جدول جو
جدول جو

معنی متبهج - جستجوی لغت در جدول جو

متبهج(مُ تَ بَهَْ هَِ)
شاد وخرم و خرسند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبهج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبهج
تصویر مبهج
شادی آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبتهج
تصویر مبتهج
خوش و خرم، مسرور، خشنود، خوشحال
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ بَهَْ هَِ)
قوم فراهم آمده. (آنندراج). گروه فراهم آمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبهش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
خوش و شادمان کننده. (غیاث). شاد و مسرور و سازنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، زمینی که صاحب نبات زیبا باشد. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ مَ)
شاد و مسرور شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). شادی نمودن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
نعت فاعلی از استبهاج. شادمان شونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شاد و شادمان و خوشحال. (ناظم الاطباء). رجوع به استبهاج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَرْ رِ)
خودنما و خودآرا. (آنندراج). زینت کرده در لباس. (ناظم الاطباء) ، نازنین و لطیف و ظریف. (ناظم الاطباء). رجوع به تبرج و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَلْ لِ)
صبح روشن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خندان و شاد. (آنندراج). خنده کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبلج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَنْ نِ)
آن که می نازد به نجابت و اصالت خود. (ناظم الاطباء) و رجوع به تبنج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَهَْ هَِ)
پر. (آنندراج). پر و آگنده. (ناظم الاطباء) ، ابر روشن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تبهر شود، دم فروبسته از تعب و ماندگی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَهَْ هَِ)
سخن بسته. (آنندراج). مبهم و نامعلوم و نامحقق ونهفته و پوشیده و مخفی و غیرقابل فهم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تبهم شود، غیرمعروف. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبهم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
مرغزار بسیارشکوفه. (آنندراج). مرغزار بسیار باشکوفه و باشکوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تباهج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
شادان. (غیاث) (آنندراج). شاد کننده و شاد و خرم و مسرور. (ناظم الاطباء). شاد. شادان. خوشحال. شادمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ملوک آفاق به مخالّت دولت او مفتخر، و سلاطین جهان به مراسلت حضرت او مبتهج. (المعجم چ 1 دانشگاه ص 19).
- مبتهج شدن، شاد گشتن. مسرور شدن: به اخلاق و شمائل و افعال یکدیگر مبتهج شوند. (اوصاف الاشراف).
- مبتهج گردیدن، شاد شدن. مسرور گشتن:
و بر هیچ مقصود و مطلوب مظفر و منصور و مبتهج و مسرور نگردد. (سندبادنامه ص 224)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ بْ بِ)
آماسنده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آماسیده و آزرده ازآماس و تهبج. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهبج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَهَْ هَِ)
آتش فروزان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آتش افروخته شده. (ناظم الاطباء) ، گوهر درخشنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توهج شود، بوی خوش پراکنده و منتشر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَهَْ هَِ)
نیکویی آورنده و پیراینده و زیبا سازنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، مبهج. خوش و شادمان کننده. (غیاث). شاد و مسرور سازنده. (آنندراج). شادمانی آورنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود، کسی که خود را زیبا و خوش صورت جلوه دهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبهج
تصویر تبهج
شادی کردن تناسیدن (بهجه نتاس)
فرهنگ لغت هوشیار
شادی بخش شادی آفرین شادی بخش شادی آفرین شاد سازنده مسرور کننده. شاد سازنده مسرور کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متباهج
تصویر متباهج
شکوفه بار شکوفه زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبرج
تصویر متبرج
خود نما خود آرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتهج
تصویر مبتهج
مسرور، خشنود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتهج
تصویر مبتهج
((مُ تَ هِ))
شاد، خرم، مسرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبهج
تصویر مبهج
((مُ هِ))
شاد سازنده، مسرور کننده
فرهنگ فارسی معین
بشاش، خرم، خوشدل، خوش، مسرور، شاد، شادمان، محظوظ، مشعوف، خشنود
متضاد: مغموم، ناشاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد