جدول جو
جدول جو

معنی متجفر - جستجوی لغت در جدول جو

متجفر(مُ تَ جَفْ فِ)
بزغالۀ چهار ماه از شیر بازمانده. (آنندراج). بزغالۀ چهارماهه شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجفر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متجر
تصویر متجر
مکان تجارت، تجارت خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجبر
تصویر متجبر
متکبر، ستم کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متنفر
تصویر متنفر
نفرت دارنده، بیزار، گریزان، برای مثال من آزموده ام این رنج و دیده این زحمت / ز ریسمان متنفر بود گزیدۀ مار (سعدی۲ - ۶۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوفر
تصویر متوفر
بسیار، فراوان، افزون، آنکه تمام وقت و همت خود را صرف امری بکند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ عَفْ فِ)
خا’آلوده. (آنندراج). در خا’آلوده و در خاک غلطیده و گردآلود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعفرشود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَفْ فِ)
در پی رونده و پیروی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیرو و پیروی کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَجْ جِ)
آب روان و جاری. (ناظم الاطباء). آب روان گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، صبح روشن، جوانمرد و با سخاوت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفجر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَرْ رِ)
کبش متجرف، قچقار لاغر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قچقار لاغر که چربی نداشته باشد. (ناظم الاطباء) ، جاء متجرفاً، یعنی آمدلاغر جنبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آمد درحالی که لاغر و مضطرب و جنبان بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از مصدر استجفار. بره که بزرگ شده باشد یا به چهارماهگی رسیده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استجفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَفْ فِ)
رمنده و نفرت کننده. (غیاث) (آنندراج). نفرت دارنده و کراهت دارنده و گریزان و بیزار. (ناظم الاطباء). رجوع به تنفر شود.
- متنفر شدن، گریزان شدن. رمیدن: چند روزپیش او مقیم بود بعد از آن به خیالی از پیش او متنفرشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 391).
من آزموده ام این رنج و دیده ام سختی
ز ریسمان متنفر شود گزیدۀ مار.
سعدی.
قوت شاعرۀ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت.
حافظ.
- متنفر گردیدن، متنفر شدن: وحشیان صحرا که با جنس انس انس داشتند از ایشان متنفر گشتند. (لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 18). نه چندانکه مردم از او متنفر گردند. (سعدی، مجالس ص 26)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بزرگ شدن بچۀ گوسفند و بزرگ شکم شدن آن. (اقرب الموارد) ، چهارماهه شدن بچۀ گوسفند و ازشیر بازماندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). چهارماهه شدن و از شیر بازماندن بزغاله. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، وقتی که گوشت بچه منتفخ شود و بخوردن درآید. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مُفَ)
اسب میان فراخ. مجفره، مؤنث. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
آنکه ترک ملاقات صاحب خود کند. (آنندراج) (از منتهی الارب). ترک کننده دوستی و ملاقات. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، کسی که ترک می کند و واگذار می نماید کار وعمل را. (ناظم الاطباء). ترک کننده چیزی را که بدان سرگرم بود. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَفْ فَ)
مرد گنده بدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
سبب قطع. مجفره. (منتهی الارب). طعام مجفر، که قطع از جماع می کند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَفْ فِ)
مرد سلاح پوشیده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَفْ فِ)
بسیار وفراوان و متعدد و افزون. (ناظم الاطباء) ، تمام دریافته. به تمام حق رسیده: و او را دقایق علم و حکمت تعلیم کند و به عدل و فضل محتظی و متوفر گرداند. (سندبادنامه ص 44). سندباد در علوم و فضایل متبحر است و از وفور فنون متوفر. (سندبادنامه ص 62) ، حرمت نگاهدارنده. (فرهنگ فارسی معین) : همگنان خاصه خواص مجلس ملوک بردأب آداب خدمت متوفر باشند و از تعثر در اذیال هفوات متیقظ. (مرزبان نامه ص 138) ، آماده. حاضر. (فرهنگ فارسی معین) : نگهدار بود و قتهای نماز را و متوفر بود به حاضر آمدن به جماعت مسلمانان. (ترجمه النهایۀ طوسی چ سبزواری ج 1 ص 217).
- متوفر گشتن، آماده گشتن. مهیا شدن: ابواب اصابات و فواید عوائد بر او گشاد تا او به خزاین و ذخایر بسیار مستظهر شد و اسباب پادشاهی و لشکرکشی او متوفر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 51)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ)
کشتزاری که گیاه آن نابالیده چریده شود. (ناظم الاطباء) (آنندراج). متفره. (محیطالمحیط). و رجوع به متفره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَمْ مِ)
فراهم آمده. (آنندراج). فراهم آمده و مجتمع شده، با هم دوچار شده. (ناظم الاطباء) ، خیمه زده و چادرزده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، مقیم گردیده در دارالحرب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَوْ وِ)
افتاده. (آنندراج). به روی افتاده. (ناظم الاطباء) ، منهدم گردیده. (آنندراج). شکسته و منهدم گردیده. (ناظم الاطباء) ، بر پهلو خفته. (آنندراج). به پهلو خفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَفْفِ)
سخت شرمگین. (آنندراج). خجل و شرمسار و شرمنده و بی نهایت شرمنده. (ناظم الاطباء) ، پناه گیرنده، آن که نگهبان می جوید و از آن پرسش می کند، نگهبان و حامی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخفر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَفْ فِ)
به سفر رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که در جناح حرکت و مسافرت است. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسفر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَعْ عِ)
آن که بر میان بندد رسن جعار را و جعار رسنی است که آبکش یک سر آن به میخ استوار کرده سر دیگر را بر میان خود بندد دروقت فرو شدن در چاه. (آنندراج). آبکشی که وقت فرو شدن در چاه یک سر طناب را به میان خود می بندد و سر دیگر را به میخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجعر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متنفر
تصویر متنفر
رمنده و نفرت کننده، گریزان و بیزار تجسس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجور
تصویر متجور
افتاده، نابود از میان رفته، بر پهلو خفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجمر
تصویر متجمر
فراهم آمده
فرهنگ لغت هوشیار
بازرگانی، کالا تجارت بازرگانی، مال التجاره کالا: شد دربار محمد غازی در دوره احمدی یکی متجر. (بهار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسفر
تصویر متسفر
گشت و گذار کننده راهی
فرهنگ لغت هوشیار
بیدار مانده غلت زننده در بستر، آماده آمده، آیین نگاهدارنده کسی که همت خود را صرف امری کند، حرمت نگاهدارنده: همگنان خاصه خواص مجلس ملوک بر داب آداب خدمت متوفر باشند و از تعثر در اذیال هفوات متیقظ، آماده حاضر: نگهدار بود وقتهاء نماز را و متوفر بود بحاضر آمدن بجماعت مسلمانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوفر
تصویر متوفر
((مُ تَ وَ فِّ))
حرمت نگاه دارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجر
تصویر متجر
((مَ جَ))
تجارت، بازرگانی، کالا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متنفر
تصویر متنفر
((مُ تَ نَ فِّ))
نفرت دارنده، بیزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متنفر
تصویر متنفر
بیزار
فرهنگ واژه فارسی سره
بیزار، دلزده، رمیده، فراری، گریزان، مشمئز، منزجر، نفور
متضاد: راغب، شایق
فرهنگ واژه مترادف متضاد