگ واژه فارسی سره
ادب آموخته، فرهیخته، مودب
فرهنگ واژه مترادف متضاد