جدول جو
جدول جو

معنی متحاشی - جستجوی لغت در جدول جو

متحاشی
هراسان، ترسان، بیمناک، در حال ترس و بیم
تصویری از متحاشی
تصویر متحاشی
فرهنگ فارسی عمید
متحاشی(مُ تَ)
به یکسو شونده. (آنندراج). جدا و علیحده و جداگانه ایستادۀ از همدیگر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). دورشونده. به یکسو شونده. کناره گیرنده: هر چند از آن نهب و تاراج از سلطان متحاشی و مستشعر بودند. (تاریخ جهانگشا ج 2 ص 54). و رجوع به تحاشی شود، حاشاکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
متحاشی
دور شونده به یکسو شونده دور شونده بیکسو شونده کناره گیر: هر چند از آن نهب و تاراج از سلطان متحاشی و مستشعر بودند
فرهنگ لغت هوشیار
متحاشی((مُ تَ))
دور شونده، به یکسو شونده، کناره گیر
تصویری از متحاشی
تصویر متحاشی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
آنکه با طرف دعوی نزد حاکم می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحارب
تصویر متحارب
طرف مقابل در جنگ، دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحاشی
تصویر تحاشی
منکر شدن، دوری کردن، پرهیز کردن، از چیزی دوری گزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلاشی
تصویر متلاشی
چیزی که اجزای آن از هم گسیخته و پراکنده شده باشد، ازهم پاشنده، مضمحل
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
از ’ح س و’، آشامندۀ شوربا. (ناظم الاطباء) ، با هم دیگر آشامنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحاسی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ محشی. (منتهی الارب). رجوع به محشی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به یک سو شدن. (دهار) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تنزه از چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، حاشا گفتن و ابا و امتناع و انکار و عدم قبول. (ناظم الاطباء) ، کناره کردن از چیزی با ترس. مثال: فلان از من تحاشی میکند. این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام) : رعیت کرمان از شکایت امیر فخرالدین عباس، تحاشی می نمودند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 35).
- سخن یا دشنام بی تحاشی، سخن یا دشنام بی پروا: طایفۀ رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند و بزدند. (گلستان). دشنام بی تحاشی دادن گرفت. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
خراب ومعدوم و در اینصورت مأخوذ است از لاشی و این قسم اشتقاق از مرکبات بسیار آمده و آنچه در مردم متلاشی بمعنی تلاش و تلاش کننده مشهور است محض غلط چرا که تلاش لفظ ترکی است و الفاظ ترکی و فارسی بطور عربی اشتقاق کردن خطاست، اگر چه بندرت فارسیان کرده اند، النادر کالمعدوم. (غیاث) (آنندراج). مرده ای که جثۀ وی از هم پراکنده و متفرق و ریزه ریزه شود. معدوم و فانی و نابود و از هم پاشیده. (ناظم الاطباء). از یکدیگر ریزنده. از یکدیگر ریخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- متلاشی شدن، پراکنده و از هم پاشیده شدن. از هم ریختن. از هم فروریختن. داغان شدن. فرو ریختن. وارفتن. منفسخ شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از هم پاشیدن. مضمحل شدن: و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. (سندبادنامه ص 5). همه به یک لطمه از موج بحر او متلاشی شدندی و به یک صدمه از طلیعۀ موکب او ناچیز گشتندی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 203).
کوه اگر جزو جزو برگیرند
متلاشی شود بدور زمان.
سعدی.
- متلاشی کردن، از هم پاشیدن: روی بولایت آن کافر غدار نهاد و هر کجا میرسید از ولایت او به نهیب قهر متلاشی میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 39).
- متلاشی گردیدن، متلاشی شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). و قاعده یک مخروط به بلور متصل گردد، وقاعده یک مخروط بدانجای که شعاع متلاشی گردد... (قراضۀ طبیعیات ص 70).
، تلاش کننده و تجسس نماینده. (ناظم الاطباء). تلاش کننده. جستجوکننده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مست شده از شراب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
به همدیگر رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تماشی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
با هم چیستان گوینده (آنندراج). مر یکدیگر را چیستان و معما گوینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاجی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از ’ع ش و’، شب کوری نماینده از خود. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که بر خود شب کوری می بندد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کسی که خود را کور و نابینا و نادان می نمایاند. (ناظم الاطباء). تجاهل کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به تعاشی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
شگفتی و زیبائی نماینده. یقال: تحالت المراءه اذا ظهرته حلاوه و عجباً. (آنندراج) (ازفرهنگ جانسون). و رجوع به تحالی و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
خویشتن را نگهدارنده و پرهیز نماینده. (آنندراج). هشیار و آگاه و ملتفت و متنبه و دوراندیش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحامی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
ترسان و ترسو و جبان و ترسناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متبازی
تصویر متبازی
گام فراخ نهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متباشر
تصویر متباشر
مژده دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبالی
تصویر متبالی
آزما ینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متباهی
تصویر متباهی
خود ستای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتحاش
تصویر امتحاش
سوخته شدن سوزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحامی
تصویر متحامی
خویشتندار، پرهیزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاشی
تصویر محاشی
جمع حشو، آخال ها آگنه ها فرومایه ها جمع حشو
فرهنگ لغت هوشیار
فرکس فرکست کفیده از هم باز شده شکافته و ترکیده از هم پاشنده از هم پاشیده ویران پریشان بر ساخته فارسی گویان از تلاش ترکی کوشنده جوینده مضطرب و معدوم، مرده، نابود و فانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاشی
تصویر تحاشی
پرهیز و دوری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متماشی
تصویر متماشی
آمد و شد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاور
تصویر متحاور
هم سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاشی
تصویر تحاشی
((تَ))
پرهیز کردن، خودداری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلاشی
تصویر متلاشی
((مُ تَ))
از هم پاشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلاشی
تصویر متلاشی
فرو پاشنده، فروریخته
فرهنگ واژه فارسی سره
اجتناب، احتراز، استنکاف، امتناع ورزی، امتناع، انکار، پرهیز، خودداری، دوری، امتناع ورزیدن، پرهیز کردن، دوری کردن، امتناع کردن، دوری جستن، خودداری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آش ولاش، ازهم پاشیده، پاشیده، پراکنده، داغان، مضمحل، ولو، تلاشگر، جستجوگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد